گویا از تصمیمی که گرفته میترسد. در راهروی دادگاه خانواده این پا و آن پا میکند و قدم میزند. تا اینکه پس از گذشت یک ساعت قاضی شعبه 268 دادگاه خانواده تهران صدایش میکند تا جلسه رسیدگی به پروندهاش برگزار شود.
وارد شعبه میشود، روی نیمکت مینشیند و منتظر میماند. قاضی عموزادی پروندهاش را بررسی میکند. قاضی چندلحظه بعد میپرسد: چرا درخواست طلاق دادی و همه حقوقت را هم بخشیدی؟
پریناز میگوید: آقای قاضی از گفتن این حرفها خیلی میترسم و حتی عذاب وجدان دارم، اما چه کنم. دیگر تحمل ندارم. میدانم که با گفتن حقیقت از چشم خیلیها میافتم، ولی دیگر نمیتوانم به این زندگی ادامه دهم و میخواهم راحت شوم.
زن جوان سکوت میکند و پس از چندلحظه میگوید: آقای قاضی من همسرم را دوست ندارم و عاشق مرد دیگری هستم و خیلی وقت است که عشق او در قلبم است و هیچوقت عاشق سامان نبودم. سامان پسر یکی از دوستان پدرم بود. وقتی با او آشنا شدم، آن زمان عاشق پسری به نام علی بودم. با علی در دانشگاه آشنا شدم و پس از گذشت مدتی به هم علاقهمند شدیم. آن زمان 20 سال داشتم و در کرمان درس میخواندم. علی هم بیست و پنج ساله بود و همدانشگاهی بودیم. وقتی من و علی با هم آشنا شدیم، تصمیم به ازدواج گرفتیم. علی گفت هر وقت درست تمام شد و به تهران برگشتی به خواستگاریات میآیم و با هم ازدواج میکنیم. من عاشق علی بودم. آنقدر خوشحال بودم که حاضر بودم بمیرم، اما علی را از دست ندهم. همهچیز داشت عالی پیش میرفت تا اینکه درسم تمام شد و به تهران رفتم. قرار بود علی به خواستگاریام بیاید. ما همه برنامهریزیهایمان را هم کردیم و برای آیندهمان کلی نقشه کشیدیم. علی به خواستگاریام آمد و نامزد شدیم، ولی از همان روز خواستگاری مادر و خواهر علی از من و خانوادهام خوششان نیامد. آنها ما را خیلی اذیت کردند و در نهایت اجازه ندادند من و علی سر خانه و زندگیمان برویم. از آن زمان به بعد علی هر کاری کرد نتوانست خانوادهاش را به این ازدواج راضی کند. خانواده علی با ما قهر کردند و چندماه بعد هم علی گفت که دیگر نمیتواند با خانوادهاش بجنگد. او نامزدیمان را به هم زد و ارتباطمان را به کل قطع کرد. من افسردگی گرفتم و حتی میخواستم خودکشی کنم. از شدت ناراحتی و افسردگی نمیدانستم باید چهکار کنم تا اینکه در همان دوران پدرم به من گفت که پسر یکی از دوستانش به من علاقهمند شده و میخواهد با من ازدواج کند. با خودم گفتم این بهترین راهحل برای فراموش کردن علی است. گفتم با سامان که پسر خوبی بود و خانواده خوبی هم داشت ازدواج کرده و همه چیز را فراموش میکنم. به پدرم گفتم که اجازه دهد خانواده سامان به خواستگاری بیایند. وقتی با سامان صحبت کردم فهمیدم او پسر خوب و با اخلاقی است و کمکم از او خوشم آمد، اما هیچوقت عاشقش نشدم. با وجود اینکه عاشق سامان نبودم با خودم گفتم عشق بعد از ازدواج بهوجود میآید و کمکم عاشق سامان میشوم، اما اینطور نشد.
اشک از چشمان پریناز جاری میشود و ادامه میدهد: آقای قاضی باور کنید در این مدت تمام سعیام را کردم که بتوانم ذرهای سامان را دوست داشته باشم. سامان مرد خوبی است و از اول ازدواجمان همیشه سعی کرده بهترین زندگی را برایم فراهم کند. او هیچ مشکلی ندارد و من از همان روز اول تا الان که سهسال از ازدواجمان میگذرد نتوانستم هیچ ایرادی از او بگیرم. ولی خب چهکار کنم، نمیتوانم در کنار مردی زندگی کنم که هیچ علاقهای به او ندارم. من هنوز هم دارم به علی فکر میکنم. شب و روز اشک میریزم و نتوانستهام خاطرات علی را فراموش کنم. من هیچوقت زندگی بدون عشق را دوست نداشتم و از این به بعد هم نمیتوانم به این زندگی بدون عشق ادامه دهم. باور کنید خیلی سعی کردم و کلی با خودم کلنجار رفتم. دوست نداشتم جواب خوبیها و محبتهای سامان را اینگونه بدهم، ولی نمیتوانم به این زندگی سرد و بیروح ادامه دهم. من با اینکارم به سامان هم ظلم میکنم. او هم در کنار من آن خوشبختی را که لایقش است از دست میدهد و من نمیتوانم این موضوع تحمل کنم. بهتر است من و سامان هرچه زودتر از هم جدا شویم. وقتی میخواستم به دادگاه بیایم خیلی از خودم شرمنده بودم. نمیدانم وقتی سامان بفهمد که درخواست طلاق دادهام چه برخوردی با من میکند. حتی از پدر و مادرم و پدر و مادر سامان هم خجالت میکشم. در این سالها آنها تصور میکردند که ما با هم خیلی خوشبختیم و هیچ مشکل و اختلافی نداریم، اما من میخواهم جدا شوم.
وقتی حرفهای زن به پایان میرسد، قاضی عموزادی سعی میکند که او را از طلاق منصرف کند. اما وقتی اصرار زن را میبیند، شوهر وی را به دادگاه احضار میکند تا صحبتهای او را هم بشنود.
سیما فراهانی
نگاه کارشناس
ازدواج بدون عشق
اصغر کیهاننیا، روانشناس: درست است که ازدواج باید از روی عقل و منطق باشد و خیلی از جوانها نباید فقط از روی احساس تصمیم گیری کنند، ولی ازدواج خالی از عشق هم ممکن است عواقب و مشکلات و اختلافات زیادی همراه داشته باشد. اینطور ازدواجها به روابط خام و مکانیکی و تکرار روزها و شبهای خستهکننده و زندگی مشترک به تکرار دلخوریها و دلمردگی ها تبدیل میشود. زندگی مشترک بدون عشق در واقع تحملناپذیر است.
در این صورت، یکنواختی آن و تلاش بیهوده برای سرپا نگهداشتن آن آزاردهنده است. آن گاه زن و شوهر با خود میگویند آیا ما برای رهایی از اضطراب و ترس ازدواج کردهایم. پس پر از ترس و وحشت میشوند. این نوع ازدواج نه تنها این اضطراب و ترس را از بین نمیبرد، بلکه افزایش هم میدهد. این ازدواج نه تنها احساس ایمنی به زوج نمیدهد، بلکه همان اندک احساس ایمنی آنها را نابود هم میکند. بهانههایی که برای تداوم ازدواج میآورند عذابآور است.
وی ادامه میدهد: به نظر من چه زن و چه مرد باید پیش از ازدواج هم عقل و منطق را در نظر بگیرند و هم احساس و عواطف خود را بسنجند. ازدواج بدون عشق و گاهی از روی لجبازی دوام نمیآورد و اگر هم دوام بیاورد با مشکلات جدی و زیادی روبهرو خواهد بود. زوج کمکم از هم دور میشوند و در یک خانه با هم مانند یک غریبه زندگی کرده و هیچ عشق و علاقهای را تجربه نخواهند کرد. آنها به خودشان هم آسیب جدی روحی و روانی وارد میکنند و همین باعث میشود که این زندگی از هم بپاشد. زوجهای جوان قبل از ازدواج باید هدفهای خود را برای زندگی مشترک مشخص کنند و بر اساس آن پای در زندگی مشترک بگذارند. زندگی بدون عشق و برنامه پوچ میشود و زود دو طرف را خسته میکند.
شما چه فکر میکنید؟
برای ما به شماره 3000011224 پیامک بزنید و بنویسید اگرجای همسر پریناز بودید و با این درخواست روبرو می شدید چه تصمیمی می گرفتید
تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
كارشناسامون اینا هستن ك باعث شدن جوانهامون اینطوری بشن
دوران نامزدیمون خوب بود وهیچ وقت توذهنم به چیزی جزخوشبخت كردن خانومم فكرنمیكردم تااینكه یك هفته مونده به مراسم عروسیمون یه شب حس وحال عجیبی داشتم نمیدونم چرا همش اضطراب واسترس تو دلم بود باشماره ای كه خانومم نداشتش بهش پیامك زدم گفتم سلام،اونم جواب داد،سلام شما?
گفتم مهدی ام (نامزدسابقش)
تااینو فرستادم فهمیدم هیچوقت نتونسته فراموشش كنه وقتی توجواب مسیجا گفت یك هفته بعد عروسیمه ولی هیچ حسی به علیرضا ندارم یاوقتی اس داد مهدی من همیشه عاشق تو بودم و خواهم بود هرچندكه باعلیرصا ازدواج كردم ولی به یادتو بااون زندگی میكنم وخیلی چیزای دیگه فرستاد
فردای اون روز كه فهمید من بودم به گریه و التماس افتاد مادرشم همینطور من بحشیدمش سرعشقی ك بهش داشتم كاری كه كرده بود رو زدم پای نادونیش چون17سالش بود گذشت تا ازدواج كردیم ولی بعد ازدواج روز به روز بدتر شد دیگه جوری نه كه من كاملا برام آشكار باشه كه این منو دوسم نداره رفتارش هرروز بدتر از دیروزش شد تاجایی پیش رفتیم كه پیش خانواده ش بهم گفت من دیگه نمیخوامت ازچشمام افتادی ولی بعدش معذرت خواهی كردوگفت اعصابم خوردبود،بتزبخشیدمش
روزمون بدتر از شب میشد كه هیچ تغییری نمیكرد انقدرباهاش اروم رفتارمیكردم بهش میگفتم كارات اشتباهه حرفات اشتباهه كه خودش بعضی وقتها میگفت علی تو بهترین مرد دنیایی هركسی جای تو بود منو صدبار طلاقم داده بود ولی 2روز كه میگذشت دوباره همون میشد كه 2ماه پیش رفت خونشون بعدچندروز دیدم با پدرش اومدن ولی داخل خونه نمیان رفتم جلودركه دیدم پدرش باصدای بلند داره به همسایمون میگه به دختر من مسیج فرستاده گفته خونه خاله ت نرو بهش گفتم خب گفتم حرفیه مشكلی داری?
كه بلند بلند میگفت اختیاردخترم دست خودمه هرجاكه بخوام میبرمش هروقت كه بخواد خودش میره هرجا كه دلش بخواد منم گفتم پس دخترتو هركاری كه دلش بخواد میتونه بكنه دیگه نیازی نیس بامن باشه كه خانومم اون لحظه گفت من میرم گفتم منو انتخاب میكنی یا پدرتو گفت من كه قبلا گفته بودم بهت ازتو خوشم نمیاد هیچوقت عاشقت نبودم و...ّ
الان رفته بعد2ماه همگی به غلط خوردن افتادن ولی دیگه من هیچ حسی بهش ندارم چون به معنای واقعی عذابم داد میدونم این ابراز پشیمونیشم به خاطر بچه ای كه باردارشه دوستان كمكم كنید.ممنون