از ظهر که از مطب دکتر برگشته بود تا شب که خودم را به خانهاش رساندم گریه کرده بود. گریه از درد نبود، گریه از وحشتی بود که سراسر بدن و ذهناش را پر کرده بود. وقتی روبهرویش ایستادم و زل زدم به صورتش خودش را در آغوشم انداخت و باز هم گریست.
معمولا این طور است وقتی با واژه «سرطان» روبهرو میشویم، زمانیکه کسی متوجه میشود، سلولهای بخشی از بدنش رشد غیرمتعارف دارند خیلی زود به این نتیجه میرسد که این سلولهای معیوب بزودی همه بدنش را آلوده میکنند و او بعد از گذراندن یک دوره سخت مریضی باید با زندگی وداع کند.
وقتی در آغوشم گریه میکرد همه اینها به ذهن من هم رسید، او از مریضیاش ترسیده بود و این ترس آنقدر عمیق بود که مرا هم ترساند. این باور قدیمی در ذهن همه ما هست که سرطان بیماری دردآور و کشندهای است. وقتی روی مبل خانهاش نشستم و اشکهایم را پاک کردم، وقتی که به اندازه کفایت با او همدردی کردم، وقتی به اندازه کفایت به او این اطمینان را دادم که کنارش هستم و تنهایش نمیگذارم درست آن لحظه که احساس کردم انرژیام به پایینترین حد ممکن رسیده، به خودم آمدم و به این فکر کردم حالا که به او قول دادهام تا ته خط در کنارش خواهم ماند و تنهایش نمیگذارم باید از فاز ناامید و ترس او خارج شوم و گرنه من هم مثل او از پا خواهم افتاد. برای یک لحظه به خودم نهیب زدم؛ دارم به جای درست فکر کردن مرثیهسرایی میکنم. بعد به این فکر کردم که اگر منفیبافی و تسلیم، روش درستی بود که بیماری این همه زیاد نمیشد، بیماریها کشنده نمیشد و... .
باید در ذهنام کتابهایی که خوانده، فیلمهایی که دیده و تجربههایی را که شنیده بودم مرور میکردم. مگر نمیگویند کتاب بخوانید تا در تجربه زیستن دیگران شریک شوید و در زمانهای بحرانی بدانید راه درست کدام است و به همان راه بروید.
باید الگوی زندگی آدمهای قوی را در ذهنم مرور میکردم، باید فازم را از فاز دوستم که همین امروز شنیده بود که به بیماری سرطان دچار شده جدا میکردم و باید به خودم و او کمک میکردم که آرام شویم تا بتوانیم به تحلیل درستی از موقعیت برسیم.
باید چایی درست میکردم، باید میرفتم شیرینی میخریدم، باید شام میپختم و باید به دوستم یادآوری میکردم زندگی ادامه دارد، حتی اگر بخشی از بدن بیمار باشد. قرار نیست بیماری باعث توقف زندگی شود. بیماری به اندازه کافی تلخ است پس چرا باید با ایجاد فکرهای منفی و تقویت آنها این تلخی را بیشتر کنیم؟
درمانی به نام درد و رنج
جایی خواندم شرایط زندگی آسانتر نمیشود و این ما هستیم که قویتر میشویم. چندی قبل صحبتهای خطیبی ورزیده و مومن را گوش میکردم، تحلیل خوبی از قصص قرآنی داشت؛ از یوسف، موسی، عیسی و حضرت محمد(ص). وقتی خوب دقت کردم هیچ کدام از این پیامبران زندگی راحت و بیمشقتی نداشته و هر کدام برای رسیدن به جایگاه پیامبری سختیهای زیادی کشیدهاند، اما این دشواریها هرگز آنها را از پا نینداخته بود. آنها به مشیت الهی پناه بردهاند چون ایمان داشتند که خداوند برای آنها بد نمیخواهد و آنها به مقصد نهایی خواهند رسید.
پس چرا ما اینقدر ضعیف هستیم؟ چرا با کوچکترین اتفاقی که به نظرمان درست نیست و خارج از ذهنیتمان است برآشفته میشویم و فکر میکنیم دنیا به پایان رسیده است؟ چرا این باور را در ما تقویت کردهاند زندگی باید سراسر خوشی و خوشگذرانی باشد؟ کدام پیامبر و امام معصوم بدون رنج کشیدن به انسان برگزیده خدا تبدیل شده است؟ کدام دانشمند، متفکر، فیلسوف و... بدون سختی زندگی را به سرانجام رسانده یا مشهور و معروف شده است؟ چارلی چاپلین را همه میشناسیم، او در فقر متولد شد و در نداری زیاد بزرگ شد، اما مرحله به مرحله پیش رفت تا به شهرت و ثروت رسید.
اعتماد به طراح خلاق و بینظیر
همه ما شنیدهایم که زندگی پازلی پر از رنگ و پر از چالش است که باید از دور به آن نگاه کرد و هوشمندانه قطعات آن را کنار هم چید تا منظره کلی زندگی شکل بگیرد.
در این مسیر فقط یک نکته وجود دارد؛ اعتماد به خداوندی که ما را با طرحی کلی آفریده است و در این طرح شاید سختی وجود داشته باشد، اما شر و بدی وجود ندارد.ما در مسیر زندگی از فراز و فرودهای زیادی عبور میکنیم فقط باید اعتماد و توکلمان را حفظ کنیم. خداوند، آفریدگار تغییرات است، هر لحظه رنگی دارد و زندگی در حال نو شدن است. بدن ما فرمول ثابتی دارد، اندامهای بدنمان کار خودشان را بلدند، اما بنا به روحیه، نوع تفکر، خورد و خوراک، خواب، پوشاک و... حال ما تغییر میکند، گاهی حالمان خوب است و گاهی نه چندان خوب، اما همه چیز در حال گذار و تغییر است.
با دو استکان چایی خوشرنگ نشستم روبه روی دوستم. چایی را خوردیم و هر دو به این فکر میکردیم از این مرحله باید چگونه عبور کرد، مسیر دشوار است باید کولهپشتیمان را پر از آذوقههای خوب، مفید و سبک کنیم. شیرینی خامهای را که به دهان گذاشتم به این فکر کردم که دوستم باید باور کند، خداوند پازل زندگی او را به زیباترین شکل طراحی کرده و او فقط وظیفه دارد تکههای این پازل را با صبوری کنار هم بچیند و بقیهاش را هم بسپارد به آن طراح بینظیر و خلاق.
باران باستانی - روزنامهنگار
ضمیمه چمدان جام جم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد