در دهه 60 از این همه خوراکی لذیذ یا غیر مطبوع دم دست و حاضر و آماده خبری نبود. باید یک هفته صبر میکردی تا ـ مثلا ـ مسابقه هشیار و بیداری چیزی عایدت میشد و پشت سرش هم کلی بیبرنامگی و خماری بود...! چیزهایی مثل اخبار شبکه سراسری و فیلمهای مستند حیات وحش و سیاسی و غیرسیاسی که از علاقههای ما کوچکترها به دور بود، تازه، جدای از برنامه بدون بیننده «برفک» که ابتدای دهه 60 چیزی حدود دو سوم از 24 ساعت را پر میکرد. به این معنا که هر دو شبکه موجود (اول و دوم) در آن زمان فقط حدود هشت ساعت از شبانهروز را برنامه پخش میکردند. در این میان عدهای هم بودند که فکر میکردند خیلی بامزهاند و با تولید و بازگو کردن چنین لطیفههایی نمک روی زخم ما میپاشیدند: «هیچ میدونی اسم فیلم سینمایی امشب چیه؟»
ـ امشب؟! خب، اصلاً مگه تلویزیون قراره فیلم نشون بده؟ مگه پنجشنبه یا جمعه است؟!
ـ نه، ولی اعلام کردن فیلم نشون میدن... ساعت 12 شب...
ـ راستی؟! انگار گفتی اسمشم میدونی؟
ـ آره، اسم فیلم سینمایی امشب برفکه!
و پشت سرش هم گویندگان این لطیفه خنک و بیمزه هِرّی میزدند زیر خنده که ما را سر کار گذاشته بودند و در واقع خبر از فیلم بیفیلمی و بیبرنامگی داده بودند که هر شب با پایان برنامههای هر دو شبکه و با شروع نیمهشب در قالب ظهور برفکها بر صفحه تلویزیون ظاهر میشد!
***
موضوعی که این بار میخواهیم به آن بپردازیم شاید لازم بود که در ابتدای نگارش و انتشار این سلسله مطالب عرضه شود، اما واقعیت این است که حتی خود نگارنده نیز نمیدانست که این نوشتههای نوستالژیک با هدف یادکرد از دیروز، تا اینجای کار که پنجاه و سومین شماره پیدرپی خود را میگذرانَد ادامه یابد. حالا هم هر چند که دیر شده اما شاید دیگر وقتش باشد تا تحلیلی پیرامون چیستی و چرایی تب بالا گرفته در جامعه با عنوان دهه شصتیها ـ البته با محوریت برنامههای تلویزیون ـ ارائه کنیم. چرا که از قدیم گفتهاند ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. البته این تحلیل، فقط از دیدگاه یک روزنامهنگار و منتقد سینما و تلویزیون که از قضا آن روزگار را درک کرده ارائه میشود و برای رسیدن به چیستی و کنه قضیه باید دیگرانی با تخصصهای متنوع پا پیش بگذارند... .
***
تشکیل شبکههای اجتماعی و سایتها و وبلاگهایی که کارشان آپلود و نمایش و به اشتراک گذاشتن یادگارهای آن روزگار است، از عکسهای قدیمی هنرمندان آن دهه که جوانیشان را نشان میدهد، مثل بازیگران محله برو بیا و عروسکگردانهای مشهور مدرسه موشها که برخیشان حالا دارای نوه هم هستند گرفته تا جمعآوری نمادها و نشانههای آن روزگار (مانند آگهیهای روزنامهای و پوسترهای فیلمهای آن دهه و یادکرد از آتاری و ویدئوهای بتاماکس و کارتونهایی مثل پینوکیو و سندباد گالیور و ...) نشانگر این فاصله است؛ فاصلهای که انگار با شتاب و منطقی که ما انتظارش را داشتیم طی نشده و همین، خود فاصلههای جدید و نامأنوس پرشماری را موجب شده و پدید آورده است. به راستی آن مرد میانسال که با علاقه و هیجانی باورنکردنی از طریق دستفروش کنار خیابان به دنبال کارتونهای بچگی و نوجوانیاش میگردد چه گمشدهای دارد؟
داشتن و مشاهده هر از گاهیِ پوسترهای کمجاذبه فیلمهای دهه 60 که بسیاریشان (و اصلاً بیشتر آنها بالاخره روزی) از تلویزیون نیز پخش میشدند چه حسی را در افراد آن نسل بیدار میکند؟ (صفت کمجاذبه را در مقایسه با جاذبههای دیرین سینما و تلویزیون که در این مقال نمیگنجد به کار بردهام)
***
هنرمندانِ آن سالها، به همه دلایلی که برشمردیم، در طول و عرض زندگی مخاطبان پرشمارشان قرار میگرفتند. در حالی که از نیمه دهه 70 به بعد (و بیش از آن؛ هرچه جلوتر میآییم)، حجم و میزان تداوم حضور آنها در رسانهها بود که تعیین میکرد چقدر در خاطر ما بمانند. میخواهید چند بازیگر و خوانندهای را که هر یک از ما زمانی با هنر و آثارشان زندگی میکردیم نام ببرم تا متوجه شویم چقدر فراموشکار شدهایم؟! این را بگذاریم کنار مدرسه موشها و شهر موشها و باز مدرسم دیر شد و مسابقه از مدرسه تا مدرسه تا علی و آتقیِ سریال آیینه عبرت، که هنوز هم در یاد افراد آن نسل مانده و در عوض – مثلاً – امروز کمتر کسی سراغی از محمدرضا عیوضی، خواننده ترانه مشهور سریال پربیننده روزگار جوانی (رنگینکمون) میگیرد! تقصیر هیچکس هم نیست...
***
نگارنده، خوب به خاطر دارد اولین روزی را که میخواست روانه پادگان آموزشی شود تا خدمت سربازیاش را همراه عدهای همسن و سال شروع کند. آنجا فردی میانسال که ناراحتی من و بقیه را از دور شدن از محیط زندگی و خانواده و شهر و محلهمان میدید شروع به درد دل کرد که یک روز حسرت همین ساعتی را که درش قرار گرفتهای خواهی خورد، حسرت ساعتهایی را که در آسایشگاه یا روی برجک نگهبانی در پادگان میگذرانی! طبیعی بود که آن زمان، از حرفهایش چیزی نفهمم ولی دیری نگذشت که ایام خدمت تمام شد و با وجود سختیهای بزرگتری که در راه بود به آن حسرتها دچار شدیم. حتی بهار جوانی هم گذشت و در ابتدای چلچلی حسرت سی سالگیمان را خوردیم!
بنابراین خیلی ساده میشود نتیجه گرفت که فاصله و در اصل، دور شدن از سختیهای هر زمانهای شیرینیهای آن را بیشتر پیش چشم میآورَد. چرا که سختیها و بحرانها فقط در موقعی که هنوز به پایان نرسیدهاند خود را تمامقد بر آدم تحمیل میکنند ولی شیرینیها هیچگاه تمامی ندارند؛ لااقل در ذهن آدمی و کیست که کتمان کند که تب دهه شصتیها بیشتر حاصل ذهن و خاطره آدمهای آن دوره است (و نگارنده نیز یکی از پا به رکابهای آن نسل است که مدتی است با جدیت نگارش و انتشار این مطالب نوستالژیک را ادامه میدهد...)
***
تب دهه شصتیها به یک معنا نمودی از پذیرش فاصله گرفتن از معصومیت پیشین توسط انسان عصر پیشادیجیتال است، آنهم حالا که چهار پنج سال است همه افراد آن نسل دفترچههای مشقشان را به یاد میآورند و میکوشند آن دفتر و مداد و خودکار و مدادپاککنها را با نوشتافزارهای بچههایشان که هر یک انگشتی بر کیبوردی دارند و آیندهای مبهمتر (و بیگانهتر) همین «دیروز»های نزدیک نسل ما را نشانه رفتهاند مقایسه کنند. چندی پیش فردی میانسال را دیدم که وقتی میخواست از درست فهمیدن آدرسی که یک جوانک از او پرسیده بود مطمئن شود، گفت: «دوزاریات افتاد؟» و جوانک مانده بود که این دیگر چه جور سؤالی است و در مقابل، چه باید بگوید. اتفاقاً او حق هم داشت. آخر، نسلی که دیگر پنجاه تومانی هم برایش کاربرد ندارد و از فرط بیارزش بودن بیمصرف جلوه میکند چگونه باید سکه دو ریالی و باجه تلفنهای همگانی زردرنگ را بشناسد؟ این نسل دیجیتزده با خرید شارژ و اکانت، به هر جا که بخواهد سفر میکند، حالا از نوع واقعیاش نشد، مجازی! این نسل همانقدر با ایستادن من نوجوان ده ساله توی صف مبادله کپسول خالیِ گاز خانگی با یک کپسول پرشده زیر برف و باران در زمان جنگ بیگانه است که با تکرار شنیدن هرشبه نوار کاست قصه علیمردانخان یا نسخه صوتی آن سیاهبازی که از روی کاست هر شب گوش میدادیم. او حالا با فشردن یک دکمه و کلیک کردنی ساده و بیدردسر به اقیانوسی از چیزهایی که دوست میدارد (یا در اولین لحظه متوجه خواهد شد که آن چیز بخصوص و نورس را دوست ندارد) وصل میشود...
***
تب دهه شصتیها گونهای بدیع در مبحث انسانیِ «یادآوری به خود و خویشتنِ خویش» است. آن هم در نزد نسلی که نه تنها به بسیاری از رویاهایش دست نیافته، که زمانه نیز با شتاب او را به پیش رانده و تا میآید از چیزی سردربیاورد آن چیز فوراً دِمُده شده و چیز تازهای به عرصه میآید که از بخت بدش باید از آن نیز سردربیاورد و دوباره، خیلی زود، روز از نو روزی از نو! آنچه میمانَد روح و حتی جسم افراد این نسل است که در برابر پدیدههای تازه این نسل نیز روز به روز خود را جاماندهتر از قبل حس میکند. روزی فرزند بوده و فرهنگ پدرسالاری بر جامعه خانواده حاکمیت میکرده و حالا که بزرگ شده، خیلی زود و بسرعت فرزندسالاری جایگزین آن فرهنگ نه چندان دور شده است! از این نظر رجوع به یادگارها و نمادها و نشانههای آن دوران، نوعی اثر تخدیری بر روح و روان افراد این نسل میگذارد. در حیطه مورد بحث و منظور نگارنده این مطلب، آثار سینمایی و تلویزیونی برتر معمولاً آنهایی هستند که از سد زمان میگذرند و با توجه به کیفیت و محتوایشان با نسلها ارتباط برقرار میکنند. اما از دیدگاه غالب بر ذهن و دل دهه شصتیها، آثار سینمایی و تلویزیونی آن سال و زمانه، جدای از سطح کیفیشان، نشان از آرامشی پیش از طوفان در خود دارند که بسیار سهمگینتر از آنی است که فکرش را میکردیم. آخر، نه نسل پیش از ما و نه نسل قبلیشان هیچیک چونان نسل ما اینچنین آواره یاد روزهای رفته خویش نبودند. حداکثرش این بود که میگفتند یادش به خیر. اما نسل ما دنبال جاگذاشتهها و واگذاشتههایی هستند که بیآنکه حتماً و قطعاً ارزش هنری و محتوایی و کیفی داشته باشند فقط ما را به آن روزگار پرتاب میکنند. چیزهایی از قبیل «چی فکر میکردیم، چی شد» و «چه زود دیر شد...»! اینچنین است که دهه شصتیها هر کالای قدیمی و «دیروزی»ای را حلواحلوا میکنند و روی سرشان میگذارند...
***
دهه شصتیها نسلی بودند که زود باید بزرگ شوند، جوانی کرده و ناکرده، وقتی هم به بزرگسالی رسیدند به خود این امید واهی را دادند که خب، حالا که زود به اینجا رسیدیم حتماً وقت کافی خواهیم داشت تا بقیه مراحل سنی را سر وقت طی کنیم. اما از شما چه پنهان که این بار، شتاب روزافزون عصر دیجیتال در کمین این نسل نشسته بود. اینگونه بود که ما ـ به قول زندهیاد علی حاتمی ـ همه عمر دیر رسیدیم...!
علی شیرازی
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
یه استادی داشتیم هم اززندگی حرف میزد،هم ازمرگ ولی شمافقط ازمرگ حرف میزنین.
راستش خیلی وقته دلم میخواداون سریال روببینم