«حرم بانو»، زنی جوان و سختی کشیده است که برای گذران زندگیاش کار میکند تا به قول خودش محتاج ناکسان و نامردمان نباشد.
او را هر روز در مسیر منزل تا اداره کنار پیادهرو میدیدم که چگونه در گرما و سرما حاصل دسترنجش را به فروش میگذارد تا بتواند پول بیمه بازنشستگیاش را بپردازد و با درآمدش گذران زندگی کند.
از او خواستم اگر دوست دارد سرگذشتش را بازگو کند تا در چاردیواری به چاپ برسانیم. استقبال کرد و گفت: میگویم تا مردم بدانند شرافتمندانه زندگی کردن، کار سختی نیست، فقط باید وجود داشته باشی.
تهلهجه دارید، از کدام شهرستان به تهران آمدهاید؟
من اهل کرمانشاهم و چند سالی میشود که به تهران آمدهام.
چرا همانجا نماندهاید؟
کرمانشاه کار نیست. برای گذران زندگی باید کار کرد و درآمد داشت. من دوست ندارم سربار کسی باشم. تا به حال سربار نبودهام.
پس همسر و خانوادهات کجا هستند؟
همسرم فوت کرده است و من سه فرزندم را بهتنهایی بزرگ کردهام.
دوست داری کمی از سرگذشتت برایم بگویی؟
سال 1364 ازدواج کردم در حالی که فقط 16 سال داشتم. سال 69 همسرم در یک حادثه رانندگی به اتفاق برادرش جانش را از دست داد و مرا با سه بچه شیرخواره و کوچک تنها گذاشت.
خیلی سخت است. بعد از آن حادثه تلخ چه کردی؟
تصمیم گرفتم زندگی کنم و دستم را به زانوانم بگیرم و بلند شوم و بچههایم را بزرگ کنم. تحت حمایت یک خیریه به گلیمبافی کرمانشاهی روی آوردم.
آنها مواد لازم را به من میدادند و من برایشان گلیم میبافتم. اوایل گلیمهایی که میبافتم را میبردم همان مرکز خیریه و آنها خودشان گلیمها را میفروختند و درآمدی به من میدادند.
اما پس از گذشت مدتی گفتند خودت باید گلیمهایت را بفروشی. من هم قسطی مصالح کار را میخریدم و قسطی گلیمها را میفروختم.
اما گرفتار کلاهبرداران شدم و قسطهایم را نپرداختند و من ورشکسته شدم با بدهی زیادی که روی دستم ماند.
رفتم به همان خیریه و گفتم من چه کنم با این همه بدهی. مسئول خیریه که آدم بسیار خوبی بود به من گفت میتوانی بروی تهران و کار کنی؟ گفتم بله.
با کمک او آمدم تهران و در حالی که در خانه یکی از اقوامم ساکن بودم، در یک کارگاه تولیدی لباس مشغول کار شدم.
درآمدت چقدر بود؟
هیچ. سه ماه آنجا کار کردم و وقتی متوجه شدند زنی تنها هستم، حق و حقوقم را ندادند. مسئول خیریه دوباره به من زنگ زد و گفت خانوادهای را میشناسد که برای کارهای خانهشان به یک نفر نیاز دارند.
مرا به آنها معرفی کرد، خانواده خوبی بودند، شش سال در خانهشان کار کردم. دیگر عضو آن خانه شده بودم.
ببینید این هم عکس نوههای آن خانواده است که خیلی دوستشان داشتم (دست در کیفش میکند و عکس دو تا بچه زیبا را نشانم میدهد.)
چرا پیش آنها نماندی؟
آنها رفتند خارج از کشور. خیلی دلشان میخواست مرا هم با خودشان ببرند، اما من راضی نشدم از بچههایم جدا شوم.
بچههایت الان کجا هستند؟
آنها را بزرگ کردم و ازدواج کردند. دو پسرم در بندر زندگی میکنند و دخترم هم کرمانشاه است. آنها هم اجارهنشین هستند، نمیتوانم سربارشان شوم.
بعد از اینکه آن خانواده رفتند چه کردی؟
باز با معرفی یکی از آشنایانم برای پرستاری از خانمی که شوهرش را از دست داده بود، به آن خانه رفتم. درآمدش بد نبود. ماهی یک میلیون و 700 هزار تومان به من میدادند و شبانهروزی آنجا بودم.
خوب این حقوق را پسانداز میکردی؟
نه. همه را خرج بدهیها و بچههایم میکردم. آنها هم به کمک من نیاز دارند.
هنوز پیش آن خانواده هستی؟
نه... آن خانم افسردگی شدید داشت. صبح قرص میخورد و میخوابید تا شب. برای غذا بیدارش میکردم، ولی به زور بیدار میشد.
کمکم اعصابم بههم ریخت و دیدم دارم بیمار میشوم. ضمن اینکه اصلا نمیتوانستم به مرخصی بروم و بچههایم را ببینم.
حالا کجا هستی؟
رفتم واحد بانوان شهرداری. شنیده بودم به زنان سرپرست خانوار وام میدهند و کمک میکنند تا غرفهای در مراکز خریدشان بزنند.
اما گفتند باید سرمایه از خودت داشته باشی و من هم که نتوانسته بودم پولی پسانداز کنم، کاری از دستم بر نمیآمد.
الان درآمدت با بافتن لیف و اسکاچ خوب است؟
بد نیست. پول کاموا و نخ را که کنار بگذارم چیزی برایم میماند. ولی مشکل من نداشتن سرپناه است.
جایی میخواهم برای زندگی. سقفی امن که بتوانم زندگی کنم. من همیشه کار کردهام و هراسی ندارم، ولی مشکل مسکن را نمیتوانم حل کنم.
پس الان کجا هستی؟
متولی یک مسجد اجازه داده شبها در قسمت خانمها بخوابم و هم کارهای نظافت مسجد را انجام دهم، ولی خیلی دلتنگ میشوم.
دوست دارم خانهای از خودم داشته باشم. بتوانم برای خودم غذا درست کنم، بچههایم به خانهام بیایند، از آنها پذیرایی کنم. این چیز زیادی است به نظر شما؟
نه ... اصلا زیاد نیست. ولی باید به خودت افتخار کنی که با این همه سختی بچههایت را بزرگ کردهای و شرافتمندانه زندگی کردهای.
از این نظر از خودم راضی هستم. من 19 ساله بودم که شوهرم را از دست دادهام. سخت بود ولی زندگی کردم.
اما فکر میکنید تا کی میتوانم با قلاب و کاموا کار کنم. فقط خوشحالم این همه مدت توانستم حق بیمهام را پرداخت کنم که در روزگار پیری آب باریکهای داشته باشم.
حرف من این است در شرایط سخت همه آدمها به حمایت نیاز دارند، اما حمایتی نیست، چرا نباید باشد؟
امیدوارم موفق باشی و سلامت و سربلند.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد