از اتاق خارج شد و با خودرو به طرف صحنه جرم به راه افتاد، رانندگی را ستوان کوشا به عهده گرفت، همانطور که آدرس را به طرف کوشا گرفته بود، به قتل پیرزن که در منطقه جنت آباد رخ داده بود فکر میکرد. لحظاتی بعد خودروی آنها مقابل آپارتمان چهار طبقه متوقف شد. با دیدن جمعیت، سرش را چندباری تکان داد. معضل بزرگ تمامی صحنهها همین ازدحام جمعیت بود. گاهی اوقات هم مردم وارد صحنه میشدند و با حضور در محل، مدارک جرم را در صحنه از بین میبردند. از میان جمعیت به کمک ماموران کلانتری راهی باز کرد و به طبقه دوم رسید.
بههم ریختگی خانه حکایت از سرقت داشت، پیرزنی حدود هفتاد ساله به قتل رسیده بود. به طرف جنازه رفت، پارچه سفید رنگی را که روی آن انداخته شده بود کنار زد، دور گردن پیرزن آثار کبودی دیده میشد و احتمال داد که او خفه شده است.
پیرمردی حدود هشتاد ساله در کنار جسد ایستاده بود و با بهت و حیرت به اطراف و ماموران نگاه میکرد. وی که جعفر نام داشت، شاهدی برای این جنایت بود، در حقیقت قتل مقابل چشمهای او صورت گرفته بود. در نگاه اول معما حل شده به نظر میرسید اما یک مشکل بزرگ وجود داشت و آن اینکه پیرمرد آلزایمر داشت و هیچ چیزی را به خاطر نمیآورد.
سروان حسینی که صحبت با پیرمرد را بینتیجه میدید، به جستجو در داخل آپارتمان پرداخت. روی میز وسایل پذیرایی دیده میشد. نگاهی به ستوان کوشا کرد و گفت «درهای ورودی را چک کن، قاتل آشنا بوده است.» سپس اشارهای به وسایل پذیرایی روی میز کرد. لحظاتی نگذشته بود که ستوان کوشا اطلاعات خود از بررسی خانه را ارائه کرد «جناب سروان قفلهای در ورودی سالم است، پنجرهها هم همینطور، حدس شما درست است.»
سروان حسینی نگاهی به افسر کلانتری کرد و پرسید: «چه کسی جسد پیرزن را پیدا کرده است.» افسر جوان همانطور که به اتاق خواب اشاره میکرد گفت: «دختر مقتول. او داخل اتاق نشسته و بیقراری میکرد، گفتم آنجا باشد تا کمی آرام شود.»
سروان داخل اتاق شد، زن میانسالی روی تختخواب نشسته بود و به آرامی گریه میکرد، به طرفش رفت و از زن میانسال خواست تا از پدر و مادرش بگوید: «پدرم مدتی است که آلزایمر دارد و مادرم او را بسختی نگهداری میکرد. به همین دلیل در روز چند بار با او تماس میگرفتم تا اگر کاری داشت یا پدرم حالش بد شده، خودم را سریع به آنها برسانم. امشب هم مثل همیشه با خانه تماس گرفتم تا حال مادرم را بپرسم اما کسی تلفن را جواب نداد. هر چه زنگ زدم بیفایده بود، نگرانی و ترس از اینکه بلایی سرش آمده باشد یک لحظه هم مرا رها نمیکرد. چارهای نبود. سریع یک آژانس گرفتم و به خانه پدرم آمدم. بعد از اینکه چند بار زنگ در را فشار دادم، پدرم در را باز کرد. وارد خانه که شدم با جسد بیجان مادرم و خانه به هم ریخته روبهرو شدم. سوال کردن از پدر در رابطه با علت این حادثه بیفایده بود. با پلیس تماس گرفتم و ماجرا را اطلاع دادم، چون در فیلمها دیده بودم که در این مواقع نباید دست به چیزی زد، بدون آنکه دست به وسیلهای بزنم منتظر ماندم تا ماموران برسند.»
سروان حسینی از دختر قربانی پرسید: «شما به کسی مشکوک هستید؟» زن میانسال نگاهی به او انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت: «راستش را بخواهید مامانم یک زن مسن بود و کاری به کار کسی نداشت. با اینکه خانهنشین بود و زیاد نمیتوانست از خانه بیرون برود اما دوستان و آشنایان زیاد به او سر میزدند و همین موضوع نشان میدهد که او با کسی دشمنی نداشته است.»
سروان دومین سوالش را پرسید: «بتازگی کسی به خانه شما رفت و آمد نداشته است؟» او پاسخ داد: «من به هیچکس مشکوک نیستم اما چند ماهی میشود که برای مادرم یک مستخدم گرفتهایم. راستش را بخواهید به سبب پیری دیگر نمیتوانست کارهای خانه و پدرم را انجام دهد و نیاز به کمک داشت و این زن تنها کسی است که بتازگی به خانه ما رفت و آمد داشت و احتمال دارد که در این جنایت نقش داشته باشد.»
سروان حسینی آدرس خانه خدمتکار را پرسید اما کسی آدرس و نشانی از زن خدمتکار که قدسی نام داشت، نداشت. ماجرا کمی سخت شد، آنها فقط یک اسم از خدمتکار داشتند و در حقیقت پیدا کردن یک سوزن در انبار کاه کاری بسیار آسانتر از شناسایی خدمتکار بود.
ناگهان فکری به ذهن سروان حسینی خطور کرد «امکان داشت که یکی از اهالی ساختمان اطلاعاتی از قدسی داشته باشد.» با این احتمال که قدسی کارهای ساکنان دیگر ساختمان را انجام میدهد تحقیقات از همسایهها شروع شد. حدس سروان درست بود و شماره تلفنی از قدسی بهدست آمد.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد