شاهدی برای یک جنایت

در هفته گذشته خواندید؛ زن سالمندی در مقابل چشمان همسرش به قتل رسید و به دلیل این‌که شوهرش آلزایمر داشت هیچ کمکی نتوانست به پلیس کند. نخستین مظنون جنایت، قدسی، مستخدم خانه بود که تحت تعقیب قرار گرفت.
کد خبر: ۷۷۴۸۴۱
شاهدی برای یک جنایت

و حالا ادامه داستان و راز جنایتی که تنها سرنخ آن قاتلی آشنا بود. با استعلام شماره تلفن، نشانی قدسی به دست آمد؛ خانه‌ای در یکی از محله‌های جنوبی پایتخت. سروان حسینی با نگاهی به کوشا از او خواست تا وقت را تلف نکند و راهی خانه قدسی شوند. زنی حدود پنجاه‌ساله در را باز کرد، خانه‌ای کوچک که جا برای زندگی خانواده شش نفره قدسی نداشت. زن خدمتکار معقول و مورد تائید به نظر می‌رسید، اما پسر بزرگ او به نام پیام برعکس مادرش بود.

سروان حسینی طوری که زن خدمتکار متوجه نشود، چند پرسش در رابطه با پیام از مادر پرسید و متوجه شد که پسر جوان معتاد و بیکار است. پیام انگیزه جنایت را داشت؛ بیکاری، اعتیاد و بی‌پولی ممکن بود انگیزه جنایت باشد. اما پسر جوان برای 24 ساعت گذشته شاهد داشت و وجود شاهد، خود به خود احتمال جنایت را منتفی می‌کرد.

اما سروان حسینی احتمال جنایت توسط زن خدمتکار را نادیده نگرفت و به همین دلیل از مادر و پسر خواست همراه او راهی صحنه جنایت شوند. قدسی و پسرش با دیدن جسد واکنش منطقی از خود نشان دادند و با این‌که پیام ظاهری غلط‌انداز داشت اما جنایت را او مرتکب نشده بود. با مشخص شدن بی گناهی مادر و پسر آنها برگشتند سر خانه اول. قدسی که از مرگ پیرزن خیلی ناراحت شده بود، سعی می‌کرد با به یاد آوردن افرادی که به خانه رفت و آمد داشتند به سروان حسینی در حل این معما کمک کند. زن میانسال از زمانی که وارد خانه شده بود با دیدن جنازه بی‌تابی می‌کرد و اشک به چشم‌هایش آمده بود اما ناگهان سکوت کرد و انگار که چیزی به یاد آورده باشد به طرف سروان حسینی رفت. «جناب سروان نمی‌دانم شاید چیز مهمی نباشد، اما موضوعی یادم آمد. حدود پنج ماه قبل یخچال خانه خراب شد، می‌خواستم زنگ بزنم به یک تعمیرکار که اشرف خانم(مقتول) گفت نمی‌خواهد. او گفت که چند روز قبل یکی از همسایه‌ها یخچالش خراب شده و زنگ زده بود به تعمیرکار. وقتی تعمیرکار به خانه او رفته، صاحبخانه می‌بیند که طرف پسر یکی از همسایه‌هاست. به همین دلیل شماره تلفنش را می‌گیرد تا از این به بعد اگر لوازم برقی‌شان خراب شد، به جای زنگ زدن به نمایندگی، به پسر همسایه زنگ بزند و از او بخواهد که کار تعمیر را انجام دهد. من هم بعد از شنیدن حرف‌های اشرف خانم از همسایه بالایی شماره تلفن پسر همسایه به اسم کامبیز را گرفتم و به او زنگ زدم. او هم آمد و یخچال را درست کرد. بعد از آن روز هم چند بار کامبیز به خانه اشرف خانم آمد و یخچال را تست کرد. کامبیز تنها فرد جدیدی بود که این اواخر به خانه اشرف خانم آمده بود، اما نمی‌دانم که او در جنایت دست داشته یا نه. راستش من که سواد درست و حسابی ندارم. نمی‌توانم چیزی بنویسم، آن روز هم شماره تلفن را یکی از همسایه‌ها به من داد و من آن را به اشرف خانم دادم ولی خود کامبیز می‌گفت که خانه شان سه تا خانه پایین‌تر است.»

سروان حسینی همراه قدسی راهی کوچه شدند تا خانه تعمیرکار جوان را پیدا کنند. ساعت حدود 2 نیمه‌شب بود، به صدا درآوردن زنگ خانه کامبیز آن موقع شب کار درستی به نظر نمی‌رسید از طرفی سروان نمی‌توانست تحقیقات را به فردا صبح موکول کند چرا که اگر کامبیز قاتل باشد، او فرصت فرار با وسایل سرقتی را پیدا خواهد کرد.

بالاخره زنگ خانه کامبیز به صدا درآورده شد و مردی که صدایش خواب‌آلود به نظر می‌رسید سرش را از طبقه دوم ساختمان بیرون آورد و گفت: «این موقع شب با کی کار دارید؟»

سروان بلافاصله خود را معرفی کرد و سراغ کامبیز را گرفت. مرد میانسال سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: «باید از خواب بیدارش کنم.» چند دقیقه‌ای گذشت تا کامبیز همراه مرد میانسال که پدرش بود در مقابل در خروجی ظاهر شد. پسر جوان یک زیر پیراهنی سفید و یک شلوار سربازی به تن داشت و با این‌که زمان حاضر شدنش در جلوی در طول کشیده بود و می‌خواست وانمود کند که تازه از خواب بیدار شده و تاخیرش به همین خاطر است، اما در چشمانش اثری از خواب نبود و معلوم بود که تظاهر به خواب‌آلودگی می‌کند. شلوار سربازی پایش هم سوال برانگیز بود، چرا او با شلوار سربازی خوابیده بود؟

سروان حسینی او را به کنار کشید و پرسید: «همیشه با لباس سربازی می‌خوابی؟»

کامبیز نگاهی به او انداخت و در حالی که سعی می‌کرد استرسش را مخفی نگه دارد گفت: «نه. فردا صبح اول وقت باید می‌رفتم پادگان برای این‌که دیرم نشود شب را با لباس خوابیدم. اینطوری می‌شود یکم بیشتر خوابید.» با این‌که جوابش زیاد منطقی نبود اما سکوت کرد اما بعدا مشخص شد که شک او نیز بی‌دلیل نبوده است.

سروان از کامبیز در رابطه با این‌که روز گذشته چه‌کرده است پرسید و او هم پاسخ داد که با بچه محل هایش بوده و بعد از آن نیز به خانه رفته است. سروان در مورد زمان قتل پرسید که او در آن مدت کجا بوده است؟

کامبیز که سعی داشت نگاهش را مخفی کند، گفت: «توی خیابان بودم. رفتم پارک، آخر امروز آخرین روز مرخصی‌ام بود.»

حرف‌های کامبیز پر بود از تناقض. چند بار درباره این‌که زمان جنایت کجا بوده از او سوال شد و او یک بار می‌گفت که در پارک بوده و چند دقیقه بعدش می‌گفت که در خانه خوابیده بوده. یک بار هم گفت که سینما بود. سروان که مطمئن شده بود کامبیز در این جنایت نقش دارد، گفت: «کتمان حقیقت بی فایده است. بهتر است راستش را بگویی. برای چه اشرف‌ خانم را به قتل رساندی؟ طلاهای او را چه کار کردی؟»

کامبیز که انگار منتظر این سوال بود تا بار رازی را که بر دوش دارد به زمین بگذارد، گفت: «از شب تا به حال خواب به چشمم نیامده. مدام صحنه قتل اشرف خانم جلوی چشمم است. باور کنید من نمی‌خواستم این کار را بکنم، اما وسوسه پول باعث شد تا دست به جنایت بزنم.»

او ادامه داد: «اولین بار که برای تعمیر یخچال پا به خانه اشرف خانم گذاشتم طلاهایی که به خودش آویزان کرده بود بد جوری به چشم می‌آمد. اما آن روز به فکر سرقت نیفتادم، راستش را بخواهید آن روز مثل الان بی‌پول نبودم. چند بار دیگر که برای دیدن یخچال به آن خانه رفتم، متوجه شدم که او همراه شوهرش زندگی می‌کند؛ مردی که آلزایمر دارد و حتی یک لحظه قبل را هم به خاطر نمی‌آورد. البته این را هم بگویم، دفعه دومی که اشرف خانم را دیدم از طلا‌ها خبری نبود و او بدون آن‌که حواسش به من باشد به خدمتکارش گفت که طلاهایش را در کشوی میز گذاشته و من فهمیدم که جای طلاها کجاست.»

کامبیز چند لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: «وقتی رفتم سربازی، تازه معنی بی‌پولی را چشیدم. تا قبل از آن موقع کار می‌کردم و با این‌که درآمدم کم بود اما باز هم همیشه کمی پول داشتم. از طرفی رویم نمی‌شد که از پدرم پول بگیرم. یک روز که کفگیر به ته دیگ خورده بود یاد اشرف خانم و طلاهایش افتادم. برای این‌که کسی به من شک نکند لباس سربازی‌ام را به تن کردم، با خودم گفتم اگر کسی مرا در حال خارج شدن از خانه دید، چون لباس سربازی پوشیدم شک نمی‌کند و فکر می‌کند که دارم می‌روم پادگان. آن شب حدود ساعت 8 زنگ خانه اشرف خانم را زدم. پیرزن در را باز کرد و من به بهانه سر زدن به یخچال وارد شدم. او برایم چای ریخت و می‌خواست میوه بیارد که از پشت جلوی دهانش را گرفتم و آنقدر فشار دادم که دیگر نفس نکشید. پیر زن را در مقابل چشمان شوهرش کشتم، او فقط مرا نگاه می‌کرد. خوب می‌دانستم هیچ چیزی از این ماجرا به یاد نخواهد آورد. داخل کشوهای کمد را گشتم و بعد از پیدا کردن و برداشتن طلاها از خانه خارج شدم. برای این‌که کسی با دیدن آنها به من مشکوک نشود طلاها را چند کوچه آن طرف‌تر در یک خانه مخروبه دفن کردم تا سر فرصت سراغشان بروم و آنها را بفروشم.

تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها