یک شب همزادش بیدارش کرد، صدایش مثل کشیده شدن آهن بر زمین بود، داد میکشید، اما جز وحید، کسی نمیشنیدش. از چشمهای همزاد خون میبارید. هوار زد، «امشب کار را یکسره میکنیم.» و آن وقت وحید را کشانکشان برد تا آشپزخانه، تیزترین چاقوی خانه را داد دستش و غرید «باید بچهها و زنت را سر ببری!» وحید ضجه زد «چرا؟» همزاد طوری فریاد زد که وحید لرزید.