تو اما ساکتی، گمنامی اما گم نیستی. سالهاست جایی دورتر حتی بیآنکه در تابوتی پرچمپوش تشییع شده باشی، در سکوت، به خاک پیوستهای تا باد ذرهذرههای تنت را بر زمینی که برایش جان دادی، طواف دهد.
به گذر سالها خیره شدهای، به پوست انداختن آدمها و فراموشکاری عمدیشان. آنها زیاد و رنگ به رنگند. گروهیشان فقط یکی از روزهای تقویم یاد تو و همرزمهایت میافتند؛ آدمهایی که اگر تو و باقی جبههایها نبودید، امروز نبودند تا تقویمی داشته باشند و 364 روزش را به نام خودشان سند بزنند و یک روز را هم ارزانی تو کنند. آدمهایی که لطفشان به تو و رفقایت خلاصه میشود در مناسک و حرفهای تکراری یا نگاه کردن به عکسهای جان دادنتان روی بیلبوردهای تبلیغاتی و آه کشیدن و سر تاسف تکان دادن.
کسانی هم هستند که به کنایه و با پوزخند، نامتان را از «شهید» به «کشته شده» تقلیل دادهاند و چند سالی است موذیانه توی گوش جوانترها میخوانند که پدرانشان اگر میخواستند میتوانستند از جنگ بگذرند و ادامهاش ندهند و البته که تکهای از حقیقت را قورت میدهند و قلم میگیرند و نمیگویند شرط این توقف، گذشتن از شرف و اعتقادشان بود.
این جماعت از جنگ بیخبر، این آدمهای خوش و فراموشکار یا موذی و دورو یا منفعتطلب و ظاهرساز، چه میدانند از تنهای چاکچاک و قلقل خون، از گوشت و پوست چرخ شده در هم، از جسدهای نیمهکاره بیچشم و بیدست و بیپا، از ریههای پوسیده با خردل، از پوستهای تاول زده و ور آمده، از موج انفجار که میشکند و میدراند و تکهتکه میکند، از شبهای عملیات، از ذکر خواندن و نفس به نفس اندیشیدن به مرگ.
این جماعت هزار رنگ، این آدمها که در خفا به هشت سال دفاع میخندند، از عاشقانههای شما چه میدانند، از حال مادران انتظار، از شبهایی که به سحر نرسید، از ویرانی، از باختن تمام و کمال، از حجلههای چراغانی، از وصیتنامههای ننوشته، از فکرهای مبهم لحظه جانکندن، از امیدهای مدفون، از خوابهایتان، از بیداریهایتان، از کتابهای خوانده و نخواندهتان و حتی از بوی لباسهای ساده و اتوکشیدهتان که سیوشش سال منتظر پوشیدن ماندهاند توی کمد، دست نخورده، بیتغییر.
این جماعت هزار رنگ حال شما را نمیفهمند و خواسته یا ناخواسته، دست به دست هم دادهاند برای فراموشیتان و پاک کردنتان از ذهن کودکانی که روزی وارثان این خاک خواهند شد.
چون میدانند آدمهای بیگذشته و بیافتخار، قابل خرید و فروشتر هستند و بیتعصبتر به سرزمین و ایمانشان. به همین خاطر است که خیلی از ما و همرزمهای باقیماندهتان، باور داریم، نبض جنگ در این سرزمین، هنوز میزند با این تفاوت که رخت و لباس عوض کرده و چهره ترسناکش را با بزک زمان پوشانده است و خدا میداند آخر این قصه، عاقبتبهخیرهایی سربلند میشویم یا فراموشکارانی بیرگ و بیخاطره؟
مریم یوشیزاده - دبیر گروه جامعه
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد