به گزارش جامجمآنلاین ضبط صوت بمبگذاری شده روی تریبون مسجد، موقع سخنرانی حضرت آیتالله خامنهای که آن موقع نمایندگی امام در شورای عالی دفاع و همچنین امامت جمعه تهران را بر عهده داشتند منفجر شد و ایشان را به شدت مجروح کرد.
به بهانه نزدیک شدن به سالگرد این ترور نافرجام، مهمان دکتر هادی منافی وزیر بهداری وقت میشویم و در اتاقی که دیوارهایش خاطره سالهای دور انقلاب را قاب گرفتهاند، با او به گفتوگو مینشینیم؛ عقربههای زمان را تا ششم تیرماه 1360 عقب میکشیم و ماجرای این ترور و عملیات نجات و احیای دوباره جان مقام معظم رهبری را با هم مرور میکنیم.
آقای دکتر منافی شما کی از حادثه ترور مطلع شدید؟
خیلی زود... فکر کنم ده دقیقه بعد از ترور بود که به من اطلاع دادند و گفتند آقای خامنهای مجروح شده و درحال انتقال به بیمارستان است، خودتان را برسانید. من هم سریع حرکت کردم و همان موقع با دکتر سهراب شیبانی و دکتر ایرج فاضل تماس گرفتم و از آنها خواستم که حرکت کنند و سربالین آقا بیایند.
در جریان جزئیات حادثه ترور قرار گرفته بودید؟
آن لحظههای اول فقط میدانستم که بعد از خواندن نماز ظهر و عصر در مسجد ابوذر، آقا درحال سخنرانی بوده که انگار یک ضبط صوتی روی میز بوده و منفجر شده...آن موقع هنوز از شدت و میزان جراحت خبر نداشتم.
کجا حضرت آقا را دید؟
من در بیمارستان بهارلو که در جوادیه است، بالای سر ایشان رسیدم. خوشبختانه محافظان آقا، خیلی سریع و هوشمندانه عمل کرده بودند و بدون فوت وقت ایشان را با یک بلیزر سفیدرنگ، اول به یک درمانگاه برده بودند که آنجا بهخاطرشدت خونریزی نتوانسته بودند کاری برای ایشان انجام بدهند اما یک پرستار و یک کپسول اکسیژن به ایشان داده بودند و از آنجا به پیشنهاد همان پرستار ،مسیرشان را به سمت بیمارستان بهارلو عوض شده بود. در این بیمارستان خوشبختانه دکتر محجوبی حضور داشت که عملیات احیای واقعی را ایشان انجام دادند و آقای خامنهای را سریع به اتاق عمل منتقل کردند و 20 واحد خون در همان دقایق اول به ایشان زده شد. همان زمان دکتر زرگر که از طریق شهید بهشتی از ماجرا مطلع شده بودند، به بیمارستان رسیدهبود. وقتی ما رسیدیم آقای خامنه ای در اتاق عمل بود. چون رگ دست راست و شبکه عصبی اش کاملا متلاشی شده بود، پای راست را شکافتیم و رگ گرفتیم که این عمل حدود 4 ساعت طول کشید.
جراحت ایشان در چه حدی بود؟
بسیار زیاد بود، جراحت بیشتر در سمت راست بدنشان بود، کتف و دست کاملا آسیب دیده بود، عصبها و عروق خونی کاملا در این ناحیه از زیر بغل از بین رفته بودند و دست راست اصلا کار نمیکرد، به خاطر از دست دادن خون زیاد، فشارشان خیلی پایین بود و در مجموع زنده ماندن ایشان بعد از دست دادن آن همه خون، یک معجزه واقعی بود. یعنی از نظر علم پزشکی جزو معجزات است که یک نفر با این میزان جراحت و از دست دادن خون، با این سطح پایین از فشار خون و نداشتن نبض دوام بیاورد و زنده بماند.
شما از همان موقع مسئول تیم درمان ایشان شدید؟
بله، البته آقای دکتر شیبانی و فاضل هم حضور داشتند... با اینکه خونریزی کمی بند آمده بود اما حال آقای خامنهای خوب نبود و به هوش نبودند،همچنان فشارشان پایین بود و این باعث نگرانی ما شده بود.همان موقع تصمیم گرفتیم که ایشان را به بیمارستان قلب (رجایی) منتقل کنیم.
چرا این تصمیم را گرفتید؟
هم به خاطر اینکه آنجا امکانات پزشکی بیشتر بود، هم به این خاطر که مردم از طریق رادیو در جریان ترور قرار گرفته بودند و همه در حیاط و خیابانهای اطراف بیمارستان بهارلو جمع شده بودند. بعضیها شعار میدادند: مرگ بر منافق، مرگ بر آمریکا... بعضیها هم که شنیدهبودند قلب حضرت آقا در این ترور آسیب دیده ، آمدهبودند و میگفتند که میخواهند قلبشان را به ایشان اهدا کنند. آنجا خیلی شلوغ شده بود و این موضوع از نظر امنیتی رسیدگی به ایشان را دشوار میکرد.
چطور ایشان را منتقل کردید؟
به خاطر ازدحام مردم و احتمال بوجود آمدن خطر برای جان ایشان، انتقال با ماشین که اصلا ممکن نبود.یعنی به این گزینه که اصلا فکر نکردیم ، به همین دلیل تصمیم گرفتیم که یکبار یک نفر را بعنوان بدل آقا با یک هلیکوپتر از بیمارستان خارج کنیم و بعد از اینکه جمعیت متفرق شد، خود ایشان را منتقل کنیم. یادم است که یک هلیکوپتر نزدیک بیمارستان نشست و ما یک نفر را روی برانکارد خونی به هلیکوپتر منتقل کردیم. چهرهاش را پوشانده بودیم و مردم فکر کردند که آقا را منتقل میکنیم و حتی وضع طوری شدهبود که موقع بلندشدن هلیکوپتر پایههایش را گرفته بودند و میخواستند آقا را ببینند. هلیکوپتر اول به سختی از جایش بلند شد و پرواز کرد و رفت. حدود یک ساعت بعد کم کم جمعیت متفرق شد. بعد ما با هلیکوپتر دوم ایشان را منتقل کردیم.
شما هم ایشان را همراهی میکردید؟
بله ...من هم در هلیکوپتر بودم. در این فاصله آقا با اینکه لوله تنفسی داشتند اما تا رسیدن به بیمارستان دوبار حالشان بد شد. من خودم چون خیلی نگران بودم بالای سر ایشان نشسته بودم و مرتب اوضاع را کنترل می کردم که دیدم مانتیور وضعیت نبض ایشان، دوبار خط ممتد را نشان داد که ما مجددا ایشان را احیا کردیم. تا اینکه رسیدیم به بیمارستان قلب و سریع ایشان را به اتاق عمل منتقل کردیم. آنجا هم 40 واحد خون به ایشان زده شد که باز هم جزو معجزات بود که یک انسانی در یک روز در مجموع60 واحد خون بگیرد و زنده بماند.
از اعضای خانواده ایشان کسی حضور داشت؟
بله همسرشان از همان اول که مطلع شده بودند آمدند بیمارستان بهارلو و خیلی هم نگران حالشان بودند. که یکبار هم به من گفتند حالشان چطور است؟ گفتم خطر رفع شده. بچههایشان هم حضور داشتند و با نگرانی میآمدند و میرفتند.
وقتی که حضرت آقا به هوش آمدند، شما بالای سرشان حاضر بودید؟
بله من کلا بعد از حادثه تمام کارهایم را منتقل کرده بودم به بیمارستان قلب. تمام کارهای وزارت بهداری را هم همانجا انجام میدادم. هر نامه و دستوری لازم بود میآوردند من امضا میکردم و همانجا حضور داشتم. وقتی هم که آقا به هوش آمدند، قبل از هرچیزی حال محافظانشان را پرسیدند. البته آنها را بچههایم صدا میزدند. بهخاطر همین پرسیدند: حال بچههایم چطور است؟ خیلی نگرانشان بودند و من گفتم که خوب هستند و اتفاقی برای شان نیفتاده. بعد که خیالشان از جانب آنها راحت شد، تازه درباره وضعیت خودشان سوال کردند و گفتند: چی شده؟ من هم گفتم که به دستتان آسیب جدی رسیده، ممکن است دیگر هیچوقت حرکت نکند، ایشان هم فرمودند مهم نیست... همان روزها پرفسور مجید سمیعی هم در تهران بود که به بالین ایشان آمد و برای احیای عصبهای از بین رفته دست ایشان کمک کرد و قرار بود که آقا برای ادامه درمان به خارج از کشور منتقل شوند که هیچوقت شرایطش پیش نیامد. یادم است که وقتی ایشان در اتاق عمل بودند،حضرت امام پیغام میدادند و میپرسیدند که: آقاسیدعلی چطورند؟ حتی برای این حادثه ترور پیام دادند که پیامشان ساعت دو بعدازظهر پخش شد. دکتر میلانینیا که آن موقع رئیس بیمارستان قلب بود، رادیو را گذاشته بود دم گوش آقا و ایشان این پیام را شنیدهبودند و انگار یک جان تازهای گرفته بودند.
درمان ایشان چقدر طول کشید؟
حدود دوماه ایشان درگیر درمان بودند. بعد هم یک دورهای را در منزل خودشان بستری شدند و دوران نقاهت را سپری کردند. بعد از بهبودی هم ایشان باید در جلسات فیزیوتراپی شرکت میکردند که بهخاطر مشغله زیادی که داشتند و مسئولیتی که برعهده گرفته بودند برای جلسات فیزیوتراپی دست راست شان وقتی نمیگذاشتند.
شما بعد از بهبودی هم ایشان را ملاقات میکردید؟
بله من هرروز ایشان را می دیدم ؛ هم پیگیر وضعیت سلامتی شان بودم ،هم به خاطرکارهای دولت باهم گفتوگو و جلسه داشتیم. حتی یادم است یک بار با پسرم شهید محمد منافی خدمت آقا رسیدیم. آن موقع محمد تازه 13 ساله شده بود و اصرار داشت که به جبهه برود و در جنگ شرکت کند. من مخالفت میکردم میگفتم که با این سن شرکت درجنگ برای تو زود است و درجبهه به امثال تو نیاز ندارند. محمد هم میگفت که پس چرا اعلام عمومی نمیکنند که 13 سالهها نیایند جبهه. چرا این سن فقط برای من که پسر دکترمنافی وزیر بهداری هستم زود است! پس این همه نوجوان چطور رفته اند جبهه؟! من چون هرکاری میکردم نمیتوانستم محمد را منصرف کنم یک بار با او رفتم خدمت آقا. یادم است که آقای خامنهای به محمد گفتند: ببین آدم با یک پیازچه یک لقمه غذا میخورد،پیازچه فقط یک لقمه است. اما اگر این پیازچه بماند پیاز شود کار یک دیگ را راه میاندازد. تو هم الان حکم همان پیازچه را داری. محمد هم گفت: خب اگر این پیازچه خشک شد به پیاز شدن نرسید چی؟! آنوقت حکمش چیست؟! که دیگر حضرت آقا چیزی نگفتند و انگار قسمت بود که محمد به جبهه برود و در 15 سالگی شهید بشود.
آقای دکتر منافی، فردای روزی که حضرت آیت الله خامنه ای در مسجد ابوذر تهران مورد سوء قصد قرار گرفتند، یک عملیات تروریستی دیگر هم در تهران اتفاق افتاد و آیت الله بهشتی بهمراه 72 تن از یارانش به شهادت رسیدند، شما نیز قرار بود در آن جلسه حضور داشته باشید، چه شد که نرفتید؟
یادم است که من در بیمارستان بالای سرآقای خامنهای بودم که محمدرضا کلاهی که عامل نفوذی منافقین در حزب جمهوری اسلامی بود و آن موقع هنوز ما خبر نداشتیم، چند بار با من تماس گرفت و گفت: دکتر منافی، حتما در جلسه امشب حزب حضور داشته باشید. امشب یک جلسه خیلی مهمی است. من هم گفتم که آقای خامنهای مجروح شده و باید به ایشان برسم. این تماس چندبار دیگر هم تکرار شد تا اینکه من با توجه به این که جلسه مهم بود، حرکت کردم به سمت دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در خیابان سرچشمه که البته با تاخیر حرکت کردم و میانه راه خبر را شنیدم.
چطور از حادثه مطلع شدید؟
اول شهید رجایی به من زنگ زد که همین تماس خودش خیلی عجیب بود، چون اولین بار بود که ایشان شخصا با من تماس میگرفت. آن موقع موبایل نبود و نهایتا تلفن های خطی وجود داشت اما دولت به مسئولان نظام در ماشینهایشان یک خط تلفن داده بود که از این طریق مسئولان میتوانستند با هم تماس بگیرند.شهید رجایی هم از همین طریق مستقیما از ماشین خودشان ،ماشین ما را گرفته بود . از من پرسید که برادر منافی کجایی؟ گفتم دارم میروم جلسه حزب و توی راهم. گفت حتما برو آنجا یک اتفاقی افتاده برو ببین و به من خبر بده... که من خیلی نگران شدم ،بعد در فاصله رسیدن تا دفتر حزب ، چند تماس دیگر هم با من گرفته شد و فهمیدم آنجا هم بمب گذاری شده و آیتالله بهشتی که آن موقع ریس دیوان عالی کشور بود، به همراه دوستان دیگری مثل حجت الاسلام محمد منتظری، حسن عباسپور که آن موقع وزیر نیرو بود، محمود قندی که وزیر پست و تلگراف و تلفن بود ، موسی کلانتری که وزیر راه و ترابری بود و بسیاری دیگر به شهادت رسیده بودند. وقتی من رسیدم سرچشمه، دیدم از دفتر حزب، از آن ساختمان بزرگ دیگر چیزی باقی نمانده و همهجا ویران شده. جنازه حاضران در مجلس همه جا دیده میشد و همه مشغول آواربرداری و امدادرسانی بودند. میگفتند تعدادی از جنازهها را بردهاند اما تا جایی که میشد دید زمین پر از جنازه بود و شدت انفجار هم به اندازهای بود که بیشتر پیکرها سالم نبودند. من آنجا دنبال شهید بهشتی گشتم که پیدا نکردم و گفتند که تعدادی از اجساد را منتقل کردهاند به بیمارستان شفایحیائیان. من سریع خودم را رساندم آنجا. گفتم که میخواهم پیکر شهید بهشتی را ببینم. اما گفتند اینجا نیست. من آمدم بیرون و دو سه تا بیمارستان دیگر هم رفتم آخرش فهمیدم که پیکر ایشان در همان بیمارستان شفایحیائیان بوده و از ما پنهان کرده بودند.
چرا همکاری نمیکردند،مگر شما وزیر بهداری نبودید؟
نمیدانم. با اینکه میگفتم که من وزیر بهداری هستم میخواهم از وضعیت ایشان مطلع شوم اما حتی به من هم نمیگفتند. البته آن موقع هنوز خیلی از کارکنان بیمارستانها از دوران شاه باقی مانده بودند و حتی حرف منِ وزیر بهداری را نمیخواندند. تا اینکه بالاخره بعد از دوساعت پیکر ایشان را در سردخانه به من نشان دادند. من رفتم داخل سردخانه، از این سردخانههایی بود که هرطرف چهارطبقه کشو داشت ، دیدم داخل یکی از کشوها، پیکر شهید بهشتی را گذاشتهاند و در بقیه کشوها پیکر دیگر شهدای آن حادثه را. پیکر شهید بهشتی طوری بود که بهخاطر شدت انفجار فقط سر وصورت اش از سینه به بالا سالم بود و از بقیه پیکر ایشان چیزی باقی نمانده بود. من وقتی ایشان را دیدم با شهید رجایی تماس گرفتم و ماجرا را اطلاع دادم و گفتم آقا جریان این است. ایشان گفت که خودم هم باید بیایم ببینم. گفتم پس سریع خودتان را برسانید چون میخواهند پیکرشهدا را به پزشکی قانونی منتقل کنند. شهیدرجایی خیلی سریع خودش را رساند و با هم رفتیم پیکر آقای بهشتی و چند نفر دیگر از دوستان را دیدیم. من آنجا برای اولین بار بود که اشک شهید رجایی را دیدم. ایشان با اینکه خیلی قوی و خوددار بود اما آنجا دیگر این وضعیت را که دید دیگر نتوانست روی پاهایش بایستد و برایشان صندلی آوردیم و نشست.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
بعد که حال ایشان کمی بهتر شد ما با همدیگر رفتیم دفتر ریاست جمهوری. بعد هم رفتیم دفتر مجلس. خدمت آقای هاشمی رفسنجانی. بعد هم پشت سرهم درباره این حادثه ترور و حادثه ترور دیروزش یعنی ترور آقای خامنهای جلسه داشتیم.
ابتدای گفت وگو اشاره داشتید که حضرت آقا ،آن زمان به دلیل ترور ششم تیر در بیمارستان بستری بودند و شما هم روند درمان را پیگیری می کردید، می خواهم بدانم در آن شرایط خاص ماجرای انفجار دفتر حزب را چگونه به اطلاع آقای خامنهای رساندید؟
تقریبا ده روز بعد این اتفاق افتاد. چون میترسیدیم متاثر شوند و روی سلامتی شان اثر بگذارد. البته ایشان از همان وقتی که به هوش آمدند یک رادیوی کوچک را گرفته بودند و اخبار را گوش میدادند، بهخاطر همین من گفتم که رادیو و روزنامه در دسترس ایشان نباشد مبادا که در جریان خبر قرار بگیرند و رادیو را جمع کردیم. حتی در روزهای بعد از حادثه هم چندبار سراغ آیت الله بهشتی را گرفتند ، تعجب کرده بودند که چرا ایشان به ملاقات شان نمیآید که ما هم میگفتیم وقتی شما خواب بودید آمدند و رفتند. اما کمکم شک کرده بودند و به حاضران میگفتند که من باید از وضع کشور اطلاع داشته باشم ، شما رادیوی من را گرفتهاید، تلویزیون را خاموش کردهاید، من چطور اطلاع پیدا کنم؟! ما هم بهانه میآوردیم که امواج رادیویی برای شما مضر است و عملکرد دستگاههای درمانی ما را به هم میریزد. میگفتند که خب روزنامه به من بدهید. بعد وقتی اصرارهایش ایشان زیاد شد، من گفتم که بهترین راه این است که حاج احمدآقا و آقای رجایی و باهنر و آقای هاشمی رفسنجانی بیایند و ایشان را مطلع کنند. آن ها هم جمع شدند ، کم کم ماجرای بمبگذاری در حزب را گفتند. آقا نگران شدند و پرسیدند که حال آقای بهشتی چطور است؟ گفتند که کمی مجروح هستند. وقتی اینها از اتاق بیرون رفته بودند آقای خامنهای رو کرده بودند به سمت آقای میلانینیا و پرسیده بودند شما از حال آقای بهشتی خبر دارید؟ ایشان هم گفته بودند بله باخبرم. آقا پرسیده بودند که ازایشان مراقبت جدی می شود؟ کجا بستری هستند به ایشان سر میزنید؟ دکتر میلانینیا با بغض از اتاق ایشان بیرون رفته بود و وقتی دوباره برگشته بودند ماجرا را اطلاع داده بودند و اسم همه شهدای حزب را به حضرت آقا گفته بودند.
مینا مولایی- خبرنگار جامجم آنلاین
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد