فرزند شهید مفتح:

پدر اجازه نمی‌دادند کسی ما را آقازاده بداند

محمد صادق مفتح فرزند شهید مفتح درباره ایشان گفت: پدر اجازه نمی‌دادند کسی ما را آقازاده بداند. معتقد بودند اگر بین فرزند من و دیگران در جامعه تفاوتی وجود داشته باشد مانند زمان شاه می‌شود.
کد خبر: ۷۶۸۸۷۵
پدر اجازه نمی‌دادند کسی ما را آقازاده بداند

به گزارش جام جم آنلاین محمد صادق مفتح با حضور در برنامه عیار24 شبکه قرآن سیما به بررسی ابعاد زندگی و شخصیتی شهید مفتح پرداخت. متن زیر شرح سخنان ایشان است.

باور ندارم کسی که نسبت به خانواده خود حس مسئولیت ندارد نسبت به جامعه احساس وظیفه کند

شهید مفتح نسبت به خانواده بسیار مسئولیت‌پذیر بود و علاقه زیادی به خانواده اش داشت بنابراین هرگز در موقعیت‌های متفاوت چه مبارزات پیش از انقلاب و چه بعد از انقلاب و در مسئولیت‌های مختلف برای خانواده خود کم نمی گذاشت.

در آن زمان کمی باب شده بود که عده‌ای به اصطلاح پز این را می‌دادند که آن قدر درگیر مسئولیت‌های اجتماعی هستند که مثلا فرزندشان وی را عمو صدا می‌کند و یا اصلا خانواده نمی‌توانند پدر را به خاطر مشغله‌اش ببینند. به یاد دارم که من نیز یک بار به پدر گفتم که فلان شخص آن چنان نسبت به جامعه و انقلاب دغدغه دارد که هرگز نمی تواند به خانواده خود رسیدگی کند پدر که این را شنیدند گفتند من نمی توانم این را باور کنم که کسی نسبت به خانواده‌اش احساس مسئولیت نکند اما نسبت به جامعه حس مسئولیت و تکلیف داشته باشد. افردی که نسبت به خانواده احساس مسئولیت نکنند حتما رگه‌هایی از شائبه در شخصیتشان وجود دارد زیرا خانواده اولین سلول هر جامعه است و اهمیت آن نیز در تمامی مکاتب و ادیان بسیار زیاد است.

دلایل ادامه تحصیل شهید مفتح در دانشگاه!

شهید مفتح در خانواده‌ای روحانی به دنیا آمدند و تحصیلشان را هم در درس طلبگی ادامه دادند و دروس حوزوی را نیز با موفقیت گذراندند و در طول تحصیلشان در حوزه نیز مورد عنایت استادان بزرگی مانند امام خمینی(ره) و علامه طباطبایی بودند. اما پس از مدتی متوجه شدند که موجی از دین‌گریزی به نام روشنفکری وارد کشور شده که خاستگاه آن نیز دانشجویان است و دانشجویان را مورد هدف قرار داده است. لذا تصمیم گرفتند که وارد دانشگاه شوند زیرا حس می کردند که چون قشر جوان کاملا از منبع غنی حوزه منقطع و جدا هستند دسترسی درست به منابع ندارند و بعد این نیاز را دیدند که باید یک پلی ایجاد شود تا جوانان بتوانند از آن طریق به این منابع دست یابند لذا به این نتیجه رسیدند که باید علمای دینی به دانشگاه بروند و سؤالات جوانان را پاسخ بدهند.

در آن زمان ورود یک روحانی به دانشگاه نه تنها باب نبود بلکه ضد ارزش محسوب می شد

ورود پدر به دانشگاه نه تنها از طرف حوزه مورد اقبال واقع نمی‌شد بلکه در دانشگاه نیز آغوش گشوده‌ای برای پذیرش چنین چیزی وجود نداشت حتی به گفته خود ایشان اوایل در دانشگاه مورد استهزا نیز قرار می‌گرفتند.

پدر با پرداخت هزینه‌ای سنگین حوزه را رها و وارد دانشگاه شد

اما ایشان نه در زمانی که یک طلبه بودند بلکه در مقطعی که به عنوان یک مدرس بزرگ در حوزه تدریس داشتند و اجازه اجتهاد نیز داشتند و کاملا در معرض مرجعیت قرار داشتند با پرداخت هزینه ای سنگین حوزه را رها کرده و به صورت کاملا سیستماتیک و به عنوان یک دانشجوی ساده سال اولی وارد دانشگاه شدند.

پدر در زمان تحصیلشان در دانشگاه به دو موضوع بسیار اصرار داشتند اول این که حتما با لباس روحانیت سر کلاس حاضر شوند و دیگری این که بالاترین نمره‌ها را کسب کنند که این گونه نیز شد و تا مقطع دکتری نیز بهترین نمرات را کسب نمودند.

همین نوع دیدگاه بود که باعث شد تا امام(ره) روز شهادت ایشان را روز وحدت حوزه و دانشگاه بنامند زیرا امام خمینی(ره) وحدت دانشگاه و حوزه را مقوله‌ای مستمر و دائمی می دیدند و در حقیقت این بهانه‌ای بود تا ضرورتی مهم را یادآوری کنند. هر چند به نظر من هنوزهم نگرانی امام و این که نگران وحدت حوزه و دانشگاه بودند در جامعه کاملا برطرف نشده است زیرا هنوز هم دست‌ها و حنجره‌هایی هستند که برای جدایی حوزه و دانشگاه تلاش می‌کنند هر چند ممکن است ادبیاتشان عوض شده و به ظاهر نوع دلسوزی به خود گرفته باشد.

شهید مفتح اعتقاد داشت اگر برای تو که فرزند من هستی با دیگران تفاوت قائل شوند چه فرقی با زمان شاه دارد؟

آقازاده اصطلاحی است که کمی باب شده البته از آن جهت که پدر ما به شهادت رسیدند دیگر در معرض جنبه منفی این واژه نیستیم. البته جنبه منفی این واژه از آن جهت کمی ایجاد شده است که شاید برخی از بزرگان ما و فرزندانشان خود را از مواضع تهمت دور نکردند.

من به یاد دارم پدر بعد از انقلاب اصرار داشتند که ما به عنوان فرزند ایشان جایی نرویم و جایی نیز ما را تأیید نمی کردند و یا به اصطلاح خودمان پارتی ما نمی شدند حتی یکی دوبار هم به این خاطر باعث دلخوری من شدند. یک بار من در دانشگاه دچار مشکل شدم یعنی در حقیقت به خاطر فضای آن روزها کمی از درس غافل شدم ودر یکی از کلاس‌ها حاضر نمی شدم بنابراین غیبت‌هایم از حد مجاز بیشتر شده بود و مسلما حذف می شدم. یادم است که در این باره با پدر صحبت کردم و گفتم اگر ممکن است تا من را حذف نکنند اما ایشان گفتند اگر تو سر کلاس نرفته ای و الان با پادرمیانی من بتوانی سر جلسه بروی و با بقیه دانشجویان تفاوت داشته باشی پس چه فرقی می کند با زمان شاه؟ در نهایت ایشان نپذیرفتند و من آن ترم را مشروط شدم.

یک بار هم یک فردی مرا با پدر دیدند و از ایشان پرسیدند آقازاده هستند پدر گفتند خیر، محمدصادق مفتح هستند.

بعد از انقلاب وارد کارهای فرهنگی شدند

آخرین بار که ساواک پدر را دستگیر کرد ما دیگر هرگز امیدی نداشتیم که ایشان را ببینیم فردای آن روز هم کشتار 17 شهریور اتفاق افتاد و ما می دانستیم که روزهای تقابل جدی رژیم شاه با مبارزین است بنابراین به بازگشت ایشان امیدی نداشتیم اما بعد از مدتی بود که گفتند می توانید به دیدن پدرتان بروید. باورمان نمی‌شد اما همه خانواده دسته جمعی به دیدار ایشان رفتیم و ملاقاتی بسیار تاریخی و احساسی صورت گرفت. پدر همیشه به شدت رقیق القلب بودند و آن روز نیز با احساسات زیبایی که داشتند سعی می کردند تا ما را برای شهادت خود آماده کنند. اما اواخر 57 بود که در کمال ناباوری پدر از زندان آزاد شد.

بعد از انقلاب نیز ایشان و روحانیونی مانند ایشان که در خط مقدم جبهه مبارزه با شاه قرار داشتند وارد کارهای فرهنگی شدند و در نهایت نیز در این راه و در دانشکده الهیات ترور شده و به شهادت رسیدند. یکی از خصلت‌های مهم ایشان این بود که هرگز دوست نداشتند بین آن ها و مردم و جامعه فاصله ای ایجاد شود لذا حتی در آن روزها با این که می توانستند با ماشین وارد پارکینگ دانشکده شوند اما این کار را نمی کردند و یا تا لحظه آخر نیز دست از پیشنمازی مسجد قبا برنداشتند زیرا دوست داشتند در کنار مردم بوده و سنگر ارتباط با جوانان را حفظ کنند.

خبر شهادت پدر را در مدرسه بودیم که شنیدیم

صبح روزی هم که ایشان به شهادت رسیدند من و برادرم هر دو در مدرسه بودیم زیرا در آن زمان برای تأمین درآمد هر دو به صورت حق التدریسی در مدرسه درس می دادیم. زنگ تفریح که شد و من برای استراحت به دفتر رفتم مدیر مدرسه به من گفت جریان را شنیده‌ای که پدر در دانشکده ترور شده اند؟

بعد از شنیدن خبر من به خانه زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت در نهایت با برادرم به سمت دانشکده رفتیم و دریافتیم که موضوع صحت دارد پس از آن به سمت بیمارستان رفتیم که پدر در آن زمان در اتاق عمل بود اما از آن جهت که تیر به سر ایشان اصابت کرده بود لذا ساعت 2:5 بعد از ظهر بود که پزشکان قطع امید کردند و پدر به شهادت رسید.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها