مرد جوان به قاضی میگوید: آقای قاضی بعد از شش سال زندگی مشترک تازه متوجه شدم همسرم یک دزد است. او درست منتظر بود تا سر فرصت همه زندگی مرا بفروشد و بیچارهام کند. این زن یک بیمار است و من تا به حال متوجه آن نشده بودم.
قاضی مرد جوان را به آرامش دعوت میکند و او چند لحظه بعد ادامه میدهد: همه چیز از یک ماموریت کاری ساده شروع شد. شش سال بود که با مهناز زندگی میکردم. من وضع مالی خیلی خوبی داشتم و همیشه سعی میکردم بهترین زندگی را برای او فراهم کنم. حتی زمان ازدواج به او اجازه ندادم جهیزیه بخرد و خودم به تنهایی شیکترین و مجللترین وسایل خانه را خریدم و بهترین زندگی را برایش فراهم کردم. در این سالها هم برای خانهمان وسایل شیک و مجهز میخریدم و چند میلیون تومان هزینه کردم تا همه امکانات برای زندگیمان فراهم باشد. من در این سالها اجازه ندادم همسرم کوچکترین کمبودی را در زندگیاش احساس کند. تا اینکه سه ماه پیش از طرف محل کارم مجبور شدم به یک ماموریت کاری در خارج از کشور بروم. قرار بود این ماموریت ده روز باشد، ولی وقتی رفتم متوجه شدم کارها زیاد است و باید چند ماهی آنجا بمانم. وقتی موضوع را به مهناز گفتم کلی پای تلفندعوا راه انداخت و گفت که من به او دروغ گفتهام. او شروع به داد و فریاد کرد و آنقدر به من بد و بیراه گفت که تصمیم گرفتم برای تنبیه کردنش مدتی با او تماس نگیرم.
بعداز چند روز وقتی با مهناز تماس گرفتم جواب تلفنم را نداد. با خودم گفتم قهر کرده و میخواهد من منت او را بکشم. چند روزی گذشت و هر بار با مهناز تماس میگرفتم جواب نمیداد. تا اینکه بعد از سه ماه ماموریتم تمام شد و به ایران برگشتم. وقتی به خانهمان رفتم با صحنهای مواجه شدم که تا چند ساعت شوکه بودم. خانهمان خالی بود و صاحبخانه گفت همسرم با گرفتن پول ودیعه، وسایل خانه را جمع کرده و برده است. با ناباوری سراغ مهناز رفتم و علت را جویا شدم. تازه آنجا بود که فهمیدم مهناز تمام وسایل خانه را فروخته است. آن وسایل کلی قیمتش بود و من با هزار دردسر آنها را خریده بودم. اما همسرم بهخاطر لجبازی همه آنها را فروخته بود.
در این لحظه زن رشته کلام را در دست میگیرد و میگوید: آقای قاضی شوهرم مرا رها کرده و به بهانه ماموریت کاری به خارج از کشور رفته بود. درست وقتی او در تفریح و گشت و گذار بهسر میبرد، صاحبخانه سراغم آمد و گفت باید خانه را خالی کنم. من هم هر چه سعی کردم نتوانستم با بیژن تماس بگیرم. او هم که با من قهر کرده بود و تماس نمیگرفت. برای همین مجبور شدم خانه را در همان فرصتی که صاحبخانه در اختیارم گذاشته بود خالی کنم. چون وسایل خانه خیلی زیاد بود و من جایی برای نگهداری آنها نداشتم، مجبور شدم بیشترشان را بفروشم. آقای قاضی من چارهای نداشتم و باید نسبت به فروش این وسایل اقدام میکردم. اگر بیژن لجبازی نکرده بود این اتفاق نمیافتاد.
در این لحظه مرد جوان با عصبانیت میگوید: پس چرا به من اطلاع ندادی. اگر صاحبخانه جوابمان کرده بود چرا تلفن مرا جواب نمیدادی. زن پاسخ میدهد: آقای قاضی هر چه سعی کردم نتوانستم با شوهرم تماس بگیرم. او هم که قهر کرده بود و به فکر تفریح خودش بود. آن زمان هم که زنگ میزد دیگر کار از کار گذشته بود و من در خانه مادرم بودم. آنقدر عصبانی شده بودم که دوست نداشتم صدایش را بشنوم. برای همین جواب تلفنش را نمیدادم. من دزد نیستم و شوهرم به من تهمت میزند. برای همین دیگر دوست ندارم در کنار این مرد زندگی کنم.
صحبتهای این زوج که به پایان میرسد قاضی سعی میکند آنها را از جدایی منصرف کند ولی وقتی اصرار آنها را میبیند، رسیدگی به این پرونده را به جلسه آینده موکول میکند.
سیما فراهانی / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد