امسال هم بخت یارمان بود و توفیق رفیقمان تا جزو شاعرانی باشیم که میرسیم به محضر غزل انقلاب.
مانند چند سال اخیر با شاعر «یا علی گفتیم و عشق آغاز شد» دکتر محمود اکرامیفر پیاده راه افتادیم در کوچههای میرداماد به قول محمدکاظم کاظمی:
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
اتفاقا حضرت آقا در جریان شب شعر جویای حال آقای کاظمی هم شدند که جزو غایبان جلسه بود...
به انتهای خیابان دانشگاه که نزدیک میشویم، یکی از سروهای ادبیات انقلاب هم پیاده به سمت ورودی بیت رهبری قدم برمیدارد، شاعر «خط خون» علی موسوی گرمارودی را میگویم.
به احترامش میایستم و استاد که نزدیک میشود چند گامی رو به جلو میروم و در آغوشش میگیرم و هنوز کلامی نگفتم شاگردنوازی میکند و از ارسال روزانه جامجم به منزلش تشکر میکند.
کارتهای ویژه را که تحویل میگیریم و از نخستین ورودی رد میشویم هنوز چند صد متری تا حیاط خانه حضرت آقا فاصله است، فرصت را غنیمت میشمرم و از آقای گرمارودی درباره سرنوشت ترجمهاش از نهجالبلاغه میپرسم، کار ارجمند و ارزشمندی که شش سال استاد برای آن زحمت کشیدهاند و میگوید آماده است و در دست ناشر و قرار است بزودی منتشر شود. گرمارودی در همان حالی که قدم میزنیم میگوید میدانی گاهی وقتها زور بر منطق غلبه میکند؛ حکایت چاپ نهجالبلاغه هم همین بود. من اصرار داشتم تمام پانوشتها که اغلب طولانی هم هست در همان صفحه باشد ناشر میگفت از نظر فرم و صفحهآرایی امکانپذیر نیست. خلاصه از آنها اصرار و از ما انکار و آخر سر زور ما بر منطق آنها چربید و کتاب همانگونه که مد نظرم بود منتشر خواهد شد. از فرصت استفاده میکنم و همانجا قول و قرار گفتوگو با استاد را هم میگذارم.
وارد که شدیم جماعت شاعر گوشه به گوشه حیاط نشستهاند پیش از آنکه بروم بنشینم ترجیح میدهم تجدید وضو کنم. در میان مسئولان بیت، چهره آشنایی میبینم اگر اشتباه نکنم نامش حاج آقای حسینی بود، در دوران دانشجویی در دانشگاه علوم پزشکی ایران مسئولیت دفتر نهاد رهبری را به عهده داشت، جلو که میروم پیش از آنکه حرفی بزنم خودش میگوید چقدر چهره تو آشناست، میگویم حاج آقا جزو شاعران هستم، ولی پیش از آن دانشجوی شما بودم، بلافاصله یادش میآید و گریزی میزنیم به خاطرات دانشگاه علوم پزشکی و دست آخر نشانی میدهد از کجا بروم که بتوانم وضو بگیرم و با طنازی میگوید این دفعه شُل نگیر محکم بگیر!
میروم کنار علیرضا قزوه که دارد با شاعر پاکستانی تمرین میکند.مینشینم و سعید بیابانکی هم یک مهر اضافهاش را قرض میدهد به من...
اینجا همه چیز متفاوت است، در غروب این حیاط همه منتظر طلوع خورشیدند، بالاخره انتظارها به پایان میرسد، صلوات طنینانداز میشود و عطر گل محمدی میپیچد در میان جمعیت...
از همین لحظه شاعران برای اهدای کتاب و گپ و گفت صف میکشند. صفی که البته چندان هم منظم نیست و هر کسی دوست دارد زودتر خودش را برساند به محضر ایشان، در همین حال و هوا استاد حمید سبزواری میآیند. آقا او را از دور میبینند. با صدای بلند صدا میزنند آقای حمید.... راه باز میشود و حمید شعر انقلاب که با وجود حال نهچندان خوب جسمانی خودش را رسانده است نزدیک میشود به آقا... «بیایید ببوسمتون...» آقا این جمله را میگویند و حمید را در آغوش میکشند.
اذان میگویند و شاعران به دور از آن شوریدگی ذاتیشان در صفهای نماز مرتب و منظم میایستند.
افطار هم مثل همیشه ساده و صمیمی است، خبری از زرق و برقهای برخی افطاریهای مدیران فرهنگیمان نیست، چای و پنیر و سبزی و شام هم یک مُدل.
پس از افطار آرامآرام مهمانان راهی حسینیه میشوند، حضرت آقا هم تشریف میآورند و کلام وحی که خوانده میشود یعنی شب شعر رسما آغاز شده است، بعد از قرائت قرآن علیرضا قزوه بسمالله میگوید و شروع میکند به خواندن:
از جانب خدای تعالی گزین شدی
و آیینه دار حسن جهان شدی...
چه انتخاب خوبی، در شب میلاد امام حسن مجتبی(ع) خواندن غزلی در مدح او آن هم از آثار حسین منزوی، پاسخی محکم و مستدل است به جریان روشنفکری که منزوی را برای خودش به عنوان یک عاشقانهسرای بیقید و بند مصادره کرده است، اتفاقا همین نکته را قزوه با زبان و بیانی دیگر میگوید. در ادامه یاد رفتگان و بزرگوارانی گرامی داشته میشود؛ استاد مرحوم اوستا شهریار، امیری فیروزکوهی، محمود شاهرخی، قهرمان، مشفق کاشانی، قیصر امینپور، نصرالله مردانی، سیدحسن حسینی، سلمان هراتی، طاهره صفارزاده، تیمور ترنج، محمدرضا آغاسی، بیژن نجدی و...
قزوه نام این شاعران را که میآورد حضرت آقا میفرمایند مرحوم بهجتی و جمعیت صلواتی میفرستند.
آغاز شعرخوانیها به تعبیر قزوه با بزرگ جماعت شعر انقلاب است، حمید سبزواری شروع میکند به خواندن، آن هم چه شعری:
خوشنشینان ساحل بدانند
تا که دریاست این شور و حال است
چشم سازش ز دریا ندارند
سازش موج و ساحل محال است
شعر که تمام میشود استاد برای ظهور امام زمان(عج) دعا میکنند و سپس رهبری میفرمایند: خیلی شعر خوب و جوانانهای بود یعنی در 90 سالگی هم میشود شعر جوانانه گفت... بعد هم گفتند: انشاءالله آقای حمید دلتون همیشه جوان باشد و جسمتون سالم.
قزوه دومین شاعر را که استاد محمد اکرام باشد از پاکستان معرفی میکند و میگوید که از اقبالشناسان کارکشته است. آقا میفرمایند که دکتر اکرام را میشناسند و کتاب ایشان درباره اقبال را قریب سی سال قبل دیدهاند. اکرام شعرش را میخواند.
آقا تشکر میکنند و بعد به دکتر حدادعادل میگویند که دکتر اکرام به بنده گفته است به شما سفارش کنم با ایشان بیشتر همکاری کنید! حدادعادل میگوید با ایشان رفیق قدیمی هستیم. آقا میگویند معلوم است از نظر ایشان کافی نبوده که به بنده گفتند سفارش کنم! (خنده حاضران)
دهر مندرات از هندوستان نفر بعدی است. قزوه برای معرفی او چند دقیقهای صحبت میکند. اینکه پدرش از مبارزان استقلالطلبی در هند و وزیر دولت جواهر لعل نهرو بوده و خانوادگی عاشق اهل بیت هستند، اگرچه مذهبشان هندوست و او هم شعری از پدرش را میخواند و در پایان قزوه میگوید برای سلامتیاش صلواتی بفرستید... کنارم دکتر منوری نشسته است و با خنده میگوید تا حالا برای سلامتی یک هندو فقط صلوات نفرستاده بودیم که این هم قسمتمان شد!
دکتر شاه مسعود شاه میرزا از تاجیکستان نفر بعدی است و پیش از آن که شعرش را بخواند میگوید در هیچ جای دنیا سراغ ندارد یک رهبر چنین ارزشی برای شعر قائل شود و از رهبری قدردانی میکند و میخواند:
سپاهم به جنگ ددان نور عشق است
سیاهی لشکر نباشد نباشد
خوشا گم شدن در معاد نگاهت
اگر صبح محشر نباشد نباشد
آقا با طنز خاص خودشان میگویند: «هست دیگه، چارهای نیست!» (خنده حاضران)
قزوه اینبار خاطرهای تعریف میکند درباره تاثیر شعرخوانی غیرایرانیها در این جلسات. اینکه بعد از شعرخوانی یک استاد هندی در سال قبل، 120 دانشجوی سانسکریت آن استاد رفتهاند و در کلاس زبان فارسی ثبتنام کردهاند. آقا یکباره با لحن خاصی خطاب به قزوه میگویند: «کارِتون درسته!»
همین جمله کافی است تا سالن از خنده منفجر شود و قزوه هم تا پایان جلسه در معرفیهایش بیشتر دقت میکند.
زامیق محمودزاده از آذربایجان هم آخرین نفر از مهمانان خارجی است که شعری به زبان آذری میخواند.
علی حکمت که سن و سالی دارد و از استان فارس شهر استهبان برای اولینبار است به این جلسه میآید، شعر بعدی را میخواند. شعر او در قالب مثنوی با م ضمونی اخلاقی است. آقا از شعرش تعریف میکنند و از اینکه هیچ حشوی نداشته است تشکر میکنند. آقای حکمت در اول شعرش گفت «گنه کرد در بلخ آهنگری» که آقا سریع گفتند: «عجب، جدیدا؟!» و باز هم حسینیه با خنده حاضران سرشار از نشاط میشود، امشب انگار شعرخواندن دشوار است .
یکی دو نفر دیگر شعر میخوانند و نوبت میرسد به رضا نیکوکار که شعرش را پیشکش کرد به نبیاکرم(ص) و شاید بتوان گفت شعر او بیشتر از همه با احسنتهای حضرت آقا همراه شد:
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
تو آن حقیقتی که تو را مژده میدهند
اسطورههای خفته در افسانهها به هم
هر خانهای مناره اللهاکبر است
اینگونه میرسند همه خانهها به هم
وقتی که شمعِ جمع تو باشی چه دیدنیست
دل دادن دوباره پروانهها به هم
چون دانههای رشته تسبیح با همیم
در هم تنیده سلسله دانهها به هم
اعجاز بینظیر تو عشق است و عشق تو
ما را رسانده از دل ویرانهها به هم...
آقا از او میپرسند کتابی هم چاپ کرده یا نه و نیکوکار میگوید که بله دم افطار تقدیم کرده است. آقا میگویند: «این غزل شما بنده رو وادار میکنه برم اون کتاب رو از اول تا آخر بخونم!»
اما نوبت میرسد به شعر طنز و عباس احمدی، نقیضهای میخواند بر یکی از اشعار فاضل نظری. آقا میپرسند که اجازه گرفته و نقیضه گفته یا نه؟ که احمدی میگوید تلفنی اجازه گرفته. خود نظری هم در جلسه است و تائید میکند.
مرگ نزد شاعران از بینوایی بهتر است
وضع ما از مردم اتیوپیایی بهتر است
آقا میگویند: «معلوم هم نیست»! و کل شاعران میخندند، احمدی ادامه میدهد:
واژهها امروز ابعاد جدیدی یافتند
گر به جای رشوه گفتی پول چایی بهتر است
وقت جنگیدن به درگاه مدیرانِ نترس!
از میان جمله واجبها، کفایی بهتر است
آقا بلند میخندند. شعر هم که تمام میشود آقا آفرین میگویند و میگویند شعر نکات حکمتآمیزی داشت.
چند نفر دیگری شعر میخوانند تا نوبت برسد به سیدمحمدصادق آتشی شاعری جوان که برای معرفی خودش حسابی خوش ذوقی به خرج میدهد:
از حسینیه ایرانم یزد
آنکه مشهور قنوت است و قنات
شادی روح شهید محراب
آیتالله صدوقی صلوات!
حضرت آقا آفرین میگویند. اما شعر اصلی او، شعری استخواندار درباره وحدت امت اسلام است:
مسجد یکی، مناره یکی و اذان یکی است
قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکی است
مکر یهود عامل جنگ و جدایی است
پس دشمن مقابلمان بیگمان یکی است
سنی و شیعه فرق ندارد برایشان
وقت بریدن سرمان تیغشان یکی است
این شعر هم حسابی از طرف رهبری با ماشاءالله و آفرین همراه میشود و میفرمایند: «یکی از موضوعاتی که امروز خیلی نیاز داریم همین است.»
اینجا همه چیز متفاوت است، در غروب این حیاط همه منتظر طلوع خورشیدند، بالاخره انتظارها به پایان میرسد صلوات طنینانداز میشود و عطر گل محمدی میپیچد در میان جمعیت... |
قزوه میگوید که تا حالا 19 نفر شعر خواندهاند که غیر از دو نفر، بقیه دفعه اولشان بوده که در این مجلس شعر خواندهاند آقا با لبخند میگویند: «شعر اولیها!»
قزوه میخواهد که دو نفر دیگر شعر بخوانند. یکی سعید بیابانکی و دیگری محمدرضا طهماسبی بعد از این دو نفر قزوه رو به حضرت آقا میگوید که از اینجا به بعد دیگر وقت شماست. مدیریتش با شماست. آقا میگویند که برای ما همیشه استماع ارجح بوده است. مرتضی امیری اسفندقه هم به اشاره آقا دعوت به شعرخوانی میشود، او بلند میشود و میآید در ردیف اول مینشیند. میگوید که دیشب هفت هشت ده شعر را برای همسرم خواندم و او این را برای اینکه پیش شما بخوانم انتخاب کرد.
آقا میگویند: پس شعرت، زن پسنده!
همه میخندند. اسفندقه سلام همسایههایش را هم که اغلب از خانوادههای شهدا هستند میرساند. اسفندقه میخواند و چقدر خوب میخواند:
عمر از چهل گذشت و دلم ناامید نیست
عاشق شدن هنوز از این دل بعید نیست
...
کمکم بدل به قلعه متروکه میشود
شهری که کوچههاش به نام شهید نیست
آقا میگویند: معلوم شد غیر از قصیده که خیلی خوب میسرایید غزل هم خیلی خوب میسرایید.
آقا سر میچرخانند و جمعیت را میبینند و میگویند: آقای دکتر حداد شعری چیزی... او هم از خدا خواسته هنوز حرف آقا تمام نشده دست میکند توی جیب کت و کاغذی درمیآورد و شعری میخواند:
مهربانا! مهربانی را که تعلیم تو کرد؟
ای نسیم! این گلفشانی را که تعلیم تو کرد؟
بیت آخر را که میخواند:
در جواب هرچه پرسیدم تبسم کرد و گفت:
عادل! این شیرینزبانی را که تعلیم تو کرد؟
آقا میگویند «این خداداده چکار کنه!» و دوباره حاضران حسابی میخندند.
شعر آقای حداد عادل که تمام میشود همه شاعران گوش میشوند تا حضرت آقا دقایقی را به طرح موضوعات مد نظرشان بپردازند، صحبتهایی که مانند همیشه سرشار بود از نکات مهم درباره شعر و شاعری و رسالتی که شاعران به دوش دارند.
شعرخوانی بانوان
میکروفن میرود سمت خواهران و اولین بانویی که شعر میخواند، فاطمه بیرامی است:
وقتی که شاعری دلت آئینه خداست
یعنی محل آمد و رفت فرشتههاست...
آقا میگویند: «آفرین درسته...!»
بانوی بعدی اسماء سوری است با این مطلع:
منم گنجشک مفتِ سنگهای بر زمین مانده
هراسی کهنه از صیادهای در کمین مانده...
شعر که تمام میشود حضرت آقا نکته جالبی را طرح میکنند: «شعرهای امیدوارانهتری بگویید، انشاءالله حالتون بهتر بشه و شعر شما هم فضای شیرینتری داشته باشد!»
نفر بعدی جوانترین شاعر جمع است که دانشآموز است و بعد از او نوبت میرسد به خانم پروانه نجاتی که از چهرههای شناخته شده شعر است و همراه با همسرش دکتر کافی سالهاست در شیراز زندگی میکنند:
وقتی که حوا پا گذاشت تو عالم
به دو میخواست بره به سمت آدم
زد تو سرش فرشته گفت: حاج خانوم
چه میکنی فردا با حرف مردم
روتو بگیر با این لپّای داغت
بشین بذار آدم بیاد سراغت...
به اینجا که میرسد رهبری میگویند: «اگه آدم باشه میاد!» دوباره حسینیه پر میشود از خنده حاضران.
در پایان هم حضرت آقا تشکر میکنند به دلیل شعر خوب و اخلاقی و پندآموزشان.
عطیه حجتی شعر بعدی را میخواند. شعرش خوشمضمون است و حماسی و آقا هم زیر لب در همان مطلع با شعر همراهی میکنند:
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشه آل سعود را
افتاده دست ابرههها خانه خدا
سجیل کو که سر شکند این جنود را...
فرهنـگ و هنـر
سیناعلیمحمدی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد