غلامرضا امامی را پیشتر در جلسهای ملاقات کرده بودم که از دو اسطوره شعر و ادبیات مقاومت فلسطین، محمود درویش و غسان کنفانی میگفت. در همان جلسه قرار گذاشتیم که گفتوگویی درباره ادبیات مقاومت فلسطین با او انجام دهیم. گذشت تا رسید به جایزه جلال. فرصت را مناسب دیدم تا هم درباره آثار و ترجمههای او و هم رفاقتاش با جلال، گفتوگو کنم.
امامی متولد 1326 در شهر اراک است. پدرش پزشک راهآهن بوده، برای همین زندگی در چند شهر ایران را تجربه کرده است. پیش از انقلاب در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول کار شد. اوایل سال 57 به علت فعالیتهای اجتماعی و فرهنگیاش مدتی به زندان رفت. پس از انقلاب اسلامی دوباره به کانون برگشت؛ اما پس از چندی با برخی از مسئولان تازهکار کانون به مشکل برخورد و از کانون رفت. به ایتالیا رفت و 30 سال در آنجا زندگی کرد. با وجود این، چند سالی است به ایران بازگشته و در دفتر نشر فرهنگ اسلامی به عنوان سرویراستار مشغول کار است. همچنین آثار جدیدی را منتشر کرده که از جمله میتوان به ترجمه «قصهها» نوشته غسان کنفانی و «سهقصه» از امبرتو اکو اشاره کرد که هر دو را امسال راهی بازار نشر کرده است. صحبت ما از جلال و جایزه جلال آغاز شد و به زندگی و آثار خود امامی انجامید. اما ترجیح دادم در مصاحبه جای این دو موضوع را با یکدیگر عوض کنم. حاصل آن شد که در پی میآید.
برایم جالب بود که آثارتان در حوزههای مختلف است. در دورهای به زندگی و آثار بزرگان دین پرداختهاید. برخی از آثارتان در حوزه ادبیات کودک است. از سوی دیگر، ترجمه آثار نویسندگان و شاعران فلسطینی بخشی از ترجمههای شما را تشکیل میدهد. آثار نویسندگان ایتالیایی مانند امبرتو اکو و لئو لئونی و... را ترجمه کردهاید. البته پیش از اینکه درباره آثارتان صحبت کنیم، اگر امکان دارد از خودتان بگویید. ظاهرا زندگی پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشتهاید، تجربه زندگی در شهرهای مختلف ایران و اروپا...
نیای پدریام اهل اراک بود. من در اراک زاده شدم. اما چون پدرم پزشک راهآهن بود هر سهچهار سالی را در یک شهر به سر بردیم. برای همین دقیقا نمیتوانم بگویم اهل کجا هستم. دوران مدرسه را در مشهد، اهواز، خرمشهر و قم گذراندم و بعد هم سالها در تهران زندگی کردم. این موضوع شاید از بخت بلند من بود. در مشهد این بخت را داشتم که در خدمت استاد محمدتقی شریعتی پدر دکتر علی شریعتی باشم. بعد در سفری که دکتر شریعتی از پاریس برای فوت مادرش به مشهد آمده بود، او را ملاقات کردم. در اهواز و خرمشهر این بخت بلند را داشتم که گرمی و صمیمیت خوزستانیها را حس کنم.
در قم به دبیرستان رفتم و همکلاس مرحوم احمدآقای خمینی بودم. از قضا دبیرستانم را به پیشنهاد جلال آلاحمد انتخاب کردم. به من گفت: «به دبیرستانی برو که دکتر مصفا در آنجا باشد.» زندهیاد ابوالفضل مصفا، برادر مظاهر مصفا، همکلاس و دوست جلال بود. به دبیرستان حکیم نظامی رفتم. خوشبختانه در مدتی که در خرمشهر بودم این فرصت را یافتم که در خدمت جلال باشم تا به قول خودش تن خستهاش را آرام کند. بعد هم برای تحصیل در دانشگاه به تهران آمدم.
در چه رشتهای تحصیل کردید؟
ادبیات و زبانهای خارجی، زبان عربی.
کدام دانشگاه؟
مدرسه عالی ترجمه که اکنون به دانشگاه ادبیات و زبانهای خارجی تبدیل شده است.
در سال 1346 که به تهران آمدم در کنار زندهیاد دکتر علی شریعتی در حسینیه ارشاد بودم و در انتشار کتاب «محمد خاتم پیامبران» کتاب دو جلدی که نویسندگان مختلفی داشت و به مناسبت پانزدهمین قرن هجرت به سرپرستی شهید مطهری، منتشر شد، کمک ناچیزی کردم. سال 1347 با آقای فخرالدین حجازی انتشاراتی را پی ریختیم به نام انتشارات بعثت که در خیابان انقلاب فعلی نزدیک به خیابان لالهزار قرار داشت. تا سال 1350 آنجا بودم و کتابهایی منتشر کردم. همزمان هم مطالبی در مطبوعات مینوشتم و گاهی ترجمه میکردم.
از چه زبانی ترجمه میکردید؟
عربی. البته بیشتر مینوشتم.
از چه زمانی همکاریتان را با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز کردید؟
از آذر 1350. زمانی انتشارات خودم را داشتم به نام موج که کتابهایی از سیمین دانشور، جلال آلاحمد، دکتر حمید عنایت، چند ترجمه از شاملو و سفرنامه حج جواد مجابی «ای قوم به حج رفته» را که روی جلد آن تابلوی بسیار زیبایی از حسین زندهرودی بود، منتشر کردم. همچنین کتابی از جمال عبدالناصر با ترجمه دکتر عبدالمهدی سمسار را که طرح روی جلد آن کاری از اردشیر محصص بود، نشر کردم، مجموعه قصههای کوتاه محمدعلی سپانلو به نام «مردان»، و... امثال این کتابها.
البته اولین کتاب موج، کتابی بود با عنوان «شعر مقاومت در فلسطین» که شادروان سیروس طاهباز آن را ترجمه کرده بود ولی با نام مستعار کورش مهربان چاپ شد که اخیرا هم نشر روزبهان میخواهد آن را بازنشر کند. البته در تجدید چاپ این مجموعه شعر شاعران معاصر ایران درباره مقاومت فلسطین را به آن افزودهام.
نمیخواهم از بحث دور شویم ولی میتوانید اشاره کنید که کدام شاعران؟
برای مثال شاید کمتر کسی بداند که یکی از زیباترین شعرهایی که در این زمینه سروده شده اثر سیمین بهبهانی است. همچنین از محمدعلی سپانلو، م. آزاد، اسماعیل شاهرودی، امیری فیروزکوهی که قصیده بلندی در این زمینه دارد. همچنین قیصر امینپور و سیدحسن حسینی که اقبال نداشتم این دو شاعر بزرگ را از نزدیک ببینم. حسینی شعری به زبان عربی در رثای شاعر معاصر فلسطین سمیح القاسم سروده است. اینها را افزودهام تا دیگران بدانند شاعران بزرگ ما چه ادای دینی به مسأله جهانی فلسطین کردهاند.
پس از انتشارات موج به کانون پیوستید؟
بله، آقای طاهباز آن زمان مدیر انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. او از من برای همکاری در انتشارات کانون دعوت کرد و من به عنوان ویراستار در کانون مشغول کار شدم. آن زمان ما سه نفر بیشتر نبودیم؛ طاهباز، م. آزاد و من. در آنجا مجموعهای به نام فرهنگ اسلامی منتشر کردم که کتابی به زبان روسی برای نوجوانان بود که از آن استقبال شد. «فرزند زمان خویشتن باش» درباره مولا علی (ع)، «عبادتی چون تفکر نیست» درباره زندگی پیامبر (ص)، «زندگینامه حضرت زینب»، «حقیقت بلندتر از آسمان»، زندگی و سخنان امام صادق (ع) و قندیل کوچک از غسان کنفانی از دیگر آثاری بود که در کانون منتشر کردم.
پس کتابهایی که درباره بزرگان دین منتشر کردید برای آن دوره است. چه شد که کتاب غسان کنفانی را ترجمه کردید؟
آن زمان سفری داشتم به مصر و پس از آن بیروت، این کتاب دستم آمد. برایم جالب بود و آن را ترجمه کردم و کانون آن را منتشر کرد. البته به دلایلی اشاره نشد که نویسنده فلسطینی است. آخرین کتابی که قبل از انقلاب از من منتشر شد، «آتش باش تا بر افروزی» زندگی و سخنان خواجه عبدالله انصاری بود که اخیرا تجدید چاپ شده است.
با وجود این، من به پیشنهاد سیروس طاهباز و دکتر کمال خرازی، مدیر انتشارات کانون شدم.
قبل از انقلاب...؟!
بعد از انقلاب. قبل از انقلاب که مدتی هم زندان رفتم و مهمان آقایان ساواک بودم...
چرا..؟
به دلیل فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی مدتی در کمیته مشترک ضدخرابکاری بودم.
چه سالی بود؟
سال 1357 که به انقلاب خورد و ما آزاد شدیم. اتفاقا پروندهها و اسناد ساواک را برایم فرستادهاند که در زندگینامهام از آن استفاده کنم.
داشتید میگفتید که پس از انقلاب مدیر انتشارات کانون شدید.
بعد از انقلاب، دکتر خرازی گفت اگر شما مدیر کانون نشوید یکی را از بیرون میآوریم. من برای اینکه انتشارات کانون کار فرهنگیاش را ادامه دهد خودم را متعهد دانستم این کار را به عهده گیرم. شرط کردم که اتاق سیروس طاهباز نباید دست بخورد و او باید به کارش در کانون ادامه دهد.
در آن زمان به دلیل تعلق خاطری که به فلسطین داشتم، نمایشگاه بزرگی در موزه هنرهای معاصر با عنوان نمایشگاه تصویرگران جهان درباره فلسطین برگزار کردیم. آثار نقاشان جهان درباره فلسطین جمع شد و در این موزه به نمایش درآمد و سه چهره برگزیده هنرمند جهان عرب و فلسطین، مونا صعودی رئیس بخش هنری سازمان آزادیبخش فلسطین، مصطفی حلاج، نقاش بزرگ و شهید ناجی علی کاریکاتوریست بزرگ فلسطینی را دعوت کردیم، که به ایران آمدند.
این نمایشگاه چه سالی برگزار شد؟
سال 1358. با استقبالی که از این نمایشگاه شد، تشویق شدم تا کتابی ترجمه کنم به نام «قدس رویای ما» شامل نوشتهها و نقاشیهایی از کودکان فلسطینی که حق تالیف آن را نیز پرداخت کردیم و در کانون منتشر شد. البته بارها این کتاب چاپ شد، ولی اسم مرا بهعنوان مترجم حذف کرده بودند. البته دلیل این امر برای من نامشخص بود. جالب اینکه در تجدید چاپ صفحات مقدمه جابهجا منتشر شده بود. اخیرا با تحولاتی که به وجود آمده میخواستند کتاب را مجددا چاپ کنند، مقدمهای به آن افزودم و در آن برای نشان دادن تعلق خاطر ایرانیان به مسأله فلسطین به موضوعی اشاره کردم. در انجیل متی آمده پیش از آنکه مسیح زاده شود سه تن از ایرانیان از حرکت ستارگان درمییابند که مسیح در کدام شب زاده میشود. راه درازی را میپیمایند و در شب زادروز مسیح برای حضرت مریم سه هدیه میبرند؛ طلا، کندور و انجیر.
یعنی در انجیل متی کاملا اشاره میشود که این سه ایرانی هستند؟
در آنجا اشاره شده سه مجوس که ترجمهاش میشود ایرانی. همین الان هم که در ایام کریسمس زادگاه و زمان تولد مسیح را بازآفرینی میکنند، این سه نفر نیز حضور دارند که هدیه میآورند، البته گفته نمیشود که ایرانی هستند. با وجود این، یک استاد ایرانشناس ایتالیایی به نام فرانکو امتو که عربی و فارسی را بخوبی میداند این مسأله را تائید کرده است. در سفرنامه مارکو پولو نیز اشاره میشود، او در ساوه سه مزار میبیند که اعتقاد داشت مزار این سه نفر بوده است. موزائیک این سه تن نیز در بیتاللحم وجود دارد. جالب است که خسرو پرویز زمانی که به فلسطین حمله میکند به این بنا آسیب نمیرساند. به هر حال این را در چاپ جدید افزودم.
برایم جالب است که بدانم علاقه شما چه زمانی به مسأله فلسطین شکل گرفت؟ همان زمانی که در دانشگاه عربی میخواندید؟
من عربی را بیشتر به صورت محاوره یاد گرفتم آن هم زمانی که در اهواز و خرمشهر بودم. آنجا دوستان عرب داشتم و به رادیوهای عرب گوش میدادم. البته بیشتر مظلومیت ملت فلسطین بود؛ ستم و ظلمی که به مردم فلسطین میشد. از سوی دیگر خانواده ما تعلقات مذهبی داشتند که در این امر بیتأثیر نبود.
من از ادبیات فلسطین بیخبر بودم و زیاد نمیدانستم. در سفری از طرف کانون به نمایشگاه کتاب قاهره رفتم. کتابهای کانون را که به زبان عربی ترجمه شد برای نمایش به آنجا بردیم؛ کتابهایی از نیمایوشیج، ثمین باغچهبان و... آنجا با مسئول غرفه فلسطین بشری ابوشرار آشنا شدم که غرفه آنها کنار غرفه ما بود. او خواهر ماجد ابوشرار یکی از بزرگترین فرماندهان فلسطین بود که در رم به دست موصاد به شهادت رسید. یکی از زیباترین شعرهای محمود درویش نیز خطاب به اوست: «صبح بخیر ای ماجد؛ صباح الخیر یا ماجد.»
به هر حال آنجا او را ملاقات کردم و او کتاب قندیل کوچک را به من معرفی کرد. قصه شاهی بود که در آن زمان به امیر ترجمهاش کردم. شاه که دختری بیشتر نداشت برای جانشینی آن دختر شرطی میگذارد؛ اینکه خورشید را در سه روز به کاخ بیاورد. مردم که دختر را دوست داشتند جمع میشوند تا ببینند عاقبت چه میشود. بالاخره با هجوم این جمعیت که قندیلهای کوچکی داشتند دیوارهای کاخ فرو میریزد و سقف خراب میشود و خورشید به کاخ میآید. تم داستان آزادی است. جالب است که کتاب آن زمان منتشر شد و مورد استقبال هم قرار گفت. از همان زمان به دنبال ادبیات فلسطین رفتم. دیدم این ادبیات گنجینهای است فارغ از شعار که با جان آدمیزاد سخن میگوید.
چه شد که به ایتالیا سفر کردید؟ آیا با کانون به مشکل برخوردید؟
پس از انقلاب، حقوق برخی از کارکنان و کتابداران کانون قطع شده بود. اعضای کانون مرا به عنوان نماینده انتخاب کردند تا نزد معاون نخستوزیر دولت موقت بروم تا درباره برقراری مجدد حقوق این افراد صحبت کنم. گفتند که دو دسته نباید در کانون باشند؛ ساواکیها و کسانیکه دزدی آنها محرز شده است. اسامی را دادیم تا اگر مدرکی دال بر این قضیه دارند اعلام کنند. نام دو سه نفر به عنوان ساواکی برده شد که پیش از آن از کانون رفته بودند. به هر حال، مشکل برطرف شد.
پس از آن کشور را ترک کردید؟
کتابی نوشته بودم به نام «عبادتی چون تفکر نیست»، زندگی و سخنان پیامبر اکرم. این کتاب جایزه جهانی لایپزیک را گرفت. دعوتنامهای برای شرکت در مراسم این جایزه به دستم رسید. آن زمان مرحوم کیومرث صابری که معاون فرهنگی نخستوزیر بود و وزیر علوم وقت آقای دکتر عارفی اجازه خروج از کشور را صادر کردند و آقای دکتر محمود بروجردی داماد امام و معاون وزارت خارجه مرا برای دریافت این جایزه تشویق کرد. این امر بهانهای شد که برای مدتی به خارج از کشور بروم.
چه سالی بود؟
اسفند 1359. رفتم و دیپلم افتخار جایزه را گرفتم و پس از آن به چند کشور اروپا سفر کردم تا به ایتالیا رسیدم. حجتالاسلام سیدهادی خسروشاهی سفیر ایران در ایتالیا از من خواست با سفارت جمهوری اسلامی ایران در واتیکان همکاری کنم و اینگونه بود که در ایتالیا ماندگار شدم.
البته قبل از اینکه از ایران خارج شوم، جنگ شروع شده و جایی که دوران نوجوانیام را در آنجا گذرانده بودم مورد هجوم قرار گرفته بود. شنیدم در آنجا کسی که در پشت جبهه کفش رزمندگان را تعمیر میکرد در اثر برخورد خمپاره به شهادت رسیده است. این موضوع مرا متأثر کرد و شب تا صبح داستانی با عنوان «آی ابراهیم» نوشتم و بدون هیچ قراردادی به کانون سپردم. کتاب برنده جایزه شورای کتاب کودک شد که من خودم در ایران حضور نداشتم. به هر حال، این آخرین کتابی بود که به کانون دادم.
جواد محقق، در مراسم جایزه ادبی جلال آلاحمد به عکس بزرگی که روی صحنه بود اشاره کرد و از شما نام برد که او را همراهی میکردید. جریان این عکس چه بود؟
این عکس در خرمشهر سال 1346 گرفته شده است. سال 43 در طرح کتاب خدمت و خیانت روشنفکران، جلال از من خواست که در خدمتش باشم و پژوهشی درباره روشنفکران مذهبی برایش انجام دهم. از آن زمان با او در ارتباط بودم. سال 46 در خرمشهر، شنیدم جلال را از دانشسرای عالی اخراج کردند. در نامهای برایش نوشتم: «اگر تهران سرد است و احساس ناراحتی میکنید، خرمشهر هم هوای گرمی دارد و هم مردم خونگرمی، به اینجا تشریف بیاورید.»
در پاسخ نامه جوابم داد: «از وقتی از مدرسه بیرونم راندهاند خیال سفر دارم، اما کی و کجا نمیدانم.»
باز اصرار کردم بیاید تا در نهایت با هوشنگ پورکریم که عکاس خبرهای بود، به خرمشهر آمدند و در هتل آناهیتا اقامت گزیدند. به دلیل اینکه حکومت وقت با او خوب و خوش نبود، قرار شد که سفرش پنهان بماند. ولی دهن به دهن گشت و شهر پر شد از اینکه جلال آلاحمد به خرمشهر آمده است. به نظرم خوشبختی بزرگی که نصیب جلال شد این بود که در زمان زندگی نیز سکه خودش را زد و در مجامع و میان روشنفکران محبوب بود. به هر حال، یک هفته در خرمشهر ماند و من در خدمتش بودم. این عکس معروفی که میبینید ما سه نفر هستیم در کنار اروند.
نفر سوم، هوشنگ پورکریم است؟ عکس را چه کسی گرفت؟
عکس را خود پورکریم گرفته، نفر سوم آقای کاظمی مدیر داخلی آن زمان هتل آناهیتای خرمشهر است.
اینجا مکان استراحت بلمرانها بود. آنجا چای مینوشیدند و غذا میخوردند. بلمرانی برای خوردن غذا آمده بود، ولی فردی که پشت دخل بود به او گفت چوب خطش پر شده. بلمران سرش را انداخت و رفت. جلال به صندوقدار اشاره کرد که با من. بلمران نشست و غذایش را خورد؛ نه او و نه فرد پشت دخل نمیدانستند که او جلال است. مرد که غذایش را خورد و دور شد، جلال پیش مرد پشت دخل رفت و گفت: « این بنده خدا اگه یک ماه بیاد اینجا غذا بخوره، چقدر میشه؟» مرد مبلغی را گفت. جلال به مرد گفت: «با این لحن با مردم صحبت نکن، این بنده خدا برای یک ماه مهمون من» و هزینه یکماه غذای بلمران را به او داد.
همینطور که کنار شط قدم میزدیم، دیدم که او خیلی شتاب دارد و تند قدم برمیدارد. رو به او کردم و با اینکه بیش از 20 سال تفاوت سنی داشتیم به او گفتم: «آقا جان خیلی تند میروید من به شما نمیرسم. این کفشی هم که شما پوشیدی به بلم میماند، چرا اینقدر گشاد است؟ مثل اینکه میخواهید با این کفش از این ور آب تا آن ور آب بروید؟» خندید و گفت: «جوون حداقل میخوام تو پام احساس آزادی کنم.»
جلوتر که رفتیم در منطقهای نیروهای ژاندارمری عدهای را گرفته و با اسلحه بالای سر آنها ایستاده بودند (میگوید اینکه شما از عکس قهوهخانه پرسیدید به اینجا کشید...)
خانوادههای آنها نیز جمع شده بودند. جلال با آن قد بلند و اندام لاغرش، همواره در خیابان جلب نظر میکرد. جلال جلو رفت؛ هوشنگ پورکریم گفت: «الان است که آقای آلاحمد کار دست خودش دهد. شما برو با او صحبت کن حرف شما را میشنود.» جلال با صدای بلند و تحکمآمیز از یکی از ژاندارمها پرسید: «برای چه اینها را گرفتهاید؟» ژاندارم خودش را جمع و جور کرد؛ سلام نظامی داد و گفت: «قربان اینها از مرز قاچاقی میرفتند کویت، دستگیرشان کردیم.» جلال داد زد: «سرب داغ بریزید تو دهن اونایی که میگن ایران گلستان است و کسی مشکلی ندارد. اینها چه گناهی کردند؟ رفتند یه لقمه نان دربیارن. ولشون کنید» مرد ژاندارم فکر کرد جلال مقامی چیزی است که به این شکل داد میزند و چنین میگوید. گفت: «قربان حتما به عرض میرسانم.»
جلال خیلی از این وضع متأثر شده بود، ولی از رفتارش پشیمان نشد. جلال چنین روحیهای داشت، جسور و صریح بود و صادق. اگر در نثر جلال جسارت و یکرنگی میبینید در حیاتش نیز جلال به همین صورت بود. اینها را در کتابی نوشتهام که امیدوارم روزی منتشر شود.
برویم سر جایزه جلال آل احمد که به گرانترین جایزه ادبی ایران مشهور است، نظر شما درباره این دوره جایزه جلال چیست؟
هر جا سخن از جلال و ادای دین و احترام به جلال باشد خودم را موظف میدانم که در آن شرکت کنم و از آنجا که این مراسم به یاد جلال بود در آن حضور داشتم. به نظرم استقبال از دورههای سابق بیشتر بود. از طیفهای مختلف، نویسندگان مختلف و سلیقههای مختلف جمع بودند که این گام مبارکی است. یکی از ویژگیهای جایزه امسال این بود که داوران را معرفی کردند. با وجود این، در همه جای دنیا زمانی که به اثری جایزه میدهند، یا کسی را شایسته قدردانی میدانند هیأت داوران علل انتخاب خود را بیان میکنند، برای مثال در جایزه ادبی نوبل و.... اما ما اعلام نمیکنیم که دلیل اهدای جایزه به این اثر یا آن اثر چیست.
قبل از اهدای جوایز فهرست کتابهایی که در این جایزه بررسی میشوند اعلام شد که به نظرم یک قدم به جلو بود. پیشتر مشخص نبود داوران چه کسانی هستند که خوشبختانه در این دوره معرفی شدند.
به نظر شما هیأت داوران انتخابهای شایستهای انجام دادند؟
من در مقامی نیستم که قضاوت کنم آیا از این داوران برگزیدهتر نیز بوده یا خیر. لیستها را که نگاه کردم دیدم در هر رشته پنج کتاب را نامزد دریافت جایزه دانستهاند. من کاری به انتخاب این کتابها ندارم، حتما شایسته بودند که انتخاب شدند. ولی در شرایط فعلی و با اوضاعی که کتاب دارد و انتشار کتاب به 500 نسخه رسیده، آرزو داشتم که جایزه را بین نویسندگان این پنج کتاب تقسیم کنند. برای نمونه، به نفر اول تعداد بیشتری سکه میدادند، به نفر دوم کمتر و به نفر سوم کمتر از آن و... نمیدانم که شرایط آییننامه چنین اجازهای را میدهد یا خیر؛ موسیلینی، هر چند با روش او موافق نیستم، حرف جالبی دارد. او میگوید «قانون برای مردم است نه مردم برای قانون.» به جز قوانین الهی که خدشهناپذیرند بقیه قوانین برای بهبود اوضاع مردماند و قابل تغییرند.
البته دیدم خبرگزاریها نوشته بودند که برخی از برندگان، عضو هیأت داوران یا هیأت علمی گروههای دیگر بودند. اگر من جای برندگان بودم از داوری در بخشهای دیگر استعفا میدادم هرچند ظاهرا آییننامه منعی در این زمینه ندارد.
پیشنهادتان درباره جایزه قابل تأمل است. البته در ابتدا وزارت ارشاد میخواست تعداد سکههای این جایزه را از 110 سکه به 30 سکه کاهش دهد.
بله، ظاهرا شهردار تهران مداخله کرد و سکهها را مانند دورههای قبل پرداخت کردند. البته به نظرم بهتر است شهرداری تهران چارهای برای بهبود وضع کتابخانههای تهران بیندیشد و برای این کتابخانهها کتاب تهیه کند.
در واقع، شهرداری تهران موظف است که نیم درصد از درآمد شهرداری را به کتابخانهها اختصاص دهد و تاکنون نیز مبلغ کلانی را در این زمینه به کتابخانهها بدهکار است.
کتابخانههایی در تهران وجود دارد که متولی آنها شهرداری است. شهرداری این کتابخانهها را بهروز کند. اکنون تیراژ کتابها 500 نسخه است. شهرداری تهران اگر امکاناتی دارد میتواند با خرید کتاب به بازار کتاب کمک کند و به این صورت کمکحال اهل قلم باشد. ظاهرا وزارت ارشاد بودجه ناقصی دارد و نمیتواند در این زمینه کار مؤثری انجام دهد. اما با بخش کوچکی از عوارضی که شهرداری تهران از این برجها و ساختمانهایی که هر روز در شهر سبز میشوند، میگیرد میتوان کتابخانههای شهر و حتی روستاها را سر و سامان داد.
در مسیری که هر روز سر کار میآیم، میبینم دو برج در حال ساختن است که ظاهرا کاربری تجاری نیز دارند. منطقه خیابان شریعتی بالاتر از پل سیدخندان به شکل فعلی ترافیک سنگینی دارد، در نظر بگیرید این دو برج هم ساخته شود. آیا کسانیکه قرار است در این برجها کار کنند نباید در این مسیر رفت و آمد کنند؟ یا مردمی که میخواهند به این مکانها مراجعه کنند؟ بنده به عنوان یک شهروند نمیتوانم اعتراض کنم که بر چه اساسی در این منطقه شهر به این دو ساختمان مجوز ساخت داده شده است؟ چرا این دو برج در خیابانهای خلوتتر تهران ساخته نشده؟ تهران به عنوان یک شهر دارد هویتش را از دست میدهد. این شهر به فرانکفورت بیشتر شبیه است تا یک شهر ایرانی. من اگر جای شهرداری بودم به آلودگی و مسمومیت هوا میپرداختم؛ تمام کارشناسان محیط زیست تأکید دارند که این آلودگی از خودروهاست. این شهر دیگر ظرفیت ندارد. نتیجه این ساخت و سازها میشود اعصابهای به هم ریخته؛ شما لبخند در چهرهها نمیبینید. من 30 سال در غرب زندگی کردم. در مترو اکثر مردم در حال خواندن کتابند ولی اینجا تمام دغدغه و ذهن مردم این است که بتوانند به مترو برسند.
البته اتوبوسهایی که در مسیر راهآهن ـ تجریش و مسیر انقلاب ـ آزادی گذاشتهاند اقدام بسیار مفیدی است. از بحث دور شدیم. این نکته مثبت را نیز بگویم. ایستگاههای متروی تهران از نظر زیبایی، معماری و هنر ایرانی ـ اسلامی فوقالعادهاند، حتی از نمونههایشان در شهرهای اروپایی زیباترند.
یعنی در اروپا ایستگاههای مترو به این شکل نیستند؟
برای مثال، مقایسه میکنم با ایستگاههای رم که در آن شهر زندگی کردهام. ایستگاههای متروی تهران زیباتر است. هر چند رم به دلیل بنای کهنی که دارد دو خط مترو بیشتر ندارد.
کمیل انتظاری / گروه فرهنگ و هنر
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی عیدانه با نخستین مدالآور نقره زنان ایران در رقابتهای المپیک
رئیس سازمان اورژانس کشور از برنامههای امدادگران در تعطیلات عید میگوید
در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با دکتر محمدجواد ایروانی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام بررسی شد