دیوید بروکویتز ادعا می‌کرد صداهای شیطانی او را به قتل وادار می‌کنند

قاتل صدای شیطانی

قتل سریالی شش نفر و زخمی شدن تعداد زیادی پلیس نیویورک را بر آن داشت تا گروه ویژه‌ای به نام «نیروی امگا» را تشکیل دهد تا هرچه زودتر قاتل خطرناکی که در شهر پرسه می‌زند را دستگیر و به سزای اعمالش برساند.
کد خبر: ۷۴۵۶۵۰
قاتل صدای شیطانی
به این ترتیب نزدیک به 200 کارآگاه شبانه روز تلاش می‌کردند تا ردی از قاتل سریالی نیویورک پیدا کنند. عامل این جنایت‌ها نامه‌هایی به اداره پلیس می‌نوشت و در آن از انگیزه قتل هایش می‌گفت. همین نامه‌ها و دیگر سرنخ‌های کشف شده، پلیس را به سمت دیوید بروکویتز هدایت کرد و او پیش از ارتکاب هفتمین قتل خود، دستگیر شد.

نوزاد سرراهی

سال 1953 نوزادی متولد شد. چند روز پس از تولد سر راه گذاشته شد. ناتانی و پرل بروکویتز او را به فرزندخواندگی قبول و نام دیوید را برای پسرک انتخاب کردند. آنها دیوید را مثل پسر واقعیشان دوست داشتند اما او هر چه بزرگ‌تر می‌شد بیشتر از داستان زندگی اش متنفر می‌شد. از طرفی دیوید از هم‌سن و سال‌هایش جثه بزرگ‌تر و قد بلندتری داشت و برای همین هیچ یک از هم شاگردی‌هایش تمایلی به دوستی با او نداشتند. همه این موارد در کنار گوشه‌گیر بودن خانواده بروکویتز باعث شد تا دیوید از لحاظ روحی و روانی در شرایط خوبی به سر نبرد و زمینه قاتل شدن او فراهم شود.

دیوید عصبانی

دیوید به درس خواندن علاقه نداشت و برای این‌که بتواند میان هم سن و سال‌هایش خودی نشان دهد، بازی بیسبال را به بهترین شکل ممکن یاد گرفت و از همه بهتر شد. او پسرکی بی‌انضباط بود که هیچ خانواده‌ای اجازه نمی‌داد فرزندش با او دوست شود. دیوید با وجود این‌که پسربچه‌ای بیش نبود همیشه احساس گناه می‌کرد زیرا به او گفته بودند مادرش هنگام تولد وی از دنیا رفته و برای همین همیشه خودش را مقصر مرگ مادرش می‌دانست.

مرگ مادر

دیوید هجده ساله بود که مادرخوانده‌اش از دنیا رفت و پدر خوانده دوباره ازدواج کرد. آنها دیوید را تنها گذاشتند و به فلوریدا سفر کردند. به این ترتیب پسر هجده ساله تنها ماند.

تنهایی دیوید را بر آن داشت تا به ارتش ملحق شود اما بعد از سه سال شرایط سخت ارتش او را مجبور کرد که بیرون بیاید. در همین زمان او متوجه راز بزرگی در زندگی اش شد. دیوید فهمید که مادر واقعی‌اش زنده است و حتی یک خواهر هم دارد. به این ترتیب تصمیم گرفت به دنبال مادرش بگردد. دیوید مادرش را پیدا کرد اما بعد از مدتی به دلایل نامعلوم تصمیم گرفت هرگز مادر واقعی‌اش را ملاقات نکند. همه این حوادث دست به دست هم داد تا تصورات عجیب و غریب به سوی دیوید هجوم آورند.

کریسمس و حمله شیطان

کریسمس سال 1975 دیوید در حالی که چاقو به دست داشت در خیابان‌های نیویورک پرسه می‌زد تا قربانی را به دام مرگ بکشاند. چشم‌های دیوید به دنبال طعمه می‌گشت تا این‌که دو نفر را دید. او بی‌درنگ به سمت طعمه‌ها دوید. دیوید ضربات چاقو را به میشل فورمان پانزده ساله و دوستش وارد می‌کرد. دیوید پس از ارتکاب دو قتل به خانه‌ای در حومه جنوب نیویورک نقل مکان کرد و در همانجا بود که شخصیت جنایی او شکل گرفت.

چند خانه دورتر از جایی که دیوید زندگی می‌کرد به محض این‌که شب از راه می‌رسید چند سگ شروع به زوزه کشیدن می‌کردند. سگ‌ها آسایش دیوید را به هم ریخته بودند. تفکرات شیطانی و مریض دیوید از یک سو و زوزه سگ‌ها از سوی دیگر خواب را بر او حرام کرده بود. دوید که از مشکل روانی رنج می‌برد مطمئن بود که زوزه سگ‌ها پیامی از طرف شیطان است تا زن‌ها را به قتل برساند. دیوید در اعترافات خود گفت که هر چه شیطان به او دستور می‌داد اجرا می‌کرد.

دیوید برای رهایی از زوزه سگ‌ها به خانه دیگری نقل مکان کرد اما در آنجا نیز همسایه‌اش سگی به اسم هاروی داشت. دیوید مطمئن بود که این سگ هم توسط شیطان تسخیر شده است.

دیوید برای دور کردن صدای شیطان از خود، با شلیک یک گلوله سگ را کشت اما باز هم مشوش بود زیرا به نظر او همسایه‌اش نیز توسط شیطان تسخیر شده بود. دیوید در اعترافاتش گفت که شب‌ها صدای شیاطین را می‌شنید که بر او نهیب می‌زدند که برو و آدم بکش.

یک قتل و یک زخمی

ساعت یک بامداد بیست و نهم جولای 1976 دنا لوری هجده ساله و دوستش جودی نوزده ساله با یکدیگر بیرون خانه مشغول صحبت بودند. دنا از پدرش اجازه گرفت تا سگشان را برای قدم زدن بیرون ببرد. در همین حال ناگهان مردی غریبه در حالی که ساک کاغذی در دست داشت به دو دختر نزدیک شد. اسلحه‌ای را از ساک درآورد روی زانو نشست و شروع به شلیک کرد. یک گلوله به سینه دنا برخورد کرد و باعث مرگش شد، اما جودی زخمی شد. او اصلی‌ترین شاهد ماجرا بود که چهره قاتل را برای پلیس شرح داد.

طعمه‌های بعدی

چند ماهی گذشت تا این‌که در بیست و سوم اکتبر همان سال باز هم دیوید مرتکب قتل شد. 5/1 ساعت از نیمه شب گذشته بود. کارل بیست و پنج ساله و رزماری سی و هشت ساله سوار بر فولکس واگن به سمت خانه‌شان حرکت می‌کردند. رزماری رانندگی می‌کرد. ناگهان گلوله‌های پی در پی به شیشه جلوی اتومبیل اصابت کرد. گلوله‌ای به کارل اصابت کرد و رزماری هر طور که بود خودش را به یک رستوران رساند و از مهلکه جان سالم به در برد. خوشبختانه هر دو دختر توانستند از مرگ نجات یابند.

شلیک به 2 دختر

یک ماه از تیراندازی به رزماری و کارل می‌گذشت. عصر بیست و ششم نوامبر بود. دونا دو ماسی شانزده ساله و دوستش جوآن لومینو هجده ساله بعد از خروج از سینما قدم‌زنان به سمت خانه حرکت کردند. آنها گرم گفت‌وگو بودند که ناگهان مرد غریبه‌ای به آنها نزدیک شد. به نظر می‌رسید مرد قصد پرسیدن مکانی را دارد، اما به محض نزدیک شدن اسلحه‌اش را درآورد و به آنها شلیک کرد. خوشبختانه دونا آسیب جدی ندید، اما جوآن برای همیشه قدرت راه رفتن را از دست داد و فلج شد.

شلیک به زوج

تیراندازی‌ها همچنان ادامه داشت. این‌بار طعمه دیوید زوج جوانی بودند که تازه با هم نامزد شده بودند. کریستین و جان سوار بر خودرویشان به سمت رستورانی حرکت می‌کردند که ناگهان سه گلوله به سمت خودروی آنها شلیک شد. آنها که بشدت ترسیده بودند خودرو را به کناری زدند تا کمک بخواهند، اما مرد مسلح همچنان تیراندازی می‌کرد و کریستین بر اثر اصابت دو گلوله جان باخت، اما جان آسیب جدی ندید.

پلیس گمان می‌کرد که شاهدان خوبی دارد، اما هیچ‌کدام از افرادی که جان سالم به در برده بودند چهره قاتل را به یاد نداشتند و همین زحمت پلیس را بیشتر کرد.

ماه مارس سال 1977 بود که دیوید دانش‌آموزی به نام ویرجینیا را مورد هدف قرار داد و به قتل رساند. یک ماه بعد والنتینا و الکساندر نیز به ضرب گلوله او کشته شدند. این در حالی بود که قاتل در صحنه جرم نامه‌ای از خود گذاشته بود. پس از این حادثه جودی و سال وقتی از رستوران بیرون می‌آمدند از سوی دیوید مورد هدف گلوله قرار گرفتند، اما هر دو از مرگ نجات یافتند.

همه این حوادث دست به دست هم داده بود تا نیویورکی‌ها بشدت در ترس و وحشت فرو روند. همه شهروندان از ترس این‌که مبادا دیوید آنها را بکشد از خانه بیرون نمی‌رفتند تا این‌که در آخرین روز ماه جولای 1977 باز هم حادثه تیراندازی دیگری رخ داد.

این بار هم قربانی‌ها در خودرو بودند. بابی و استیسی به سمت مسیری حرکت می‌کردند. یکی از گلوله‌هایی که دیوید شلیک کرد به چشم بابی اصابت کرد که باعث شد بابی برای همیشه یک چشمش را از دست بدهد. استیسی نیز با شلیک گلوله در سرش جان باخت.

توصیف شاهدان از قاتل تقریبا یکسان بود. مردی لاغر با موهای صاف و بور و چشمانی تیره‌رنگ. با چنین مشخصاتی گروه نیروی امگا برای پیدا کردن سرنخ‌های بیشتر از این قاتل سریالی فعالیت هایش را آغاز کرد.

پارکبان قاتل

وقتی دیوید به بابی و استیسی شلیک کرد، داویس ـ یکی از همسایه‌ها که خانه‌اش در نزدیکی محل جنایت بود ـ مرد پارکبانی را دیده بود که در میان مردم پرسه می‌زند و به آنها اخطار می‌دهد که عقب بایستند و صحنه را ترک کنند. داویس مدعی بود که کارهای مرد پارکبان در آن روز مشکوک به نظر می‌رسد، اما پلیس عقیده داشت که پارکبان بیشتر یک شاهد است تا یک مظنون و برای همین او را دستگیر نکردند.

هفت روز از تماس داویس با پلیس می‌گذشت که یکی از کارآگاهان پرونده با اداره پلیس تماس گرفت و از آنها خواست تا از مرد پارکبان بازجویی کنند. یک روز بعد پلیس خودروی مرد پارکبان را در خیابانی که قتل رخ داده بود پیدا کرد. داخل خودرو یک اسلحه، جعبه‌ای پر از مهمات، نقشه منطقه‌هایی که قتل رخ داده بود و یک نامه که برای پلیس نوشته شده بود به چشم می‌خورد.

در نامه نیروی ویژه امگا تهدید شده بود که قتل‌های بیشتری به‌وقوع خواهد پیوست و به این ترتیب دستور دستگیری دیوید از سوی پلیس صادر شد تا هر چه زودتر جلوی این تیراندازی و قتل‌های وحشیانه گرفته شود.

دستگیری قاتل سریالی

ساعت ده شب دهم آگوست 1977 دیوید از آپارتمانش خارج شد و هنوز به خودرویش نرسیده بود که پلیس او را دستگیر کرد. در جستجوی پلیس از آپارتمان پسر جنایتکار روی در و دیوار خانه او اشکال شیطانی به چشم می‌خورد. گروه تجسس یک دفترچه راهنما پیدا کردند که در آن آدرس تمام جاهایی که قاتل از آنجا مهمات خریده بود نوشته شده بود. وقتی دیوید دستگیر شد، بیم، شهردار نیویورک در یک سخنرانی عمومی به شهروندان نیویورکی اینچنین گفت: «شهروندان نیویورکی از این پس خیال آسوده‌ای داشته باشند زیرا پلیس دیوید را دستگیر کرده‌ است». قاتل سریالی در دادگاه خود را بی‌گناه خواند و پس از سال‌ها محاکمه گره این پرونده باز شد و قاضی دادگاه او را به 365 سال زندان محکوم کرد.

سامرا قلی‌زاده / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها