برای یک استاد

باید بنویسم... باید از یک استاد بنویسم... می‌دانید از استاد نوشتن خیلی سخت است، استادها همیشه آدم‌های خیلی بزرگی هستند... خصوصا وقتی دین بزرگی هم از این استاد بر گردنت باشد؛ دین بزرگ یکی از موفقیت‌های زندگی حرفه‌ای است...
کد خبر: ۷۴۱۴۴۳
برای یک استاد

نمی‌دانم از اولین روز بنویسم یا از امروز... همیشه در نوشتن چنین یادداشت‌هایی به اولین روز برمی‌گردیم... به ذهنم فشار می‌آورم... اولین روز؟ چطور بود؟ چه گذشت؟ یادم نمی‌آید... آخر می‌دانید از آن اولین روز اولین سال حدود یک ربع قرن می‌گذرد... فکر کنم وقتی آمد سر کلاس چیزهایی گفت که من طبق معمول نفهمیدم... آخر همه‌اش به زبان ایتالیایی بود... نمی‌دانم شاید ایتالیایی هم نبود... ولی من امروز یادم نیست اولین روزی که سر کلاس آمد چطور گذشت، فقط یادم می‌آید که خنده‌های نمکینی داشت که بعد از کلاس و تا آخرین روزِ آخرین درس همیشه با همکلاسی‌ها از آن حرف می‌زدیم... عصبانی می‌شد ولی لبخند می‌زد، از بی‌سوادی و تنبلی ما کلافه می‌شد، ولی لبخند می‌زد؛ یک چیز دیگر یادم آمد، از یک خصوصیت دیگرش هم می‌گفتیم: کاغذها و صفحه‌هایی از روزنامه‌ها که همیشه از جیب کت و پالتویش سر بیرون می‌کشیدند... راز این کاغذها را چند سال بعد از فارغ‌التحصیلی، وقتی برای سوال‌های تمام نشدنی‌ام برای ترجمه «استنلی کوبریک، ادیسه در سینما» می‌دیدمش، فهمیدم... دکتر از کیف خوشش نمی‌آمد و ترجیح می‌داد متن‌هایی را که برای ترجمه برایمان می‌آورد بگذارد در جیب کت یا پالتویش...

***

امروز اما... نمی‌دانم چه باید بگویم... ولی می‌دانم که باید کاری بکنم... به محمود گبرلو زنگ می‌زنم و می‌گویم: از قدیمی‌های مجله فیلم هستند، دهه 60 نقدهای خیلی خوبی می‌نوشتند... به مسعود نجفی می‌گویم: از بهترین مترجمان زبان ایتالیایی به فارسی هستند... چند سال پیش رئیس‌جمهور ایتالیا در دربارش به او جایزه داد... به بیژن مقدم می‌گویم: از آن نویسنده‌ها و مترجم‌هایی هستند که مراکز معتبر برایشان بزرگداشت گرفته... و به خودم می‌گویم...

به اشک می‌گویم نیاید، به دل می‌گویم نلرزد... امروز وقتی جلوی بیمارستان پا سست کردم، خانم خوش‌پوش و مرتبی جلو آمد و اجازه گرفت یک سوال بپرسد... سوال که نه، درخواست کمک برای درمان بیماران سرطانی... ته کیفم دنبال تنها 5000 تومانی‌ام می‌گشتم و زیر لب چیزهایی می‌گفتم... خانم خوش‌پوش 5000 تومانی را که دید گفت: فقط همین؟! گفتم: دعا کنید استادم سالم از این در بیاد بیرون... و بغضم را فروخوردم و پا تند کردم... هنوز یک ساعت به وقت ملاقات مانده بود... طول و عرض بیمارستان را گز می‌کردم و مرتب به ساعت نگاه می‌انداختم... درِ بخش آی‌سی‌یو که باز شد لرزان رفتم جلو... دربان گفت: اسم بیمار؟ گفتم: دکتر رضا قیصریه...

***

دکتر رضا قیصریه ، استاد ترجمه دانشکده زبان‌های واحد شمال دانشگاه آزاد چند روز پیش بر اثر سکته مغزی در بیمارستان بستری شدند. نمی‌دانم از لیست بلندبالای آثارشان کدام یکی را اسم ببرم که خیلی زود به یاد بیاوریم که او چه کسی است، کافه نادری، سرگذشت یک غریق، تپه‌های سرسبز آفریقا، تویی که نمی‌شناسمت و یک عالمه ترجمه از آثار بزرگان ادبیات ایتالیا... نمی‌دانم از کدام یکی از خصوصیات اخلاقی‌شان بگویم که بهتر معرفی‌شان کنم... نمی‌دانم حسم را از علاقه‌ای که به استاد نازنین روزهای جوانی دارم چطور بیان کنم که آخر حرفم را زده باشم... فقط می‌دانم که می‌خواهم زودتر از تخت بیمارستان بلند شوند، دوباره استاد خوب روزهای جوانی شوند و باز دوباره لبخندهای نمکین بزنند و باز دوباره صفحه‌های روزنامه از جیب کتشان سر بیرون بکشد... الهی آمین...

مینو خانی - جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها