جستجوی خود فارغ از نقش‌های اجتماعی در فیلم پسر بچگی

بگذار «لحظه» تو را دریابد

داستان‌ها همواره تبدیل به یک ساختمان می‌شوند و در یک ساختار و مجموعه‌ای از ارتباطات و نسبت‌های معنادار و کارکردهای مختلف روایت می‌شوند و قابل فهم می‌گردند.
کد خبر: ۷۶۳۳۴۹
بگذار «لحظه» تو را دریابد

فیلم‌های داستانی هم به همین‌گونه ساختمان پیدا می‌کنند؛ شخصیت در ارتباطات و نسبت‌هایی که در طول زمان اثر و کنش محوری آن پیدا می‌کند، ساخته می‌شود و شکل پیدا می‌کند. مجموعه نیازها، شیوه رویارویی با آنها، نوع حل کردن مسائل و ارتباطات از یک موجود که تصویر یا توصیف می‌شود، شخصیتی داستانی یا سینمایی می‌سازد. اگر در باب «من» یا «خود» در زندگی روزمره و اجتماعی دقیق شویم، متوجه می‌شویم که «خود» همین‌گونه تعریف می‌شود. در مقاطع مختلف زندگی، بر اساس واکنش به نقاط عطف زندگی، ارتباطات و نقش‌های ساخته شده در جامعه است که شکل پیدا می‌کند، به دیگران معرفی می‌شود و قابل توصیف می‌گردد. پس در زندگی به مانند داستان با طرحی از پیش معین، گویی هدف و ارتباطاتی پیوسته و محتوم در گستره زمان مفروض است.

اما اگر دیگران از این زمان گرفته شوند یعنی پیوستگی، تنها در رابطه با زمان وجود داشته باشد، نه در ارتباط با دیگران یا هدفی قطعی، تنها مقاطع و لحظات هستند که واکنش ایجاد می‌کنند و بس، ولی آن‌گاه چگونه می‌شود خود را تعریف کرد و از چیزی معنادار به نام «من» حرف زد؟ اگر داستان یا فیلمی چنین ساخته شود، یعنی در بستری از زمان شخصیتی بدون هدف و بدون ارتباطاتی پیوسته، بلکه با لحظاتی مقطع و ارتباطاتی گسسته و زود گذر شکل گیرد چگونه می‌توان شخصیت اصلی آن داستان یا فیلم را شخصیت نامید؟ چگونه می‌توان از چیزی در او حرف زد که آن چیز منحصر به فرد باشد و بتواند منِ یا خود شخصیت سینمایی یا داستانی مورد نظر را تعریف کند؟

فیلم پسر بچگی ساخته ریچارد لینک‌لیتر که دوازده سال از زندگی یک پسر را به نام میسون از بچگی تا پایان نوجوانی نشان می‌دهد، یکی از مصادیق مهم و سرراست همین نگاه گسسته به ساختار «من» است. یک روایت ساختار گریز که از پس فرار تعریف «من» بر اساس ارتباطات، هدف و حتی موقعیت، با افتادن همه‌جانبه و رادیکال در زمان، تلاش می‌کند که همچنان، منی را بسازد و بباوراند. حتی در این فیلم موقعیت‌های بغرنج که داستان را قفل کند وجود ندارد، تا مبادا بر آن «نابیت» مقصود شده توسط مؤلف، خدشه‌ای وارد کند و زمان را و گذر نرم و دگرگون‌کننده‌اش را به موقعیت‌هایی بحرانی و حاد آغشته گرداند و فارغ از لحظات زندگی، چیزی برجسته را بسازد.

میسون مادر و پدر و خواهر دارد، مدرسه می‌رود و اتفاقاً دوستانی هم دارد، با همه نسبتی عادی برقرار می‌کند و نقش‌های تعیین‌شده اجتماعی را بازی می‌کند، نقش فرزند بودن، برادر بودن، دانش‌آموز بودن، کودک و نوجوان و جوان بودن و... اما با این وجود در هیچ ارتباطی و در هیچ نقشی نمی‌ماند و متوقف نمی‌شود تا تعریف شود و بر اساس نقشش «منی» ساخته شود که خصوصیات و جزئیات مشخصی داشته دارد. میسون در تعاریف اولیه‌ای چون عصبی بودن، یاغی، مهربان، لوده، متکی به نفس یا ترسو بودن یا نقش‌هایی پیش‌بینی شده و قابل قضاوت همچون فرزند خوب بودن، فرزند بد بودن، شاگرد درس خوان یا تنبل بودن، برادر حامی یا استیلا جو بودن و... که همه بر ساخته آدمی در نسبت با نهادهایی چون خانواده، مدرسه و محیط کار است و... قرار نمی‌گیرد. حتی نمی‌توان گفت او تا چه حد آسیب پذیر است یا خیر؟ نمی‌توان فهمید که سکوت او در برابر مردهایی که در زندگی او نقش‌هایی موقت پیدا می‌کنند و سعی در زورگویی به او دارند، ناشی از مقاومت است یا تسلیم. میسون بیشتر یک ناظر است، یک وجود منقطع در زمان، با لحظاتی از خواستن و نخواستن، عشق ورزیدن و دلتنگ شدن، مشاجره کردن و پذیرفتن اما در هیچ یک از اینها در منی ثابت باقی نمی‌ماند تا داستانی را بسازد و امکانی ایجاد کند تا یک روایت محدود و زمانمند در بستری از کنش و واکنش درباره‌اش بازگو شود و بشود شخصیت یک درام یا زندگی روزمره. آدم‌ها به میسون گره می‌خورند، اما گره خوردنی بازشدنی، حتی این گره بازشدنی، شامل مادری هم می‌شود که در طول زمان کنار میسون است، شامل پدری هم می‌شود که وجهی خانواده گریز و سرگردان دارد و تغییرات عمده می‌کند و در نهایت سامان می‌گیرد، حتی شامل ارتباطات عاطفی او هم می‌شود و از میانه فیلم حتی خواهر میسون را آنچنان مؤثر نمی‌بینیم.

اما با همه این گسست‌ها، این بیرون زدن از نقش‌ها، میسون کیست؟ این سؤالی است که به شکل تقدیری فیلم لینک‌لیتر مطرح می‌کند و تمام نقطه عطف و برانگیزانندگی فیلم او در همین نکته نهفته است. من اصیل، من اصلی، منی جدای از نقش‌ها که در زمان و نسبت با زندگی شکل می‌گیرد، کجاست؟ بلند پروازی فیلم پسرانگی (صفتی که درباره این اثر بسیار به کار رفته) ساخته شدنش در مقاطعی در طول دوازده سال نیست، بلکه در همین پرسش است که از خلال سال‌ها سر بر می‌دارد و پرسشی اصیل اما دیر یاب برای پاسخ گفتن است. پرسشی از جنس این پرسش‌های دشوار اما آشنای فلسفی هایدگر، که هستی چیست؟ زمان چیست؟ و هستنده در چه نسبتی با جهان قرار دارد؟ میسون ناظر هستی است، ناظر گذر عمر، رشد، شکوفایی و پیری مادر، تغییر صد و هشتاد درجه‌ای پدر، محو شدن خواهر در روزمرگی و زمان و لحظه‌هایی که در این گذر شکل می‌گیرد و ثبت می‌شود، لحظه‌هایی بی‌اهمیت و هرروزین که از درونشان «من» فارغ از نسبت‌ها، در درون خودم و در درون زمان شکل می‌گیرد. آن گسستگی از نقش‌هایی که «من» را در انحصار تعاریف خود قرار می‌دهند، در شیوه بودن میسون آن‌گونه که فیلم پسربچگی می‌پروراند، می‌رسد به پیوستگی تام با هستی؛ پیوستگی با یک کل که همه چیز را در بر می‌گیرد، نه یک چیز یا یک رخداد یا یک فرد یا یک نهاد مهم و امنیت‌زا را.

این کل در لحظاتی رخ می‌دهد که ما را فرا می‌گیرند و ادامه پیدا می‌کنند و ما چاره‌ای جز رها کردن خود در آنها نداریم. این‌که فیلم در یک نقطه طبیعی، در میان کوه‌ها و دور از شهر خانوادگی و همه افرادی که تا به حال میسون می‌شناخته پایان می‌پذیرد، اگر هم برای مؤلف اتفاقی بوده باشد، دیگر در این دستگاه پیوسته بر آمده از این معنای فیلم و من ساخته شده بر اساس نفی نقش‌های مألوف و پیش بینی‌پذیر، نمی‌تواند اتفاقی فهم شود. بناست همه در گستره‌ای ناب به هم پیوند بخورند.

بسیاری از آثار سینمایی و داستان‌های دلنشین در پی بازتعریف و گوشزد کردن ارزش نقش‌های اجتماعی هستند. آثاری در ستایش پدر بودن، مادر بودن، فرزند یا برادر بودن و بنیادی‌تر از این نقش‌ها و ستایش آنها درباره مرد، زن، قوی، ضعیف، شریف یا خبیث بودن. اما نقش‌ها موقتند و قضاوت درباره اخلاقیات همیشه معطل و معلق است تا لحظه‌ای و موقعیتی دیگر فرا برسد و آن قضاوت را تائید یا تصحیح کند. در میان این گسست‌های محتوم از دست دادن‌ها و ناپایداری‌ها، چیز‌هایی از زمان در ما زنده می‌ماند که آن «من» است؛ منی فراتر از نقش‌های مألوف و پیش‌بینی شده در دستگاه‌های مختلف اجتماعی و بشری و نهادهای شرطی و نسبی. منی که قابل تعریف نیست، ثبات ندارد، همچون یک شخصیت در زندگی مدنی یا سینمایی یا داستانی نیست، اما منی است که نسبتی با تمامیت زمان و زندگی پیدا می‌کند، که تحت سیطره آن، خودش و هستی را می‌فهمد. در انتها نیکول که تازه میسون با او آشنا شده در میان صخره‌ها می‌گوید: شنیده‌ای می‌گویند لحظه را دریاب؟ من برعکس آن فکر می‌کنم، من می‌گویم بگذار لحظه تو را دریابد.

علیرضا نراقی / جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها