سارای 18 ساله به اتهام معاونت در قتل دستگیر شده است. دستبند، دستانش را به هم گره زده و ساکت مقابل افسر بازجو نشسته است. اضطراب در چهرهاش موج میزند و با ناخن روی میز میکشد. ماموران اداره قتل، نیم نگاهی به او میاندازند که دختر جوان دستانش را از روی میز جمع میکند و به زمین خیره میماند.
سارا وقتی برگه بازجویی را مقابل خود دید، حس کرد خیلی حرف برای گفتن دارد. از تنهایی هایش تا قتل. از خانوادهاش تا دوستی در پارک و حرفهای ناگفته دیگر.
دستبند از دستانش باز شد و افسر بازجو خواست، همه چیز را بنویسد. خودکار را برداشت و حرکت قلم بر روی برگه بازجویی، شروع داستانی تلخ شد.
«من تنها فرزند خانواده هستم، پدرم تاجر است و مادرم هم در یک شرکت کار میکند. وضع مالی پدرم خوب است و ما در زندگی هیچ مشکلی از نظر مالی نداریم. همه چیز فراهم است و تنها چیزی که کم داریم مهر و محبت است». از وقتی به یاد دارم، پدر و مادرم همیشه با هم دعوا میکردند و رابطه خوبی با هم نداشتند. پدرم به مسائل اخلاقی پایبند نبود و همین دلیل دعوایشان بود. دوست داشتم که یک همدم داشته باشم تا بتوانم برایش درددل کنم و از غصهها و مشکلات زندگیام برایش بگویم تا شاید آرامش پیدا کنم.
وقتی برای اولینبار با امیر شروع به صحبت کردم با خودم گفتم امیر همان مردی است که دنبالش هستم. امیر هم مثل من تنها بود و غمگین. خیلی از این دوستی خوشحال بودم و فکر میکردم با امیر تنهاییهایم رفع میشود و زندگی جدیدی خواهم داشت. او همیشه در حرفهایش میگفت که تنهاست و در زندگی خیلی سختی کشیده است.
من و امیر خیلی با هم صمیمی شده بودیم و هر روز همدیگر را میدیدیم و پدر و مادر من هم که سرگرم گرفتاریهای خودشان بودند، هیچ کاری با من نداشتند و هیچوقت از رفت و آمدهای من به بیرون از خانه و اینکه با کی، کجا میروم سوال نمیکردند. امیر یک غصه بزرگ در دلش داشت و هیچوقت حاضر نمیشد در مورد آن حرف بزند، اما آنقدر اصرار کردم که بالاخره راز دلش را برایم بازگو کرد.
امیر میگفت که در زمان نوجوانی فردی او را مورد آزار و اذیت قرار داده و او هنوز کینه به دل دارد و میخواهد هر طور شده انتقام آن دوران را از او بگیرد. من هم به جای اینکه او را از این کار منصرف کنم برای اینکه ثابت کنم چقدر دوستش دارم قبول کردم که هر کمکی از دستم بر بیاید برای انتقامگیری از مرد متجاوز انجام بدهم.
چند روز بعد، امیر گفت نقشه انتقام را کشیده و از من خواست با یاسر ـ مرد متجاوز ـ تماس بگیرم و با او قرار بگذارم تا وقتی او به محل قرار آمد امیر نقشهاش را عملی کند و به قول خودش یاسر را گوشمالی بدهد.
نقشه امیر این بود که من یاسر را به یک خانه قدیمی بکشانم. میدانستم که یاسر بازاریاب است، به همین دلیل با تلفن همراه او تماس گرفتم و گفتم چند روز قبل که برای کاری به شرکت ما آمده بودید، از شما خوشم آمد و میخواهم بیشتر با هم آشنا شویم.
یاسر بی چون و چرا و بدون هیچ مخالفتی پیشنهاد مرا قبول کرد و من هم آدرس آن خانه مخوف را به او دادم و گفتم که ساعت 9 شب آنجا باشد. من و امیر زودتر به آنجا رفتیم و منتظر شدیم؛ آن خانه قدیمی با دیوارهای بلند و دلگیری که داشت ترس عجیبی در دلم انداخته بود که ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد.
قلبم به شدت میزد، امیر پشت دیوار مخفی شد و من رفتم و در خانه را باز کردم. یاسر بود؛ یاسر جوانی قدبلند و هیکلی بود و به محض اینکه در را بست و وارد دالان خانه شد به طرف من آمد... »
همان لحظه بود که امیر از پشت دیوار بیرون آمد. امیر و یاسر دست به یقه شدند و همدیگر را کتک زدند. من هم که هیچ کاری از دستم بر نمیآمد فقط با ترس نگاه میکردم؛ شوکه شده بودم. یاسر خیلی قویتر بود. ناگهان امیر از جیبش یک چاقو بیرون آورد و ضربهای به گردن یاسر زد. یاسر دستش را روی گردنش گذاشت و روی زمین نشست.
همه ما بیحرکت شده بودیم. سکوت عجیبی فضا را فرا گرفته بود. امیر که از کارش پشیمان شده و ترسیده بود، کنار یاسر رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. یاسر گفت یک دستمال برایش بیاوریم تا زخم را ببندد.
از امیر خواستم او را به بیمارستان ببریم، اما یاسر خودش مخالفت کرد و گفت: چیز مهمی نیست، فقط به من یک جای استراحت بدهید و صبح زود از اینجا میروم.
من و امیر به اتاق بالای خانه رفتیم و یاسر هم در یکی دیگر از اتاقها خوابید. از ترس خوابم نمیبرد و با خودم میگفتم الان یاسر میآید و یک بلایی سر ما میآورد.
نیمههای شب بود که به امیر گفتم برو ببین یاسر چه کار میکند؟ امیر رفت و خیلی زود برگشت. امیر داشت میلرزید.
گفت: مرده.
گفتم: چی میگی؟
گفت: یاسر جواب نمیده. هر چی صدایش میکنم جواب نمیده.
سریع به اتاق یاسر رفتیم. پیکر بیجانش گوشه اتاق افتاده بود. ترس و دلهره تمام وجودم را گرفته بود. تا حالا از نزدیک جسد ندیده بودم چه برسد به اینکه یک جنازه پر از خون را ببینم و خودم هم در قتل او نقش داشته باشم.
امیر به من گفت: تو برو داخل اتاق، من میدانم چه کار کنم. من داخل اتاق رفتم و از پشت پنجره دیدم که امیر جنازه یاسر را داخل یک گونی گذاشت و بعد هم گونی را داخل صندوق عقب ماشین قرار داد.
آنجا را تمیز کردیم و هیچ ردی از خودمان بر جای نگذاشتیم و بعد هم جنازه را به بیرون از شهر بردیم و امیر یک گودال کند و گونی را داخل گودال انداخت و رویش خاک ریخت.
ما با هم قرار گذاشتیم تا زنده هستیم درباره این موضوع با کسی حرفی نزنیم. من تا چند روز حال خوبی نداشتم و کابوس «خانه وحشت» رهایم نمیکرد.
با شکایت خانواده یاسر خیلی زود شناسایی و دستگیر شدیم. هنوز نمیدانم چرا قبول کردم با امیر همکاری کنم. دوستش دارم، اما با این قتل زندگی جفتمان به آخر خط رسید.»
سارا زیر برگه بازجویی را امضا کرد و همراه مامور، راهی بازداشتگاه شد.
ناهنجاریهای اجتماعی و نقش پررنگ خانواده
درباره پایان تلخ دوستیهای خیابانی و اینترنتی زیاد صحبت شده، اما بازهم شاهد قربانی شدن جوانان به خصوص دختران در این دوستیها هستیم. افرادی که گرفتار دام تبهکاران میشوند، پس از طرح شکایت میگویند: ما فکر میکردیم قربانیان دوستیهای شیطانی افرادی سادهلوح هستند و ما بهدلیل اینکه حواسمان به همه چیز است، گرفتار نمیشویم. پس همیشه باید مراقب اطرافیان بود و به راحتی به هر فردی اعتماد نکرد و به او دلبسته نشد. در این پرونده، سارا به خاطر کمک به پسر مورد علاقهاش زندگی خود را نابود کرد و باید سالها در زندان بماند. او تصور میکرد همراه پسر جوان، آیندهای روشن و شاد در انتظارش خواهد بود، در حالی که اشتباه میکرد.
دلایل معتددی برای شکلگیری دوستیهای خیابانی وجود دارد، سهلانگاری خانواده و عدم نظارت والدین بر روابط و هیجانات نوجوانان و جوانان یکی از دلایلی است که در سالهای اخیر منجر به دوستیهای خیابانی شده بهطوری که این روابط در سنین پایین و حتی در مقاطع تحصیلی راهنمایی دیده میشود. خانوادهها درایت ندارند و این عدم درایت در تربیت فرزند به آسیبهای جدی تربیتی منجر میشود.
حمید حسین پور - ضمیمه تپش
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد