بزن دررو

لطفا کوه را نخورید!

دلگیر از هوای آلوده شهر به دیدار قله دماوند رفتم. تا نزدیک کوه شدم، فریادش بلند شد: الفرار ای عاقلان زاین دیو مردم الفرار.
کد خبر: ۸۳۱۰۲۰
لطفا کوه را نخورید!

گفتم: ای کوه با شکوه! ای گنبد گیتی، ای دماوند! برادرجان چرا تهمت می‌زنی! آخر یک طنزنویس بی‌نوا مثل من، چطور ممکن است دیو باشد؟!

دماوند با وحشت گفت: خواهش می‌کنم نزدیک نشو! ای آدمیزاد، هر که هستی، لطفا به من رحم کن و مرا نخور!

گفتم: جسارت است، ولی شما به دیو بودن مشهورترید. مگر ملک‌الشعرای بهار نفرمود:

ای دیو سپید پای در بند

ای گنبد گیتی ای دماوند

دماوند گفت: بله! بله! اما همان پای در بند بودن است که مرا به این روز انداخته است. همه آرزویم، اما چه کنم که بسته پایم؟ راستی حالا که صحبت از قصیده بهار شد آن بیتش را هم بفرمایید که گفت:

تا وارهی از دم ستوران

واین مردم نحس دیومانند

گفتم: ای کوه، تو فریاد من امروز شنیدی

دردی‌ست در این سینه که همزاد جهان است

دماوند گفت: من حوصله شعرخوانی ندارم. خواهش می‌کنم نزدیک نشو! لطفا مرا نخور!

گفتم: آخر کوه مگر قابل خوردن است؟ آن هم از طرف من که همان یک لقمه نان خودم هم به زور از گلویم پایین می‌رود؟

دماوند گفت: از این آدمیزاد هیچ چیزی بعید نیست. سعدی که خودش از بنی‌آدم است و از اعضای همین پیکر است فرمود:

و ما اُبری نفسی ولا اُزکیها

که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است

من خودم شنیده‌ام که آن قوم و خویش مرا که ساکن اردبیل است، یعنی گردنه حیران به آن مهابت را این آدمیان دیو مانند خورده‌اند و یک آب گوارا هم رویش نوشیده‌اند و آب هم از آب تکان نخورده است.

حتی شنیده‌ام دریا را خورده‌اند، ساحل را خورده‌اند، معدن سنگ‌آهن را خورده‌اند، مراتع و جنگل‌ها را خورده‌اند، رودخانه و دریاچه را خورده‌اند و کویر نمک را هم چاشنی سفره‌شان کرده‌اند.

گفتم: ای قله با شکوه! لطفا ملاحظه کن برادرجان! یک نگاه به شکوه خود کن و یک نگاه به قامت ناساز بی‌اندام من! یک مقدار سانسور و خود سانسوری کن! مبادا که ناگه درافتی به بند!

دماوند گفت: ای برادر! من از روز ازل دربند بودم. اصلا من از آن روز که دربند توام آزادم. خودت که خبر داری، هیچ کس مثل من پای دربند و پا بسته این آب و خاک نیست. همین بنی‌‌آدم که اعضای یک پیکرند، بسیار آمده‌اند و برده‌اند و خورده‌اند و سوخته‌اند و رفته‌اند، ولی من همین جا ایستاده‌ام و نگاه کرده‌ام و دم برنیاورده‌ام.

گفتم: پس این از اقبال من است که هر چه حرف بودار و خطرناک و خط قرمز و تشویش اذهان در دلت مانده بود، بر زبان آوردی تا هم کار دست خودت بدهی و هم برای من دردسر درست کنی؟

دماوند گفت: هر چه تو می‌گویی درست است. من غلط کردم، اشتباه کردم. فقط لطفا فاصله‌ات را حفظ کن و نزدیک‌تر نیا! لطفا مرا نخور! به سایر آدمیان، یعنی آنها که زبان آدمیزاد بلدند بگو: با قله دماوند کاری نداشته باشند. رویش جاده آسفالت نکشند. سر و صورتش را با ماشین‌های نخراشیده، زخمی نکنند.

یا دست‌کم خواب آرام دماوند را با زباله، به کابوس بدل نکنند!

اسماعیل امینی - جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها