به یاد دارم روزی که روی نیمکت پارک نشسته بودم و داشتم در عالم تنهایی خودم به درختها نگاه میکردم که امیر از مقابلم رد شد و دوباره برگشت و روی نیمکت نشست. امیر سر حرف را باز کرد و از گرمای هوا حرف زد و من هم ناخواسته با او شروع به صحبت کردم. امیر هم مثل من تنها بود و دلتنگ؛ با خودم فکر کردم با این آشنایی و دوستی مشکلاتم حل خواهد شد و نمیدانستم این دوستی، عاقبت به یک جنایت ختم خواهد شد.