خوگیری به مطالعه و دلبستگی پُرشور به ایران و فرهنگ گرانسنگ آن، کزازی را از دوره دبستان بر آن داشت در زمینه آثار ادب کهن ایران مطالعه کند که حاصل این مطالعات در طول سالها؛ چاپ دهها جلد کتاب و نزدیک به 200 مقاله است.
او در همایشها و بزمهای علمی و فرهنگی بسیار در ایران و کشورهای دیگر سخنرانی کرده و با زبانهای اسپانیایی، آلمانی و انگلیسی نیز آشناست، اما گفت و شنود ما با میرجلالالدین کزازی با آن بیان پارسی و شیوای او که لغات بیگانه کم در آن راه دارد، حال و هوای دیگری دارد.
بازی کودکی؟
همان بازیهایی را که در آن روزگاران کودکان ایرانی و کرمانشاهی انجام میدادند، کم و بیش خوش میداشتیم و آنچه اندکی بیشتر پسندیده ما بود سُکسُک یا در گویش تهرانی قایمباشک بود. این بازی در ادب کهن ما ایرانیان سرمامک نام داشته است.
پرسش همه سالها؟
من در میان چندین پرسش بنیادین یکی را برمیگزینم و آن این است که من کیستم؟ به چه کار آمدهام، چرا آمدهام و به کجا خواهم رفت؟ پرسشی که هر انسان اندیشمندی به ناچار با خود در میان مینهد.
گریه ناخواسته؟
به آسانی نمیگریم، اما چند بار در زندگی گریستهام. اشکی افشاندهام یک بار در دریغ روانشاد پدر. بار دیگر چند روز پیش که به کرمانشاه رفته بودم از من خواستند به دبستانی بروم که در این دبستان کارگاه شاهنامهشناسی سامان داده شده بود. هنگامی که من در این دبستان درآمدم کودکان در شمار بسیار در حیاط ایستاده بودند بیتهای آغازین شاهنامه را درست و هم آوا و هماهنگ بر زبان آوردند. دو کودک نیز بیتهایی را که به شیوه شاهنامه سروده شده بود، در درود و خوشامدگویی بر زبان راندند. این شور و شرار بیآلایش و گرم، سرشکی از چشمانم افشاند.
صدای روح؟
آوای جان. خروش روان. از دید من آوای خُنیاست. از همین روست که کارسازترین و پیراستترین هنر که آدمی بدان دست یافته است همین هنر است.
خُنیای شما؟
خُنیای خرم ایرانی خنیایی است بسیار درونگرایانه، رازورانه که ما را برمیانگیزد تا راهی به جهان نهان خویش بجوییم. خنیای شایمانی یا کلاسیک اروپایی را بسیار خوش میدارم. گردآوردهای کمابیش بسنده یا میتوانم گفت بَوَندِه (کامل).
اهل دورهمی؟
مانند هر ایرانی دیگر من هم دوست میدارم که با دیگران باشم. کمتر با خود تنها میمانم مگر زمانی که به این تنها ماندن نیاز داشته باشم. برای نمونه، هنگامی که گوش به خنیا میسپارم تنها در گوشهای مینشینم؛ زیرا میخواهم سراپا گوش و همه هوش باشم و خنیا را بنیوشم.
مردم در کوچه و بازار؟
بیشینه مردمان سری میافشانند و درودی میگویند و دستم را میفشارند. زنان به دو رفتار نخستین بسنده میکنند. اندکی سخن میگویند و پرسشهایی در میان مینهند.
ضربالمثل؟
آنچه بر خود نمیپسندی بر دیگران مپسند.
کزاز کجای تاریخ است؟
کزاز نام بومی بوده است مانند فراهان و آشتیان. اکنون شهرکی است نزدیک شاهزند در استان مرکزی. نیاکان ما از کزاز اراک بودند. از همین روی این نام بر من مانده است.
یک توصیف از ادبیات؟
ادب یا ادبیات، هنری است که در زبان رخ میدهد هنگامی که زبان شورانگیز، جانآویز و پندارخیز میگردد و تا مرز ادب فرا میرود و دیگر گونی مییابد.
زندگی مثل چیست؟
زندگی در چشم من اگر بخواهم نگاره و انگارهای کهن را که هماکنون از ذهنم گذشت و بر زبان بیاورم، «رود» است. رودی که همواره روان است و در پویه؛ اگر نرود، نیست. جان رود، روانی است. ما در کنار رود مینشینیم یکبار یا چند بار رود را مینگریم و همواره از آن پس، رود را از یاد میبریم. ما نشستهایم، اما رود دم به دم روان است. این نگاره و انگارهای است باستانی و در بیتی از خواجه شیراز نیز بازتاب یافته است: بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین/ کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس.
عشق؟
این لَختها (مصراع) که هماکنون از ذهنم گذشت، لَختهایی است از مولانا؛ چون به عشق آمد قلم در خود شکافت... عشق اسطرلاب اسرار خداست. لختی دیگر؛ چون به عشق آیم، خجل گردم از آن.
وقت آزاد یک محقق؟
میکوشم از زمان تا آنجا که در توانم هست بیشترین بهره را ببرم. هنگامی زمان برای من آزاد است که نتوانم در آن کاری انجام بدهم. این زمانهای آزاد را در اندیشیدن میگذرانم یا به سرودن یا خواندن کتاب. اندیشیدن و سرودن و خواندن کتاب در چشم من از برترین کارهاست. اگر آنها را در زمانهایی مرده انجام میدهم از آنجاست که به کاری دیگر در این زمانها نمیتوانم پرداخت.
خط رابط نسل امروز با ادبیات؟
پاسخی روشن و سنجیده برای آن ندارم. میانگارم پیوند نسل امروز با ادب به کمترین رسیده است. نه از آن روی که جوانان کنونی میخواهند بیگانه باشند با ادب. از آن روی که ما در روزگاری بهسر میبریم که من آن را روزگار گذار مینامم. روزگار گذار، روزگار برهنگی و سرگشتگی و بیسویی است. در این روزگار، ما لغزانیم و درواییم در میان دیروز و امروز ایران نازشخیز کهن و ایران نو که هنوز بدان دست نیافتهایم. جامه کهن را از تن به درآوردهایم، اما هنوز جامهای نو نبافتهایم یا نیافتهایم که برتن ما ایرانیان برازنده باشد. برای ما ایرانیان یافتن این جامه، کاری باریک و دشوار است؛ زیرا ما تاریخی دیر یاز و پیشینهای دیرینه داریم. هزاران سال با فرهنگی گرانسنگ و درخشان در جهان زیستهایم. پس جامه نو ما میباید اگر فزونتر و فراتر از جامه کهن نیست، دستکم با این جامه همسنگ و همساز و همتراز باشد.
شبکههای اجتماعی؟
با آنها خو نگرفتهام و هنوز خواندن رسانه کاغذی در چشم من گرامیترین است. فرزندان من بویژه یکی از آنها در این دانش و فن توانا و کارآمد است و نیازهای مرا برمیآورد به گونهای که من تاکنون در تنگنا و دشواری نیفتادهام، اما روزگاری باید چنین کنم و بدانم.
کدام داستانهای ایرانی؟
از داستانهای در پیوسته (منظوم) پیداست همه شاهکارهای داستانی ادب پارسی گنجینههایی هستند بیمانند. چه داستانهای رزمی مانند شاهنامه فردوسی و چه بزمی مانند خسرو و شیرین نظامی. چه داستانهای راز مانند مثنوی مولانا. از بین داستانهای نوشته (منثور) داستانهایی را میپسندم که از گفتار به نوشتار درآمده است از گونه سَمَک عیار یا دارابنامه. واپسین این داستانها، داستان امیر ارسلان نامدار است. این داستان را نقیبالممالک شب هنگام بر بالین ناصرالدینشاه میگفته است و دختر شاه در پس پرده آن را مینوشته است.
اسطوره؟
اسطوره چکیده و گوهره و جانمایه تاریخ است. ما اگر بخواهیم مردمی را به ژرفی، به دوستی بدانسان که میسزد بشناسیم به ناچار باید اسطوره آن مردم را بخوانیم و بکاویم؛ زیرا آنچه دیری است صدها و هزاران سال در سرگذشت مردمی روایی و کارایی داشته است و پایدار بوده است. نمود و بازتابی در اسطوره آن مردم یافته است. در یکی از کتابهای خود نوشتهام که اسطوره روانکاوی تاریخ است.
همنشینی با حافظ؟
فراخنگری و آزاداندیشی و ناپروایی را به من آموخت به همان سان دریا دلی، فراخ سینگی؛ در یک سخن؛ رندی را.
به مولانا چه میگویید؟
مولانا مرا به مینوی درونم راه نمود. جهان راز را در من گشود. رهایی از خویشتن را به من آموخت. مولانا مرا با شور شگرفی شیفتگی آشنایی داد. مولانا مرا به خم خانه مستیها برد.
همراه سعدی؟
سعدی مرا با زیباییها و دل آراییهای جهان آشنا کرد. اگر مولانا شیفتگی به دوست را در من دمید سعدی شیفتگی به زیباییهای دوست را در من آفرید. هرکس با جهان سعدی آشنا باشد جهان هستی را زیباتر، فریباتر و دلرباتر خواهد دید.
نشانی هفت شهر عشق؟
راه رهایی از خویشتن را کسی میتواند که فرجام بیاورد که از چیرگی من و تن برهد؛ به او دست بیابد و گیتی را فرو بگذارد؛ به مینو راه ببرد که از این شهرهای هفتگانه بگذرد. چرا این شهرها را هفت شهر عشق خواندهاند؟ زیرا تنها با نیروی شگرف و چیره و ایستادگیناپذیر عشق است که این راه دشوار را میتوان پیمود. از این شهرها میتوان گذشت از من به او میتوان رسید.
شاهنامه و ملاقات با فردوسی؟
فردوسی بزرگترین آموزه را به من داد. آموزهای که آنچنان فراخ و فراگیر، آنچنان سرشار و مایهور است که همه آن آموزههای دیگر را در بر بگیرد. او به من آموخت که ایران را چگونه بشناسم ایران را چگونه دوست بدارم. فردوسی چگونگی ایرانی بودن و ایرانیماندن را به من آموخت. او به من این دانش و آگاهی را داد که بدان بنازم و سربرفرازم که ایرانیام. فردوسی کلید جهانی شگرف و شگفت، هوش ربای، فسونکار، جاودانه را در دست من نهاد و به من داد.
محمد رضاپور - روزنامه نگار
ضمیمه چمدان جام جم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد