خاطرات جنایی
سوار بر ماشین پلیس، همراه چند نفر از همکارانم کوچهباغها را پشت سر میگذاشتیم. هنوز فکرم درگیر تماسی بود که ما را به حاشیه شهر کشاند: «سلام جناب سروان! یکی از باغداران اطراف شهرم. همین چند دقیقه پیش که برای کار به یکی از باغهایم رفته بودم، چشمم به شبح سیاهی خورد که از درختی آویزان بود و با وزش تندباد، تکان میخورد. جلوتر که رفتم، در کمال ناباوری متوجه شدم که جنازه زنی است که ظاهراً خودش را حلقآویز کرده است!»
کد خبر: ۱۰۶۳۴۴۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۵/۲۷