صحبت کردن از شهیدی که سالها ساواک برای پیدا کردنش همه جا را زیر پا گذاشته بود و برای زنده و مردهاش 60 میلیون تومان جایزه تعیین کرده بود کار آسانی نیست.
مبارزی که در بحبوحه انقلاب و درگیریها به جرم دست داشتن در اعدام انقلابی حسن علی منصور نخست وزیر وقت تحت تعقیب قرار میگیرد و حدود 15 سال زندگی مخفیانه خود را با نام مستعار سید عباس تهرانی پی گرفت.
سید محسن اندرزگو سومین فرزند علی اندرزگو سه ساله و نیمه بود که پدرش به شهادت میرسد.
اگرچه به گفته خودش خاطره مشترکی با پدر به خاطر ندارد ولی وجود «پدر» در شرایط سخت زندگی را درک کرده است.
سجده شکر رهبر معظم انقلاب برای تولد پسر شهید اندرزگو
شرایط به دنیا آمدن جالبی داشتم. زمانی که مادرم مرا باردار بود پدر به دنبال مبارزات در سفر بود و چون آن زمان در مشهد زندگی میکردیم مادر را پیش خانم مقام معظم رهبری برده بود و گفته بود که اگر زمانی من نبودم و خانم درد زایمان گرفت ماما بیاورید تا وضع حمل کند. شرایط به گونهای بود که مادر را نمیتوانستیم به بیمارستان ببریم. شناسنامه ای هم نداشت و ممکن بود شناسایی شود.
زمان وضع حمل مادر فرا میرسد. ماما را به خانه میآورند. قابله که مادر را معاینه میکند، میگوید یا بچه میمیرد یا مادر. این طور که مادر تعریف میکند آقا خیلی ناراحت میشوند.
میروند زیر آسمان و دعا میکنند که خدایا سید، زن و بچهاش را به من سپرده اگر بلایی سر اینها بیاید چه جوابی بدهم. آقا خیلی دعا می کنند. وقتی زایمان تمام شد قابله میگوید که معجزه شده که هم مادر و هم بچه سالم هستند. همانجا آقا سجده شکر به جا میآورند.
پدر، دوم شهریور ماه شهید شد. مادرم از این موضوع بی خبر بود. سوم شهریور ساواک به خانه ما در مشهد حمله کرد. ما را دستگیر کردند و از مشهد به تهران و زندان اوین منتقل کردند. از همان شهریور تا پیروزی انقلاب، مادرم در زندان بود. امام که وارد ایران شدن 13 یا 14 بهمن بود که مادرم را از زندان آزاد کردند و به خدمت حضرت امام در مدرسه رفاه بردند. 5 ماهی میشد که پدر شهید شده بود. همانجا امام خبر شهادت پدر را به مادر داد. تا قبل از این مادر تصور میکرد که او دستگیر شده است.
ساواک میخواست مادرم را به جرم همکاری با پدرم اعدام کند.
مادر دوران سختی را به دلیل وجود خفقان در مشهد گذراند. وقتی پدر شهید شد مادر 25 سال بیشتر نداشت و 4 فرزند داشت.
مادر با ما کشتی و کاراته کار میکرد. فوتبال و والیبال نیز بازی میکرد، مچ میانداخت و جای پدر را پر میکرد.
مادر شخصیت قوی و مردانه داشت، مانند خانم دباغ. البته خانم دباغ به زندان افتاد و شکنجه شد که مادر به این مرحله نرسید، چون پدر فراری بود دسترسی ساواک هم به مادر کم بود و شاید اگر مادر را زودتر دستگیر میکردند زیر شکنجه شهید میشد.
حمل سلاح از افغانستان توسط همسر شهید اندرزگو
مادر آقا محمود و مهدی را داشت و من را هم باردار بود که با پدر به افغانستان رفت تا برای مبارزین سلاح به کشور وارد کند. توی راه متوجه شدند که مردها را بازرسی میکنند. مادرم اسلحهها را به کمرش میبندد. تعریف میکند که ده تا کلت کمری و خشاب را به کمرم بستم. آن موقع من در شکم مادرم شش ماهه بودم و با همان وضعیت اسلحه وارد کشور کرد. بعد هم تعریف کرد به یک جا رسیدیم که زنها را هم میگشتند پدر و مادر آنجا فیلم بازی میکنند تا کسی به آنها کاری نداشته باشد. مادر میگوید وقتی به پاسگاه رسیدیم دیدم که تمام عکسهای پدرت را با قیافههای مختلف به دیوار چسباندهاند به جز تیپی که همان موقع داشت.
همان روحیه پدر را مادر هم داشت. قبل از اینکه با پدر ازدواج کند و زمانی که مادر سن کمتری داشت میگفت پیرزنی در محل زندگی میکرد که به مادر میگفت این چادر چیه سر میکنید. مادر خیلی ناراحت بود که چرا شاه باید این ذهنیت را به مردم بدهد. چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بود از شاه هم خوشش نمیآمد.
مادر تا زمان ازدواج چیزی از مبارزات پدر نمیدانست. تعریف می کرد که روزی در خانه نشسته بودم که پدر آمد و گفت جمع کن برویم، یک منبر داغ رفتم ساواک دنبالم است. مادر میگفت همان موقع فهمیدم یک چیزی هست. بعد از ترور حسنعلی منصور به دنبال پدر بودند. یک روز پدر مشغول تمیز کردن اسلحه بود که تیر از اسلحه در میرود و یک صدای بلندی در اتاق میپیچد. مادر می گوید دویدم و در اتاق را باز کردم اندرزگو سریع اسلحه را قایم کرد و گفت که رادیو ترکید. مادر گفت این صدای رادیو نبود همانجا پدر واقعیت را میگوید و او را در جریان مبارزات خودش قرار میدهد.
تا یک سال مادر تنها فکر میکرد پدر منبری است و منبر علیه شاه میرود و به همین خاطر دنبالش هستند. ولی آن روز که اسلحه شلیک شد مادر همه چیز را متوجه شد. پدر هم به مادر گفته بود که تو همسر منی و باید همراهم باشی، مادر هم قبول کرده بود. تا جایی که با پدر به زابل میرود و پدر او را با یک بچه کوچک و بچهای در شکم تنها میگذارد. مادر دو ماه در خانه یکی از خانوادههای زابلی زندگی می کند و منتظر میشود تا پدر از افغانستان بیاید تا جایی که صاحب خانه می خواست مادر را بکشد.
مادر تعریف میکرد که یک شب بعد گذشت دو ماه ازاینکه پدرتان نیامد صاحبخانه با همسرش بحثش میشود. صاحبخانه میگوید اصلا اینها کی هستن؟ شوهرش کجاست؟ ممکن است برای ما دردسرساز باشند. زن به شوهرش التماس میکند که این بچه به شکم دارد و بچه کوچک دارد این کار را نکن. زن آنقدر التماس کرد تا صاحبخانه راضی شد. مادر اما از همان موقع ترس داشت که اگر امشب نکشد فردا شب حتما این کار را میکند پدر یاد داده بود اگر مادر جایی گیر کرد به حضرت زهرا (س) متوسل شود و خود را نجات دهد. صبح آقایی که عبا روی سرش کشیده بود در خانه را میزند، به مادر میگوید پشت پای من را نگاه کن و دنبالم بیا. مادر چارهای نمیبیند جز اینکه دنبال آقا برود. مادر را به خانهای میبرد و میگوید منتظر باش تا اندرزگو بیاید. تا بعدازظهر منتظر میشود تا اینکه پدر را میبیند. خود پدر از همه اتفاقاتی که افتاده بود خبر داشت.
پیش بینی رهبری حضرت آقا از زبان شهید اندرزگو
شهید اندرزگو شخصیتی معنوی بود که توکل و توسل بالایی داشت. به قول رفقایش خیلی از مسائلی که آشکار نبود را میدید. زمانی که حضرت آقا به رهبری رسید مادر به ایشان گفت که شهید اندرزگو رهبری شما را پیش بینی کرده بود. آقا فرمودند شهید اندرزگو خیلی چیزها را میدید که ما نمیدیدیم و این موضوع را بعد انقلاب فهمیدیم.
پدر با حضرت آقا رفاقتی قدیمی داشت. باهم درس میخواندند و در دوران طلبگی یکدیگر را میشناختند. زمانی که پدر به مشهد رفت با آقا همسایه شدند و برای همین ارتباطشان هم بیشتر شد. آقا در مشهد بر ضد شاه به منبر میرفت و پدر مبارزه مسلحانه میکرد. خود آقا تعریف میکند ما هر موقع این شهید را میدیدیم مسلح بود.
یک بار در جلسهای به جای مادرم صحبت میکردم. این کلام امام که از دامن زن مرد به معراج میرود را در مورد مادرم گفتم. این سخن حرف بزرگی است یعنی اگر زن خوب باشد مرد را به همه جا میرساند. اگر بد باشد مرد را به پایین ترین مقام میکشاند. مادر ما در سن 25 سالگی با چهار پسر قد و نیم قد حتی نمیتوانست هیچ کاری کند کسی را هم نداشت به او کمک کند. خالههایم سر زندگی خودشان بودند، با این حال ما را به خوبی تربیت کرد.
مردی هم اگر برای کمک پشت در خانه میآمد مردم حرف در میآوردند. یکی از دوستان پدرم که نفت میآورد آن را پشت در خانه میگذاشت و می رفت بعد با تلفن زنگ میزد که نفت برایتان آوردم.
ماجرای عذرخواهی بادامچیان و عسگراولادی از همسر شهید اندرزگو
این مشکلات خانواده شهداست. یک زمانی بین دوستان پدرم در حزب موتلفه شایعه شد که مادرم ازدواج کرده و بچهها را گذاشته و رفته. بعد مدتی فهمیدند که کسی شیطنت کرده و این حرف را زده. مدتی برخورد بدی با مادرم داشتند تا اینکه چند وقت بعد در خانه را زدند و گفتند که برای عذرخواهی آمدهایم. مادرم به آقای عسگراولادی و بادامچیان گفت که شما به چه استنادی این حرف را قبول کردید که من بچهها را به امان خدا ول کردهام. شما نمی توانستید از خودم بپرسید؟!
خیلی از خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی با خانواده همسران خود مشکل داشتند. مسائلی که در خانوادههای همسرانشان ایجاد میشد به مراتب بیشتر از غریبهها بود. خانواده همسر میگفتند بچههای شهید را به ما بدهید تا بزرگ کنیم و به خانم میگفتند تو برو ازدواج کن از طرفی هم مادر نمیتوانست بچهاش را رها کند.
مادرم در دورهای زندگی خوبی نداشت حتی مواد غذایی نداشت که برای ما غذا درست کند. اوایل انقلاب بود و یکی از دوستان پدرم که مسئول یکی از شرکتهای زنجیرهای بود گهگاهی حبوبات ومواد غذایی به مادرم میداد. یک بار که مادرم گله کرده بود چرا وسایل را پشت در میگذاری؟ دوست پدرم گفته بود حاج خانم همینجوری هم همسرم به من مشکوک شده است.
مشکل خانواده شهدا فقط مادی نبود و هنوز هم گریبانگیر آنهاست. پسر شهید کاظمی خاطرهای نقل میکرد. او میگفت: پسر شهید همت به من گفته بود تو چه میدانی ما فرزندان شهدا چه میکشیم باید پدرت شهید شود تا بفهمی. پسر شهید کاظمی میگفت بعد از اینکه پدرم شهید شد باز پسر شهید همت میگفت تو هنوز درک نمیکنی ما چه کشیدیم چون کوچک بودم که پدر را از دست دادم.
آماده کردن شرایط برای آموزش نظامی جهان آرا و متوسلیان در لبنان
پدر برای آموزش تعلیمات چریکی به لبنان رفته بود. کمک کرده بود تا شهید جهان آرا و متوسلیان که از جوانان انقلابی و مبارز بودند برای آموزش نظامی به لبنان بروند. شهید جهان آرا کسی بود که پدرم پاسپورتش را دستکاری کرد تا برای آموزشهای چریکی به لبنان برود.
مادرم در تمام سالهای زندگی با پدرم با خانوادهاش قطع رابطه کرده بود. مادر بزرگم تعریف میکرد یک بار آقایی کراوات زده با ماشین جلوی خانه آمد و گفت حاج خانوم من سید هستم. تازه آنجا مادرم شناخت که دامادش است. پرسید دخترم کجاست؟ چه کار کردی؟ پدر گفت: من آمدم به شما سر بزنم که بگویم حال همه خوب است.
واقعا پدر با وجود شرایط سخت زندگی و با اینکه مبارز بود به خانواده رسیدگی میکرد. مادر بزرگم آدم خیلی سادهای بود. میگفت ما سید را با همه جور لباسی دیدیم. حتی خالهها هم از مادرم خبر نداشتند. ساواک برای پیدا کردن پدرم خالههایم را دستگیر میکند و شکنجه میدهد تا بگویند مادر و پدرم کجایند. برای همین مادر با همه قطع ارتباط کرده بود. پدر هم کسی را از خانواده خود نمیتوانست ببیند. بعضی مواقع پسرهای برادرش را که بزرگ بودند توی خیابان میدید و میگفت کار دارم و آنها را هم گمراه میکرد.
15 سال مبارزه چریکی و تعیین 60 میلیون تومان برای یافتن اندرزگو
مبارزات شهید اندرزگو در ترکیه و انگلستان و عراق گرفته تا عربستان و افغانستان و لبنان و سوریه ادامه داشت و نقطه عطفی در مبارزات چریکی و مسلحانه بود. چریکها اعتقاد دارند برای اینکه بتوان مبارزات چریکی داشت نباید ازدواج کرد چون دست و پای آنها را میگیرد و ممکن است خانواده را متمسک قرار دهند تا به اعضای مبارز برسند، پس به همین خاطر چریکها خانواده تشکیل نمیدانند و معتقد بودند نباید ازدواج کرد اما شهید اندرزگو با داشتن خانواده و 4 فرزند دیدیم که بیشترین مبارزه را کرد و می بینیم کارلوس آمریکایی که جزو بزرگترین چریکهای جهان است 9 سال مبارزه کرد اما شهید اندرزگو 15 سال با داشتن خانواده به مبارزه ادامه داد.
از سال 42 تا 57 پدر فراری بود و به مدت 15 سال ساواک به دنبال او گشت. دیگر ساواک نمیدانست چه گزارشی به شاه بدهد. شاه نامهای مینویسد و 60 میلیون برای زنده و مرده اندرزگو جایزه تعیین میکنند. تمام دوستان و آشنایان و حتی کسبهای که به اندرزگو جنس میفروختند دستگیر شدند تا جایی که زندانها جایی برای مبارزین نداشت.
روایت جالبی از دیدار فرزندان شهدا با مقام معظم رهبری
20بهمن سال 92 با فرزندان شهدا به دیدار مقام معظم رهبری رفتیم. آقا سه ساعت و نیم برای بچهها وقت گذاشت و واقعا میتوانم بگویم وظیفه ولایتی خود را تمام و کمال انجام داد و بعضی از دوستان یک سری انتقادات داشتند که مطرح شد.
جالب بود همه بچه ها با طرز فکرهای سیاسی مختلف و بعضا موضع گیری سیاسی خاص وقتی آقا را دیدند گریه کردند. خیلی از دوستان که تا قبل از شروع جلسه خود را آماده کرده بودند که از برخی مسائل انتقاد کنند با دیدن حضرت آقا نتوانستند. بعد از جلسه به دوستان گفتم پس چرا حرفهایتان را مطرح نکردید به شوخی میگفتند اگر حرف میزدیم ما را میبردند. خیلیها گفتند با دیدن آقا ذهنیتمان به مسائل رفع شد.
آقا از تک تک بچهها خاطره داشت. از فرزند شهید باکری، شهید اقارب پرست، شهید نامجو، شهید کلاهدوز، شهید ستاری، شهید تندگویان، شهید دادمان. هر کدام از دوستان که خود را معرفی میکردند یکی یکی از پدرشان خاطره گرفت حتی مادر بزرگ و خانههای قدیمی بعضی شهدا را میشناخت. بچه ها باورشان نمیشد که آقا اینقدر از خانوادههای شهدا اطلاع داشته باشد.
انتقاد شما بهتر از انتقاد دشمن است
حاج قاسم سلیمانی به فرزندان شهدا لطف خاصی دارند همیشه ما را مثل پسر خودشان می دانند. در جلسهای هم که با حاج قاسم داشتیم یکی از فرزندان شهدا انتقادات زیادی را مطرح کرد.
حاج قاسم خیلی آرام گوش کرد و در آخر گفت تو انتقاد کنی بهتر از این است که دشمن از ما انتقاد کند.
از راهی که پدران ما نشان دادند نمیتوانیم منحرف شویم
یک بار به یکی از دوستانم که فرزند شهید بود گفتم من و تو به این نظام منگنه شدهایم. پدران ما برای همین خط رفتند وگرنه تو برای انتقاد آمده بودی ولی حالا با صحبتهای رهبری گریه میکنی. پدر تو مثل دیگر شهدا تنها یک رزمنده ساده نبوده پدر تو خط تعیین میکرده، راه را نشان افراد میداده، تو میخواهی از راهی که پدرت به آنها نشان داده منحرف شوی؟ هرکار کنی نمیتوانی.
در همان جلسه دیدار با رهبری، نماز را خواندیم. یکی از بچهها که انتقادهایی داشت سریع جانماز آقا را برای تبرک برداشت. نگاهش کردم و گفتم اگر قرار باشد این جانماز به کسی برسد به من است نه تویی که انتقاد داری. همانجا گفت نه من از این به بعد ولایتی شدم و جانماز آقا را هم با اجازه خودشان میبرم.
هیچ درجهای بالاتر از فرزند شهید بودن نیست
آقا برای اینکه فرزندان شهدا راحت صحبت کنند همه را بیرون کرد گفت هیچ کس نباشد میخواهیم با بچهها تنها باشیم. در آن جلسه، فرزندان شهدا گلههایی داشتند که چرا بچههایی که مال نظام و باسواد هستند صاحب مسئولیت نیستند.
آقا هم گفت خیلی ناراحت این موضوع نباشید اگرچه من دوست دارم شما را در پستهای کلیدی ببینم ولی اگر نیستید غصه نخورید. شما درجهای دارید که بالاتر از همه درجات دنیاست و آن فرزند شهید بودن است که بالاتر از همه چیز است و بالاتر از آن نداریم. با چه چیزی میخواهید آن را عوض کنید.
سختیهایی که مادر و خانواده خود شما کشیدهاند با چه میخواهید عوض کنید که جایگزین آن شود بعد هم رو کرد به من و گفت: همین شهید اندرزگو هر وقت ایشان را دیدم دوتا بچه توی بغلش بود و این آقا محسن هم روی دوشش، یک زنبیل هم در دستش میگرفت که توی آن اسلحه گذاشته بود.
گفتم: سید خدایی نکرده با این وضعیت درگیر میشوی و بچهها آسیب میبینند.
شهید اندرزگو گفت: این بچهها باعث میشوند کسی به من شک نکند. یک دقیقه سختیهایی که اندرزگو کشید، مبارزههایی که داشت خانه به دوشیهایی که دید را با چه چیز میتوان جبران کرد؟!
حضرت آقا فرمودند شهادت را در چهرههای کشوری و شیرودی دیدم
وقتی نوبت به پسران شهید شیرودی و شهید کشوری رسید که خودشان را معرفی کنند باز هم آقا خاطرهای از نترسی شهدا تعریف کردند. آقا به شهیدان شیرودی و کشوری اشاره کردند و گفتند، همین دو شهید وقتی برای رفتن به عملیات پیش من آمدند تا کسب اجازه کنند شهادت را چهرههایشان دیدم.
می گفتند:آقا اجازه بدهید با هلیکوپتر به جنگ با هواپیما برویم. اینها خیلی اشتیاق به رفتن و شهادت داشتند. میتوانستیم لمس کنیم که میخواهند شهید شوند. پدران شما ترس و واهمه نداشتند. نه لحظه ای به فکر این دنیا بودند نه لحظهای به فکر اینکه اگر بروند و شهید شوند خانواده آنها چه میشوند.
باز دوباره آقا شهید اندرزگو را مثال زدند و گفتند: همین شهید اندرزگو، ما هر موقع ایشان را دیدیم سلاح کمری داشت. روزی به خانه ما آمد. سر غذا نشسته بود که دیدیم یک اسلحه از این جیب، یک اسلحه از آن جیب بیرون آورد بعد هم دست کرد توی دهانش و سیانور درآورد. گفتم سید اینها چیه؟ گفت سیانور. گفتم برای چی؟ گفت از امام اجازه گرفتم اگر دستگیر شدم سیانور بخورم چون ممکن است تحمل شکنجه نداشته باشم و رفقایم را لو بدهم. بعد هم آقا توضیح داد که شهید اندرزگو واقعا خیلیها را میشناخت.
آقا حدود سه ساعت برای فرزندان شهدا وقت گذاشت و گفت که اگر بعد از این دیدار جلسهای نداشتم باز هم پیش شما میماندم و دوست داشتم در جمع شما باشم.(دفاع پرس)
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد