خماری، ترس و تنهاییشان را دیدهاند، تولد دوبارهشان را باور کردهاند و گذشتهشان را بخشیدهاند. همین است که حالا همگی زیر سقف سرای احسان امید جمع شدهاند؛ مردانی که یک روز، یک جا بالاخره ایستادهاند مقابل سرنوشت؛ برگشتهاند قبل از پایان؛ دورزدهاند از لبه پرتگاه. دست دراز کردهاند سمت آخرین کمک قبل از سقوط. چنگ انداختهاند به آخرین طناب قبل از غرقشدن.
مردان روزهای نشئگی، شبهای خماری. ساکنین همیشگی خیابان به وقت تاریکی در لحظههای انتظار، سکوت و تنهایی. مردانی که تا همین چند وقت پیش با تاریکی هوا سایههای خمیدهشان قد میکشید کنج یک دیوار، سایههایی که نای رفتن نداشتند، جای ماندن نداشتند. سایهها اما حالا جان گرفتهاند؛ سربلند کردهاند؛ ویران کردهاند و از نو ساختهاند.
مردان سرای امید؛ معتادان بهبودیافته تحت پوشش موسسات خیریه؛ مردانی مثل ساسان، مهرداد، قدیر، نعمت و... کارتنخوابهایی که یک شب یک نفر با یک ظرف غذا کنارشان ایستاد؛ نه! غذا بهانه بود؛ کارتنخوابهایی که یک شب یک نفر دستشان را گرفت و همراهیشان کرد تا زیر سقف سرای امید ... تا امروز؛ دقیقا همین امروز که روزشمار پاکی خیلیهایشان از شمارش گذشته...
روایت اول؛ مهرداد
45 ساله است؛ با سابقه 18 سال تخریب.216 ماه اعتیاد. مثل خیلیهای دیگر از مواد سیاه شروع کرده و رسیده به سپید؛ سپیدی که روزگارش را از سیاه هم سیاهتر کرده؛ مثل خیلیهای دیگر تا ته راه را رفته؛ همه چیزش را از دست داده. اول خانوادهاش رفتهاند؛ زن و دوفرزندش. جایی دور از او، دور از خاطراتش، اسمش، حرفهایش. رفتهاند و دلش را هم بردهاند برای همیشه. بعد داراییاش رفته، خانه، ماشین، پول، بعدتر آبرو. آخری را وقتی حراج کرده که پای ثابت خیابانهای شهر شده... مهرداد سه سال تمام، روز و شب، زمستان و تابستان را در خیابان گذرانده، کارتنخوابی کرده. روزهایی که فراموش نمیکند، فراموش نمیشوند: «آلوده بودم و اعتیادم روز به روز بیشتر میشد، زنم همیشه تهدید میکرد که این طوری ادامه بدهم میگذارد و میرود. آخرش یک بار که برگشتم خانه دیدم رفته، بچهها را برداشته و با خودش برده. قاچاقی رفته بودند ترکیه، بعد هم یک کشور دیگر، جایی که دستم بهشان نرسد. رفتنشان بدترین ضربه بود، داروندارم را، خانه و ماشین و همه چیزم را ریختم پای مواد، دود کردم رفت هوا. بعد هم از بی جاو مکانی رفتم گوشه خیابان...» گوشه خیابان برای مهرداد از کوچه پسکوچههای مولوی شروع شده و به بیابانهای خاوران رسیده؛ از تاریکی به تاریکی، از خماری به خماری: «رفتم مولوی چون همیشه از همانجا مواد تهیه میکردم، آدمهایش را میشناختم. یک سال و هشت ماه همان جا کارتنخواب بودم. بعد در یک دورهای امنیتش را از دست داد، مامورها وقت و بیوقت میریختند و باید فرار میکردیم. به خاطرهمین رفتم سمت خاوران.» خاوران شاید از این نظر امنتر بود، اما ترسی همیشگی را به دل مهرداد انداخت: «آدم نترسی بودم، اما از وقتی رفتم خاوران، هیچ شبی نشد که بدون ترس چشمهایم را ببندم...»
مهرداد یک سال و چهارماه شبها با چشمهای باز خوابیده است؛ با هوشیاری کامل؛ ترس از نزدیک شدن یک مزاحم، یک حیوان، یک غریبه: «آنقدر اتفاقهای بدی برای آدمهایی که میشناختم در آنجا افتاده بود که خیلی وقتها میگفتم برمیگردم داخل شهر، دوست داشتم بروم سمت بهارستان.»
اما کارتنخوابی هم قوانین خودش را دارد؛ قانونهای نانوشتهای که مهرداد نمیتوانسته زیرپا بگذارد: «بهارستان پاتوق یک عده خاصی بود، اگر میخواستی بینشان بروی باید باج میدادی. من هم هیچ چیزی نداشتم فقط به اندازه خرج موادم کار میکردم و درآمد داشتم. حتی خیلی وقتها همان را هم نداشتم. دو روز خمار بودم...»
همین شده که همانجا مانده، روزها در کارگاههای چوببری کارگری کرده و شبها یک گوشه خوابیده، تا تابستان 93: «یک شب وقتی بچههای خیریه برای کارتنخوابها غذای گرم آورده بودند عمو اکبر را دیدم. میگفت هر کسی دوست دارد از این وضع نجات پیدا کند با ما به سرای امید بیاید. همان لحظه تصمیم گرفتم با آنها بروم. از کارتنخوابی و آوارگی خسته شده بودم.»
حالا 9 ماه و 12 روز است که مهرداد پاک شده؛ پاک پاک. 9 ماه و 12 روز است که پوست انداخته، عوض شده، شده همان آدم قبلی؛ مهرداد قبل از اعتیاد، اما هنوز هم هر وقت روی نیمکت یک پارک، دور یک حوض آبی، روی سنگفرش سرد یک خیابان، چشمش گره میخورد به بچههایی درست همسن و سال بچههای خودش، دلش میلرزد و پایش سست میشود برای ماندن. برای چند لحظه بیشتر دیدن. انگار آن بچهها، بچههای خودش باشند. بعد دلش را میگذارد همانجا و برمی گردد سرای امید، بیدل و تنها.
روایت دوم؛ نعمت
نعمت سالها کفاشی داشته جایی حوالی خانه پدریاش در خیابان هاشمی؛ در روزهای خوش قبل از اعتیاد. 27 سال از 50 سال عمرش را با مواد گذارنده؛ بیلحظهای جدایی. حالا اما 3 ماه و 23 روز از پاکیاش میگذرد؛ نعمت حالا حکم آچارفرانسه سرای امید را دارد؛ بچهها هر کاری داشته باشند به او میسپارند؛ از آشپزی و مکانیکی گرفته تا جوشکاری و برقکشی. کارهایی که یادگار دوران اعتیادش هستند؛ «از وقتی معتاد شدم، پدرم مغازه را از من گرفت، میگفت با این ریخت و قیافه توی مغازه باشی آبروی من را میبری. مادرم از غصه اعتیاد من مریض شد، افتاد گوشه خانه. اما با همان حال مریضش هوایم را داشت، دور از چشم پدرم به من پول میداد تا اینکه از دنیا رفت. دیگر دستم به جایی بند نبود، مجبور بودم برای خرج موادم هم که شده کار کنم. به خاطر همین هر کاری را تجربه کردم. خیلی جاها شاگردی میکردم تا دم غروب با پولش مواد بخرم و خودم را بسازم تا فردا.»
مادر که مرد، نعمت هم قید خانوادهاش را زد؛ 6 سال به قول خودش رها زندگی کرد؛ بیقید و بند در گوشه خیابان: «پاتوقم دره فرحزاد بود. از همان روز اول رفتم فرحزاد. هیچ وقت هم به خانه برنگشتم، حتی الان هم از پدرو برادرهایم خبر ندارم.»
قصه نعمت اما به همین جا ختم نمیشود؛ نعمت چهار ماه پیش وقتی در دره فرحزاد رها بوده، اسم موسسه را شنیده؛ «هر هفته سهشنبه شبها چند نفر میآمدند و بین بچهها غذای گرم پخش میکردند، من همیشه غذایم را میگرفتم و میرفتم یک گوشه دنبال کار خودم، اما آن سهشنبه ماندم و به حرفهاشان گوش کردم، میگفتند اگر دوست داشته باشیم میتوانیم به جایی که آنها برای ترک معتادان درست کردهاند برویم. من هم با آنها رفتم. البته اول بیشتر به خاطر این بود که در سرمای زمستان یک سقفی بالای سرم باشد.»
اما پایش که به سرای امید رسیده، خیلی چیزها عوض شده: «با اینکه هیچ اجباری برای ترک نبود، اما آنقدر حرفهایشان در من اثر کرد که تصمیم به ترک گرفتم. حالا 3 ماه و 23 روز است که پاکم. خودم خواستم که پاک بشوم و بقیه هم کمکم کردند. حالا دیگر آن نعمت وحشی دره فرحزاد نیستم که هیچکس جرات نداشت نزدیکش بشود. عوض شدهام.»
روایت سوم: ساسان
57 ساله است؛ با سابقه 35 سال اعتیاد به تریاک و هروئین. پانزده ماه پیش یک روز، یک یکشنبه گرم پرسان پرسان خودش را رسانده به دفتر موسسه خیریه در بزرگراه نواب؛ جایی که شنیده بود به کارتنخوابها پناه میدهند. رفته و به در بسته خورده، به یک جمله دوست نداشتنی؛ «موسسه فقط سهشنبهها پذیرش دارد!»
جمله را شنیده و همانجا نشسته جلوی در موسسه: «گفتم تا سهشنبه همین جا میمانم، من که جایی را ندارم که بروم و برگردم. چه فرقی میکند اینجا بخوابم یا حوالی میدان قیام. همان شب مسئول پذیرش آمد و قبولم کردند. بعد هم چون از ناحیه زانو بشدت آسیبدیده بودم، من را فرستادند بیمارستان و بعد هم در سرای امید ماندگار شدم.»
پاکیاش حالا 14 ماهه شده؛ اتفاقی که همیشه منتظرش بوده: «من برای خودم خانواده داشتم، یک کارخانه کوچک لاستیکسازی داشتم، اما مواد همه چیزم را از من گرفت. ورشکسته شدم، خانوادهام ترکم کردند و من ماندم و درد اعتیاد. همان روزها خیلی وقتها شد که دلم بخواهد ترک کنم، اما فرصتش پیش نمیآمد. چون اجبار به مصرف داشتم با موتور در خیابانها کار میکردم. از چهارراه سیروس و بازار تا سرچشمه و بهارستان. همان جاهایی که شبها هم پاتوقم بودند، اما یک روز همان موتور را هم دزیدند، دیگر هیچ درآمدی نداشتم، کرایه خانهام عقب افتاد و صاحبخانه بیرونم کرد.»
اولین شب کارتنخوابی بعد از گذشت 3 سال هنوز هم پررنگ و واضح در یاد ساسان مانده است؛ او اولین شب نخوابید، بیدار ماند؛ تاخود خود صبح. از تاریکی هوا ترسید.پلک روی پلک نگذاشت؛ ازسایههایی که نزدیکتر میشدند و بلندتر، ترسید. راه رفت و راه رفت تا چشم هایش سنگین نشوند، خوابش نبرد. صبح که شد، آفتاب که بیرون زد، رفت یک گوشه، پشت یک کانکس و خوابید تا عصر: «کارتنخوابی هزار بار از آن چیزی که فکر میکنید بدتر است. هر کسی نمیتواند از پساش بربیاید. اصلا ساده نیست که در نیمههای شب یک نفر حتی اگر مرد هم باشد، در خیابانی بلند و تاریک تنهایی پرسه بزند. تقریبا بارها مورد آسیب و سوءاستفاده قرار میگیرد.»
یک روز یک کارتنخواب را به روایت ساسان بخوانید؛ روزی که صبحش خیلی زود شروع میشود؛ حتی قبل از طلوع خورشید: «مجبور بودم زود بیدار شوم تا جلوی دید مردم نباشم. هیچ کسی اول صبح با دیدن من و بقیه کارتنخوابها خوشحال نمیشد. من هم خجالت میکشیدم. بعد از بیدار شدن باید دنبال جایی بودم که آبی به سرو صورتم بزنم. بعد هم میافتادم دنبال صبحانه. بعد هم خماری. اگر از روز قبل موادی مانده بود که آن را میزدم اگر نمانده بود، باید کار میکردم با دستمزدش مواد تهیه کنم؛ برای ناهار و شام هم همیشه وضع همین بود. البته خیلی وقتها یکی اش کم بود، بعضی وقتها هم نه از شام خبری بود نه از ناهار. حمام اگر پول داشتم میرفتم. فکر کنم یک بار یک ماه طول کشید تا حمام رفتم. لباس هم که اصلا چیز جدیدی نمیخریدم، همیشه لباسهایم همان بود که بقیه جاها هم تنم بود. همانها که با خودم از خانه آورده بودم.»
برای کارتنخوابها که آسمان سقف بالای سرشان است و زمین فرش زیر پایشان، آخرین فصل سال دوست نداشتنیترین فصل است: «زمستان زندگی خاص خودش را دارد. مخصوصا اگر سرد باشد و برف. چون مجبوریم برای خیس نشدن و گرم شدنمان وسیله جمع کنیم. مثلا نایلونهای بزرگی را پیدا میکردیم که قرار بود در برابر سرما و برف و باران محافظمان باشند. سر این نایلونها دعوا بود، کافی بود خوابت ببرد و یکی دیگر آن را با خودش ببرد مثل یک غنیمت جنگی.»
روایت چهارم؛ قدیر
قدیر یکی از جوانترین بهبود یافتههاست؛ مدتهاست که پاک شده اما دل کندن از سرا برایش آسان نیست: «من مدتها در بیابانهای آزادگان سمت سه راه آدران کارتنخواب بودم؛ برای خودم زندگی میکردم، حدود 20 ماه پیش یکی از یاورهای موسسه با دوپرس غذای بزرگ به طرفم آمد. آن هم وقتی سه روز بود غذای درست و حسابی نخورده بودم. انگار فرشته نجاتم بود. شکمم که سیر شد، از سرای امید گفت و راضیام کرد که خودم را از آن وضع نجات بدهم. من هم واقعا منتظر این فرصت بودم، ببینید وقتی آدم اجبار به مصرف پیدا میکند شرایطی را برای خود و خانوادهاش پیش میآورد که عذابآور است. هم خودش زجر میکشد هم خانوادهاش. من هم خانهام را به خاطر همین اعتیاد ترک کردم. دیدم باعث رنج و ناراحتیشان هستم. گفتم میروم و هروقت پاک شدم برمیگردم.»
قدیر چهار سال و پنج ماه کارتنخوابی کرد؛ پاک نشد و برنگشت؛ تا اینکه بچههای خیریه دستش را گرفتند؛ قبل از اینکه یک شب گوشه خیابان بخوابد و صبح بیدار نشود، قبل از اینکه بشود یک جسد ناشناس و مجهولالهویه در پزشکی قانونی: «سرما بدترین چیز کارتنخوابی بود. همیشه باید دنبال وسیلهای بودیم که فقط کمی گرممان کند. یک بار تعداد زیادی کارتن پیدا کرده بودم، برای اینکه گرم بشوم رفتم زیر کارتنها خوابیدم ولی اتفاق خیلی بدی افتاد و یکی از کارگران شهرداری به خیال اینکه کارتنها اضافی هستند آنها را آتش زد. نزدیک بود زندهزنده زیر آنها بسوزم. شانس آوردم که خوابم نبرده بود...»
حالا 20 ماه از پاکیاش گذشته؛ 20 ماه پاکی برای قدیر یعنی کنار گذاشن همه چیز، حتی سیگار: «اول تریاک را گذاشتم کنار. کار راحتی نبود، اما چون خودم میخواستم که واقعا تغییر کنم، آن را ترک کردم؛ الان هم یک سال و دو ماه و 15 روز است که سیگار نمیکشم. همین سیگار ساده و کوچک، خیلیها را به سمت اعتیاد هدایت میکند. من هم از سیگار شروع کردم... به خاطر همین وقتی تریاک را ترک کردم، گفتم باید دور سیگار را هم خط بکشم.»
روایت پنجم: زکریا
«من هفت سال در عذاب بودم!» این را هم زکریا میگوید؛ یکی از کارتنخوابهای سابق کوچه پسکوچههای مولوی، شوش، دروازهغار و... ادامه میدهد: «آشفته کاملی بودم که دوست داشتم راه نجاتی داشته باشم، اما به آرزویم نمیرسیدم. به خاطر همین بیشتر و بیشتر در اعتیاد غرق میشدم.»
زکریا هفت سال پیش آواره خیابانها شد؛ از وقتی که خانواده را ترک کرد: «9 سال به هروئین اعتیاد داشتم، خانوادهام خسته شده بودند، به خاطر خسارتهایی که میزدم، به خاطر آبرویی که از آنها میبردم، بالاخره یک روز من را طرد کردند، گفتند دست از سرشان بردارم، بروم و دیگر برنگردم. آنقدر غرور برایم مانده بود که بروم. بعدتر که برگشتم دیدم خانه را عوض کردهاند، پرس و جو کردم، اما نشانهای پیدا نکردم. کمکم فراموش کردم که خانواده هم دارم.»
زکریا یک سال پیش، درست در روزهایی مثل همین حالا، بچههای خیریه را برای اولین بار دیده؛ همراهشان شده و حالا سابقه 11 ماه پاکی در کارنامهاش دارد: «همان موقع که شنیدم آنها جایی را برای ترک معتادان آماده کردهاند، فکر کردم خداوند آنها را برای من فرستاده، فکر کردم همان راه نجاتی هستند که همیشه دنبالش بودم.
گفتم حتی اگر خواب باشد بازهم خواب خوبی است، از کارتنخوابی که بدتر نیست. آمدم سرای امید و ماندگار شدم.» نه؛ این خوابی نبوده که تعبیر شده باشد. حالا 7 سال عذاب برای زکریا تمام شده و سالهای خوشی در راهند. این را خودش هم میداند.
روایت ششم؛ مرتضی
مرتضی داستانش عجیب است؛ مثل خودش، قیافهاش، حرف زدنش؛ مرتضی هم مثل بیشتر ساکنان سرا، هیچکس را نداشته و کارتنخواب شده؛ پدرومادرش را مدتی پیش از دست داده و خواهر و برادرهایش ایران نیستند؛ مرتضی آخرین فرزند خانواده است؛ بچه درسخوان محله عباسآباد که برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته، مثل بقیه خواهر و برادرها که هرکدام گوشه دنیا درس خواندهاند و حالا برای خودشان زندگی دارند: «شاید نباید از ایران میرفتم، نباید از پدرومادرم دور میشدم. دوری از خانواده برای من که زمینههای افسردگی داشتم بدترین ضربه بود، همانجا با کوکائین آشنا شدم. متاسفانه آگاهانه این راه را انتخاب کردم. از وابستگی به مواد و اثر تخریبیاش خبر داشتم. شاید یک جورهایی میخواستم از خودم انتقام بگیرم. از پدر و مادرم که برخلاف میلم من را فرستاده بودند خارج.»
مرتضی چهار سال با این شرایط در فرانسه مانده و درس خوانده اما آخر سر قید همه چیز را زده و برگشته ایران: «پدرومادرم وقتی من را در آن شرایط دیدند واقعا شوکه شدند. وضع خیلی بدی داشتم. کوکائین هم پیدا نمیکردم، افسردگیام روز به روز بیشتر میشد. پدر و مادرم مدام سرزنشم میکردند. این سرزنشها آزارم میداد، تصمیم گرفتم جایی بروم که کسی کاری به کارم نداشته باشد. اوائل پول داشتم در مسافرخانههای اطراف راهآهن زندگی میکردم بعد پساندازم که ته کشید شدم کارتنخواب. از پدرومادرم خبر نداشتم تا اینکه یک بار شنیدم هر دو مردهاند.»
مرتضی این را شنید و نپرسید کی، کجا، چطور؟ پدر و مادرش مرده بودند و هیچکس، حتی خواهر و برادرهایش هم برای خاکسپاریشان نرفته بود: «این بزرگترین افسوس من است. اینکه لحظات آخر پیششان نبودم.»
مرتضی 3 سال و 7 ماه کارتنخوابی کرده و بالاخره با ا ین نوع زندگی خداحافظی کرده: «هیچ انگیزهای برای بهبودی نداشتم، اما بالاخره راضی شدم به سرای امید بروم. بعد هم که همراه با بقیه بچهها درگیر فرآیند ترک اعتیاد شدم. حالا هم 9 ماه و 17 روز از تولد دوبارهام میگذرد.»
مینا مولایی / جام جم
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگو با امین شفیعی، دبیر جشنواره «امضای کری تضمین است» بررسی شد