سیاست روز : امرار معاش به شیوه ی بخور و نمیر
مرتضی بانک: کسانی که "بگم بگم" میگفتند حالا "نگو نگو" میگویند.
اظهارنظر فوق یادآور کدام یک از اشعار حافظ شیرازی است؟
الف) میگم بیا میگی نمیشه / میگم برو میگی نمیشه / میگم بمون میگی نمیشه / آخه یه بوم و دو هوا نمیشه
ب) نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو / یارت نمیشم / گرفتارت نمیشم
ج) بگو بگو راست بگو / هر چی دلت خواست بگو
د) هیچکدام چون حافظ از این اشعار فاخر ندارد.
وزیر کار: معمولا کسی با یک شغل خبرنگاری نمیتواند امرار معاش کامل کند.
منظور از "امرار معاش" در اظهارنظر فوق کدام یک از گزینههای زیر است؟
الف) بخور و نمیر
ب) یک لقمه نون و یک کاسه ماست
ج) باد هوا
د) فتوسنتز
معاون سازمان هواشناسی: رادارهای هواشناسی توسط یک سری از امواجی که منشاء آن برای ما روشن نیست دچار اختلال میشوند.
منشا امواج مورد اشاره کدام است؟
الف) غبارآفرینی سران فتنه
ب) بحرانآفرینی جریان انحرافی
ج) گرد و خاک کردن برادر کوچکزاده در مجلس
د) هجوم خس و خاشاک همین الان یهویی!
اعتماد: با لب خندان، نه با اندوه و آه
بدبختترین آدمها، همانهایی هستند که از کار و بارشان راضی نیستند و از صبح تا شب، از زمین و زمان شکوه میکنند که «این چه زندگی است؟» بدبختی شاخ و دم که ندارد. کسی که زندگیاش را، شغلش را، خانهاش را، خانوادهاش را، همسایه و قوم و خویشش را دوست نداشته باشد و صرفا خود را ناگزیر از تحملشان بداند، حتی اگر در زمره اغنیا باشد، بدبخت است. بدبختی اما فقط به همین میزان نارضایتی متوقف نمیماند و کمکم پای محله وشهر و کشور و قاره هم به میان میآید. همین چند روز پیش به تور مسافرکشی خوردم که از همه کس و همه چیز ناراضی و شاکی بود و از اینکه جبر جغرافیا در آسیا چشمش را به جهان گشوده، بغض در گلو داشت. میگفت «چه میشد اگر من در اروپا به دنیا میآمدم و در آنجا زندگی میکردم و در آنجا میمردم.»
یاد شعر ایرج افتادم که «میان موسیو و آقا چه فرق است/که این در ساحل آن در دجله غرق است» روم نشد، بلکه دلم نیامد بگویم اگر در آلبانی به دنیا میآمدی یا در بلغارستان یا در یونان از اینجا هم که هستی، میتوانستی شاکیتر و طلبکارتر باشی. یک قدری نارضایتی البته بد نیست. به اندازهای که آدم خودپسند و از خودمتشکر نشود بد نیست که از وضع موجودش ناراضی باشد و وضع موعود را طلب کند، اما این چیزی که رسم شده بین مردم که مدام غر میزنند و سگرمه درهم میکنند، جز بدبختی و نحوست نام دیگری ندارد. طرف چهاردانگه زندگی میکند. به سختی و مشقت هم زندگی میکند. باید چهار صبح بیدار شود تا اتوبوس، اتوبوس خودش را به تهران برساند. خیلی از نیروهای خدماتی چارهای جز تحمل مشقت رفت و آمد ندارند. این مشقت را جمع کنید با مشکلات اقتصادی و گرانی وبیکاری و خرج زندگی وتحصیل بچهها و اُرد ناشتای رییس و... این آدم شاید حق داشته باشد که از دست تقدیر دلخور باشد وزبان شکایتش دراز باشد.
اما بازاری پولدار ساکن فرشته و صاحب پنت هاوس هم که ویلای شمال دارد و معمولا تا لنگ ظهر خواب است چه؟ او هم که از وضع زندگیاش راضی نیست و همین که خبط کنی و از او بپرسی «اوضاع و احوال چطور است؟» چهار تای رفیق چهار دانگهایمان از خدا و آسمان و زمین مینالد و به تقدیرش بد و بیراه میگوید. انگار که تخم نارضایتی در شهر پراکندهاند و همه از دم ناراضیاند. مسافرکشها از هر ده تا، ٩ تایشان عنق منکسرهاند و چشم دیدن موتوری و زنان راننده را ندارند. موتوریها اکثرا در کار جواهر بودهاند و رفیقی نارفیق سرشان کلاه گذاشته و به این روزشان انداخته. معلمها هم صدی، نودشان از شغل و دخل و خرجشان گره در ابرو دارند و البته حق هم دارند.
کارگران، کارمندان، طلافروشان، پزشکان، متکدیان، وکیلان، وزیران، شوفرها، لبوییها و بدتر از همه روزنامهنگاران و خبرنگاران از چیزی که هستند بدشان میآید و در تمنای کار و باری بهترند. در صدر حِرَف، این شاعران گوشت تلخ و عصبانی مزاجند که نارضایتیشان را به هنر تبدیل میکنند. من خودم این مرض نارضایتی را از شاعران به خصوص شاعران از مشروطه به این طرف، بالاخص از استادم ایرج گرفتهام. زکام چطور پخش میشود و شهر را دربر میگیرد؟ ویروس نارضایتی هم همینطور است.
من از ایرج میگیرم و بعد آن را در تیراژ روزنامه به شماها سرایت میدهم. چند سال پیش یادتان هست شایعه کرده بودند که یک سری از مدیران آنچنانی صبح به صبح دعای زبانبند توی آب پشت سد کرج میریزند تا روی آحاد جامعه تاثیر بگذارد و زبانشان را بند بیاورد؟ فکر کنم سوراخ دعا را گم کرده بودند و به جای زبانبند، «زبان به نارضایتی بگشا» توی آب شرب ریخته بودند. این خوب نیست و حالا که روز خبرنگار است به صراحت بگویم که وظیفه اهل رسانه است که امید وخنده و خوشی و رضایت را ترویج کنند. مصنوعی و الکی نه. توی یک فیلم هندی میگفت: «میدهم من مالیاتم را به شاه/ با لب خندان نه با اندوه و آه.» مختصری باهم آشنا باشید میدانید که منظورم این نیست.
اما این میزان از نارضایتی هم برای جامعه بد و زشت و خطرناک است. پیشینیان ما فرمولی بلد بودند که با دل خونین لب خندان میآورند. البته لب خندان میتواند آن دل خونین را هم التیام بخشد. روزنامهنگاری با این حالت کرختی و افسردگی و یأس و غم خوب نیست و یک دلیل کم شدن تیراژ شک نکنید همین است. هر دکتر روانشناسی بروید اولین توصیهاش این است که «روزنامه نخوانید چرا که حالتان را بد میکند.» روزنامهها هم میگویند تقصیر از ما نیست ما آینهایم و آینه شکستن خطاست. مسلما اما آینه افسرده عصبانی پرخاشگر چطور میتواند روی جامعهاش تاثیر بگذارد و در بهبود حال و روز جامعهاش بکوشد؟ صدایم از جای گرم در نمیآید روزنامهنگاران اوضاع خوبی ندارند، من هم. من آزمودهام این رنج و دیدم این محنت با این همه وظیفه اصلی ماست که امید و عقل و سواد و انصاف و رفاقت و گذشت و خنده و شادی را در جامعه ترویج دهیم. الکی و مصنوعی نه، بلکه خیرخواهانه و مصلحانه، بخند تا دنیا به رویت بخندد. نارضایتی را کم کن، دنیا نیز چهره راضیاش را نشان میدهد.
شرق : روز خبرنگار دقیقا چیش مبارک؟
دور از جان شما خبرنگاران و روزنامهنگاران عزیز و کاربلد و کاردرست و کارکشته، عرض کنم که خبرنگاری یک زمان اعتبار عجیبی داشت. یعنی خبرنگارجماعت با هیچکس فالوده نمیخورد، الان فالوده میریزد توی کاسه. بعد هم خبرنگاری اینطوری نبود. یعنی طرف از مادرش قهر میکرد میرفت خواننده میشد الان چون ضبط آلبوم گران تمام میشود، طرف میآید تحریریه و میگوید من از مادرم قهر کردم و آماده به کارم. یک زمان هم بود که خبرنگارجماعت صاحبان زروزور را سکه یک پول میکرد و دستشان را رو میکرد الان آنها با یک ربعسکه دست خبرنگار را میگذارند توی حنا. سردبیر هم قدیم ناخدا بود و کشتی را میان توفان بلا جلو میبرد الان سردبیر شبیه آن طوطییه شده که توی انیمیشنها روی شانه ناخدا مینشست.
قدیم اینطوری بود که وقتی میآمدی توی تحریریه نوار پیاده میکردی و پشت دست مینشستی تا کار یاد بگیری، الان تا آمدی توی تحریریه، فک دبیرسرویس و سردبیرت را پیاده میکنی و با دست میزنی پشتشان و میگویی دادا جا رو خالی کن من بشینم پشت میز سردبیری.
آنروزها میگفتند توی فلان روزنامه مسئول بایگانی آشنای ماست و شاید کارت را بتواند به سردبیر بگوید، الان میگویند ما سهتا سردبیر و ٤٠تا خبرنگار داریم، کارت چیست داداش؟ قدیم اینطوری بود که میگفتند خبرنگاری اعتبار و احترامی دارد و آدم واسه هرکسی و هرجایی نباید خبر ببرد و بیاورد و بگوید دارم خبر کار میکنم، الان میگویند خبرنگاری مثل مردهشوری است و فرقی نمیکند آدم مرده کی را بشورد ولی باید خوب بشورد. منتها حواسشان نیست توی عرف و دین هم هر مردهای شستن ندارد و آدم باید چشمش را روی یکچیزهایی ببندد. قدیم سیاستمدارها گیر این بودند که خبرنگارها را ببینند و نمکگیرشان کنند، الان اینطوری شده که خبرنگارها گیر سهپیچ میدهند که ما فلان سیاستمدار را ببینیم و عکس یادگاری بگیریم.
قدیم خبرنگارها دم چهارنفر را میدیدند که با یکی مصاحبه کنند، الان دم ٤٠ نفر را میبینند که یکی باهاشان مصاحبه کند. آنروزها اینطوری بود که طرف ٢٠ سال کار خبری میکرد تا به ستون تحلیل برسد، الان اینطوری شده که با تحلیل شروع میکنند و بعد ٢٠ سال میفهمند خبری هم نبوده و خبری هم اگر بوده اینها خبری نداشتند. قدیم اینطوری بود که هرکسی اندازه دهانش لقمه برمیداشت و اندازه دهانش حرف میزد، الان اینطوری شده که چشم را میبندند و دهان را باز میکنند و ستون را پر میکنند؛ مثل همین ستون آچارکشی که بهصورت رسمی با بیل پر میشود اما نویسندهاش به درد بیلزدن باغچه هم نمیخورد. به ما که حرجی نیست، ولی روز شما خبرنگار عزیز مبارک، بیمنظور.
قانون : کمدیالوگ
مارشال: من پسوردم رو گم کردم و نمیتونم نتایج آزمون رو ببینم. دارم سکته میکنم.
بارنی: شاید نباید اینو بهت بگم، ولی یه راهی هست که مشکلاتت رو حل میکنه!
مارشال: چی؟
بارنی: یه نرمافزاری هست که میتونه به دیوارههای محافظ سایتها نفوذ کنه و همه رمزهای عبور رو از سرور اصلی بازیابی کنه!
مارشال: خب حالا باید چی کار کنیم؟ یه قرار مخفی مافیاییطور توی پارکینگ تاریک یه ساختمونِ خرابه؟
بارنی: نه بابا!
مارشال: میشه بکنیم؟ من حرکات مافیایی خیلی دوست میدارم! از این کت بلندای سیسیلی هم دارماااا... تو رو خدااااا
قانون: در یازدهم: غنچه دهن هم شد اسم؟
گوشه اندرونی نشسته بودم و ریز ریز سوزن میزدم. در باز شد و غنچه دهن خانم، عصبانی و برافروخته وارد شد. بادبزن طلا کاری شدهاش را روی میز کوبید و خودش را پرت کرد روی صندلی چوبی. ماشاا...، هزار ا...اکبر از بس باربی هیکل است، پایههای صندلی ترق صدا داد و کج شد. حالا اینکه تصور غنچه دهن خانم (نگارنده این سطور بسیار علاقه دارد فاز والدین غنچه دهن را بداند! آخه غنچه دهن هم شد اسم؟) از باربی، باربی واقعی است یا مخلوطی از دارا و سارای خودمان بر همگان پنهان و پوشیده است. یک نگاه سر سری هم که آدم بکند، میفهمد که غنچه دهن خانم، ترکیبی است از دارایی که هنوز سبیلهایش یکی بود، یکی نبود و کرکی است و سارایی که تو پُر است و دامن میپوشد. در همین فکرها و مقایسهها بودم که نمیدانم چه شد، غنچه دهن به سمت من برگشت و گفت: «بلند میشم یدونه میزنم تو دهنت، دندونات بریزه تو حلقتا. عمهات مخلوط دارا و ساراس». خودم را جمع کردم و گفتم:
«از کجا فهمیدی؟» گفت: «به من میگن غنچه دهن، همه کاره دربار قاجار». جناب مخبر که همیشه گوشه و کناری حضور دارد با ایما و اشاره رسوند بهم که جرمم بلند فکر کردنم بوده. غنچه دهن متصدی قلیانهای طلا و مرصع و قهوه دارچینی و گلاب نبات بود. همینها او را به قول خودش همه کاره قصر کرده بود. از این طرف قصر قل میخورد آن طرف و قلیانهای طلا را که آرزویم بود یکبار فقط به آنها دست بزنم را، به سفارش دهنده میرساند. روزی چند نوبت فتلی او را احضار میکرد. آن وقت منی که سبیلهایم پر پشتتر از غنچه دهن بود، یک نوبت و آن هم بعد از تاریکی احضار میشدم.
من همیشه از این که در طول روز فتلی را نمیبینم غمگین هستم و به غنچه دهن حسودیام میشود اما او همیشه از دست من عصبانی است و به سمتم دمپاییهای طلاییاش را پرتاب میکند. نمیدانم چرا او انقدر عصبانی است! او مهمترین کار را در این مملکت دارد. او یک زن مهم است. فکر میکنید چاق کردن قلیانهای طلایی و جابهجایی گلاب نبات را به هر کسی میسپارند؟ الان او در حد وزیر زنان است. (وزیر زنان!)
هر روز که مهم بودن و مهمتر شدن او را میبینم، میخواهم از حسادت بمیرم. اما او متوجه نیست و دائما غر میزند. او نمیداند که پشت مقام و منصب هر زن مهمی در این مملکت، مردی بوده که خواسته این مقام به آن زن برسد. مثل همین فتلی و غنچه دهن. مثل خیلی خیلی بعدها و خیلی آینده این مملکت که باز هم پشت مقام و منصب هر زنی چه در دولت و چه در مجلس، خواست یک مرد خوب و مهربان قرار دارد. من میدانم، همه مردان این سرزمین یک فتلی خوب و مهربانِ درون دارند. در همین افکار بودم که غنچه دهن با غرش گفت: «الانمیام در دهنتو گل میگیرم ناموسِ بایدیفالت فتحعلی شاه.
مگه پسر خالته هی میگی فَتَلی؟» از جایم بلند شدم و گفتم: «حسود هرگز نیاسود ناموس بالقوه.» و از اندرونی فرار کردم. غنچه دهن خواست دنبالم بیاید، پایه صندلی شکست و نقش زمین شد. جناب مخبر که همان خبرنگار دربار محسوب میشود به سمت غنچه دهن رفت. او را کمک کرد تا بلند شود. بعد با صورتی خندان گفت: «باانو جان، دیروز روز خبرنگار بود، به مخبرتان هدیهای نمیدهید؟» غنچه دهن گفت: «اگه راست میگی برو حقوقتو بگیر، هدیه پیشکش.» مخبر پس از این جمله ریغ رحمت را سرکشید.
کیهان: شکایت(گفت و شنود)
گفت: معاون اول رئیسجمهور گفته است 88 درصد مردم با توافق وین موافق هستند و فقط 4 درصد مخالفند!
گفتم: این آمار دقیق!! را از کجا آورده است؟! یک نظرسنجی نشان میدهد 81 درصد مردم از متن توافقنامه باخبر نیستند و بسیاری از 19درصد بقیه هم که متن را خواندهاند نسبت به سرانجام آن و حفظ استقلال و امنیت کشور دچار تردید هستند.
گفت: با وضعیتی که توافق دارد معلوم است هر چه تعداد افراد مطلع از آن بیشتر شود بر تعداد مخالفان افزوده خواهد شد و تازه متوجه میشوند که 5+1 چه آشی برای ایران پخته است!
گفتم: چه عرض کنم؟! شخصی به دادگاه مراجعه کرد و گفت؛ فلانی با مشت به من حمله کرده. قاضی از متهم پرسید، چرا به او حمله کردهای؟ متهم گفت؛ سال گذشته به من گفت اسب آبی! قاضی پرسید، پس چرا یکسال بعد به فکر تلافی افتادی؟ و متهم جواب داد؛ آخه تازه دیشب در برنامه راز بقا، اسب آبی را دیدم و فهمیدم چه ناسزایی به من گفته است!
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد