به گزارش جام جم آنلاین از مشرق، حضرت آیت الله سید علی خامنهای در ششم تیر سال ۱۳۶۰ توسط گروهک فرقان ترور شدند و تقدیر خداوند بر آن تعلق گرفت که با وجود تمام صدمات وارده، آیتالله خامنهای سلامتی خود را به دست بیاورند، اما در حادثه ترور، شخصی که بیش از دیگران در رساندن ایشان به بیمارستان نقش داشته است، حسین جباری است.
حسین جباری میگوید سال ۱۳۶۰ با گزینش جواد منصوری وارد سپاه شده است و بعد از شروع ترورهای منافقین، با ایجاد بخش نیروهای حفاظت شخصیت، وارد حوزه حفاظت از مسؤولان میشود و هاشمی رفسنجانی اولین فردی است که جباری از وی سخن میگوید، بعد از هاشمی وارد تیم محافظان بنیصدر شده و اطلاعات جالبی از سبک زندگی خانواده و شخص بنیصدر در اوایل انقلاب ارائه میکند.
جباری با خارج شدن از تیم محافظان رئیسجمهور وقت، وارد تیم حفاظت حضرت آیتالله خامنهای میشود و خاطرات خواندنی از آن دوران را بازگو میکند؛ خاطراتی از اطعام تیم محافظت توسط خانواده آقای خامنهای و رقابت بر سر حضور در منزل ایشان برای حفاظت تا تصادف تیم محافظ آقای خامنهای و اجبار ایشان به پرداخت ۱۰۰ هزار تومان بابت جریمه به راننده تریلی...
جباری خاطرات زیادی دارد که بعضی از آنها را با شور و شوق تعریف میکند و که مشروح آن در ادامه میآید.
میخواهیم به سال ۶۰ بگردیم و بفرمائید چطور شد در تیم حفاظت رهبری انتخاب شدید؟
من تقریباً یک هفته بعد از انقلاب رسماً به عضویت سپاه درآمدم. در حقیقت فروردین سال ۵۸ من دوره سپاه را گذراندم. در آن زمان آقای رفیقدوست و آقای منصوری که در وزارت خارجه هستند، جزو بنیانگذاران این قضیه بودند. گزینش من را آقای جواد منصوری انجام داد. در ادامه مسائل مربوط به کردستان پیش آمد که توفیق خدمت چندماهه در آن منطقه را داشتم.
بعدازآن قضایای ترور شخصیتها از جمله شهید مطهری پیش آمد. یادم هست همین مطلب برای آقای هاشمی پیش آمد. این مسائل میطلبید بحث نیروهای حفاظت را برای این مهم در نظر بگیرند. در آن سالها من توسط دوستان دست اندر کار انتخاب شدم. بعد از ترور آقای هاشمی چند ماهی خدمت ایشان بودم؛ یعنی اولین شخصیتی که حفاظت ایشان را شروع کردم، آقای هاشمی بود که بعد از ترور به تیم ایشان ملحق شدم.
چه خاطرهای از مدت حضور در تیم حفاظت آقای هاشمی دارید؟
نکته چشمگیر ارتباط صمیمی خود آقای هاشمی با بچهها بود که حتی امروز هم نکته مهمی بشمار میرود.
آقای هاشمی با رهبر انقلاب چه ارتباطی داشت؟
در آن زمان هر دو عضو شورای مرکزی حزب جمهوری بودند. ارتباط این دو به قبل از انقلاب بازمیگشت. طبق چیزی که از خود حضرت آقا شنیدم، هر دو در یک ساختمان با هم مستأجر بودند و هر کدام یک طبقه را در اختیار داشتند. چون خانواده هاشمی از طرف پدر و خانم جزو متمولین رفسنجان بودند. آنها پسته کار بودند و ما هم از پستهها استفاده میکردیم (خنده).
بحث ارادت وی به حضرت آقا چگونه بود؟
آن موقع هنوز این مسائل مطرح نبود که بخواهد در روابط تعریف کند. ارتباطی که در ظاهر ما میدیدم، ارتباط دوستانه و صمیمی بود.
حضرت آقا میفرمایند: قبل از انقلاب که ما با هم بودیم، من افتادم زندان و ایشان هم زندان بودند. بعد از مدتی آزاد شدیم. آمدم و دیدم خانواده من در منزل تنها هستند. پرسیدم خانواده آقای هاشمی کجاست. گفتند: برادران وی خانواده او را بردند؛ یعنی خانهای خریداری کرده و از آن محل نقل مکان کرده بودند. خانواده آقا تنها مانده بودند که بعداً جابجا شده بودند. منتهی ارتباط دو نفر دوستانه بود که در برخوردها ما در ظاهر میدیدیم و از پشت پرده خبر نداشتیم.
رهبری هم به این مطلب اذعان داشت که ارتباط ما با آقای هاشمی خوب بود بخصوص بعد از وقایع ریاست جمهوری مطرح شد " هیچکس برای من آقای هاشمی نمیشود". حضرت آقا در این قضایا از روز اول در بحث انتخاب خبرگان یک مطلب را بهعنوان اصول کاری مدنظر قراردادند. بدین معنی که باکسی رودربایستی نداشته باشند. رفاقت در مسیر انقلاب و در مسیر خط امام. در مجلس خبرگان قبل از اینکه رأی گیر شود، آقا خواستند تا اول حرف خود را بزنند و عنوان کردند شاید بعد از شنیدن حرفهای به این نتیجه برسید که به من رأی ندهید. پشت تریبون رفتند و عنوان کردند اگر الآن به من رأی بدهید میدانید به کسی رأی دادید که نسبت به مسائل انقلاب و خط امام حساسیت خاصی دارم و خطاب به آقایان آذری قمی و خلخالی گفت: اگر فردا از مسیر امام و انقلاب انحراف پیدا بشود، من جلوی فرد خاطی میایستم. بدانید امروز به چه کسی رأی میدهید. آقای هاشمی هم در این گردونه برای آقا قرار داشته است. درست است از قبل انقلاب با هم رفیق بودند اما رفاقت تا جایی که به اصل انقلاب و خط امام ضربهای وارد نشود.
چه اتفاقی افتاد که از تیم حفاظت آقای هاشمی منتقل شدید؟
خواهرزاده آقای هاشمی در تیم حفاظت خودش حضور داشت که خیلی اظهار فضل میکرد.
خواهرزاده آقای هاشمی عضو سپاه بود؟
نه. وی جزو نیروهای سپاه نبود. بهعنوان اینکه خواهرزاده بود به او اسلحه داده بودند.
سؤال: چه کسی به او اسلحه داده بود؟
سپاه اسلحه در اختیارش قرار داده بود و از طریق آقای هاشمی مجوز هم دریافت کرده بود و همراه بود.
مسئول تیم حفاظت چه کسی بود؟
آن زمان مسئولیت که فرد خاصی باشد، نبود. او برای ما تعیین تکلیف میکرد و اخلاق ما طوری بود که زیر بار حرف زور نمیرفتیم. ما هم به این نتیجه رسیدیم که نمیتوانیم با وی در یک تیم مشغول خدمت باشیم. پس مجبور به ترک تیم شدم. خروج من از تیم تقریباً هم زمان با انتخاب بنیصدر شد. در آن زمان تیم حفاظت جدید تشکیلشده بود به من گفته شد به آن تیم ملحق شوم. من مدت یک ماه در آن تیم خدمت کردم. چیز متفاوتی که امروز بعد از قضایای حدود ۳۵ سال از آن میگذرد، هنوز قضایا ناب است.
کسی که بهعنوان رئیسجمهور، کشور جمهوری اسلامی ایران است خانواده بیحجاب داشت. بیحجابی خانواده بنیصدر در سال ۵۹ و ۶۰ در اوج انقلاب عجیب بود چرا که آن روزها این حرفها مطرح نبود. متاسفانه خانواده بنیصدر به طور مثال از لباسی استفاده میکردند که زیر لباس مشخص بود!
شما در بین خانواده رفت و آمد داشتید؟
بله. من در تیم حفاظت اصلی بودم. این رفت و آمدها برای ما خیلی سنگین بود. چندین بار به سلامتیان که مسئول دفتر بنیصدر بود اعتراض کردیم.
این بیحجابی شامل همسر و دختر بنیصدر میشد؟
همه خانواده. اصلاً خانوادگی.
چند بچه داشتند؟
من یک یا دو دختر او را حضور ذهن دارم. گمان نمیکنم پسری داشته باشد. معمولاً برخوردها خیلی خشک بود. آنچه ما از آقای هاشمی دیدیم با برخورد بنیصدر فرق داشت. بنیصدر در حقیقت یک چیز جدایی از دیگران بود. یک شب در منزل مادر بنیصدر واقع در شریعتی بالاتر از دروازه شمیران مهمانی خانوادگی داشتند.
در مهمانی خانوادگی همه که محرم نیستند، افراد مختلفی هستند که از درجه محارم فراتر رفته بود. من عازم محل پست خود در پشت بام بودم و در اتاق باز بود. نگاه هم افتاد و دیدم ظاهراً همه با هم محرم هستند! یک میز بیضی شکل بزرگ در خانه بود، دیدم زن و مرد بیحجاب دور این میز ایستادهاند. واقعاً به من شوک وارد شد که وی رئیسجمهوری کشور اسلامی است، این خانواده و این تشکیلات؟!
فردا صبح که به دفتر ریاست جمهوری رفتیم به سلامتی رجوع کردم. پرسیدم آقای سلامتی این چه وضعی است؟ گفت: مگر چه شده؟ گفتم: این چه مهمانی است که رئیسجمهور کشور اسلامی برگزار میکند؟ گفت: آقا این مسائل به شما ربطی ندارد. این مسائل خصوصی است. گفتم: نه. من باید بدانم از چه کسی حفاظت میکنم. من پاسبان نیستم. گفت: کار شما حفاظت است. چون برایم خیلی سنگین بود. سلامتی به دفتر خود رفت به آقای محسن رضایی زنگ زده بود که این آقایان در کار حفاظت اخلال ایجاد میکند. ما ۶ نفر بودیم که ۵ نفر ما را بعد از چند روز عوض کردند. ما به تیم حفاظتی حضرت آقا پیوستیم.
به یاد دارید اولین صحبت شما با حضرت آقا در چه موردی بود؟
اولین برخورد به معارفه من برمیگردد. ایشان خیلی گرم به ما خوش آمد گفتند. ما وارد تیمی شدیم که تیم حفاظت ۶ نفره خانواده دوم محسوب میشدند. یادم هست در زمان وقوع ترورها حضرت آقا از قبل ۲ محافظ داشت، در زمان وقوع ترورها یک جابجایی انجام شد. ۲ نفر قبلی منتقل و نفرات جدیدی را جایگزین آنها کردند. این جایگزینی به تدریج صورت گرفت. آقای " خسروی وفا " اولین کسی بود که بعد از اون ۲ نفر وارد شده بود. نفر بعد آقای حاجی باشی بود که الآن هم هست. سپس آقای حیاتی اضافه شد که الآن هم هست. بعد هم من به تیم پیوستم.
آقای جوادیان چطور؟
آقای جوادیان بعداً به جمع محافظین اضافه شدند. در آن زمان آقای جوادیان پیش آقای گلزاده غفوریان بودند. در زمان اوج گرفتن بحث ترورها چون با هم رفاقت داشتیم، از حفاظت خواستیم به جمع ما اضافه شود. آقای جواد پناهی و یک برادر شهید هم بود که همان اوائل رفت. به این ترتیب تیم حفاظت شکل گرفت.
دیداری بعد از ۲۵ سال: از راست آقایان دکتر باقی، دکتر میلانی، دکتر منافی، محمود خسرویوفا، دکتر زرگر، جوادیان، حسین جباری، مجتبی حیاتی، دکتر مرندی، رضا حاجیباشی، پناهی، حجتالاسلام مطلبی
بحث غذا چه شد؟
در آن زمان برخورد آقای هاشمی خوب بود. خانه وی در " قلهک و یخچال " بود. ما باید از آن محل به پاستور میآمدیم. در آن زمان منطقه ۱۰ سپاه این جا بود. برای غذا ما میبایستی این مسیر را طی کنیم و پس از گرفتن غذا برمی گشتیم. بحث غذا و ارتباط عاطفی چیزی بود که روزی که وارد تیم آقا شدم، یکی از پوئن های ویژه بود که هیچ شخصیتی نداشت.
در آن زمان که بحث ترورها اتفاق میافتاد، سپاه گشتی به نام القارعه داشت که به صورت کمکی از شب تا ۷ صبح از شخصیتها حفاظت میکردند تا تیم محافظ شب بتوانند استراحت کنند. یکی از پارامترهای در نظر گرفته شده برای گشت القارعه که میخواستند تقسیم بشوند، رقابت بر سر حضور در منزل آقای خامنهای بود. این گفته خود افراد گشت القارعه بود که غذای جمعی توسط خود حضرت آقا داده میشد. غذایی که توسط خانواده تهیه شده بود. حالا غذا چه بود؟ امشب املت است، نه برای ما بلکه خانواده و خود ایشان. در سینیهای روحی یا مسی خودش درست میکرد و با نان تهیه شده در کنار بچهها میل میکردند. یک شب سیب زمینی خالی داشتیم و همه از همان غذا میخوردند. در حقیقت دو خانواده شده بودیم که هزینههای زیادی داشت اما به ما تاکید کرده بود در مورد مسائل خورد و خوراک هیچ چیزی از سپاه نگیرید. چون از من حفاظت میکنید پذیرایی از شما به عهده من است. این مطلب باعث شده بود، بچههایی که از سپاه میخواستند بیایند دعوایی بود که شبها حتماً خانه آقای خامنهای بیایند. آقا مهمان و مراجعان زیادی داشت که به هنگام آمدن به تهران به اصطلاح هتل آنان خانه آقا بود و یک هفته و ۱۰ روز آنجا میخوردند و میخوابیدند. حتی برای انجام کارها از ماشین آقا برای تردد استفاده میکردند. آقا با نفرات همچون شهید مزاری یا مجاهدان افغان ارتباط داشت. شهید مزاری هر وقت به ایران میآمد جای خواب او در خانه آقا بود.
یادم هست شهید حکیم یک شب برای جلسه به منزل آقا آمد. آقا شام را آورد که سوپ بود. ما هم میدانستیم طبق معمول این سوپ شام ما است و پشت بند آن غذای دیگری نیست. این بنده خدا سوپ را خورد و اطراف را نگاه میکرد. از او پرسیدم چیزی شده، پرسید: شام را نمیآورند؟ گفتیم شام همان سوپ بود. با تعجب گفت: شام همان غذا بود! خودش متحیر ماند.
با توجه به مراجعه مسئولین به منزل آقا اگر برنامه شام نیمرو بود، همان نیمرو تهیه میشد. خبری از تهیه غذای دیگری از خارج منزل نبود.
یادم هست در آن زمان نفت کوپنی بود. ما دو خانواده با هم زندگی میکردیم و کوپن هم برای یک خانواده بود. از طرفی سهمیه ما برای خانوادههای خودمان بود. یادم هست در آن اوائل خانه سرد بود به ناچار به سپاه مراجعه کرده و برای گذران زمستان کیسه خواب گرفتیم و در خانه آقا در کیسه خواب میخوابیدیم. تاکید کرده بودند به علت کمبود برق از منتقل برقی هم برای گرم شدن استفاده نکنید چون هزینه برق هم بالا میرود.
یادم هست یکی از دوستان بازاری شهید درخشان که با این خانواده ارتباط داشت ۲۰۰ لیتر نفت آورد. شبکه نفت جلوی در بود، آقا فرمود بگوئید بیاید و آن را ببرد. گفتیم ما نفت نداریم. گفت: نه اصلاً. بگویید ببرد.
نفت کوپنی برای آبگرمکن خانواده استفاده میشد. خود آقا برای حمام به سه راه امین حضور میرفت. آن جا یک حمام عمومی بود. ما میرفتیم و برای حمام نمره نوبت میگرفتیم و با بی سیم هماهنگ کرده و رسیدن نوبت را اعلام میکردیم. میخواهم بگویم ایشان در این حد رعایت میکرد، نه اینکه بخواهد ظاهری باشد. اگر بخواهد ظاهری باشد یک شب، دوشب، ۵ شب. ما در طول سال همه چیز از خوردن، خوابیدن و خرید کردن را به چشم خود میدیدم. چون مسئول خرید هم خود ما بودیم. در اوائل سال ۶۰ مشکلی پیش آمد و من یکی ـ دو سالی جابجا شدم.
شما در تیم حفاظت بنیصدر بودید، بعد از به تیم حفاظت آقا منتقل شدید. آقا یکی از نمایندگان فعال در بحث عدم کفایت بنیصدر بود. شما با توجه به شناختی که از خانواده بنیصدر داشتید در این خصوص صحبتی با آقا داشتید؟
برخی جلسات مربوط به شورای انقلاب در خانه افراد برگزار میشد. شخصیتهای عضو شورا ضمن صرف شام در خانه یکی از اعضا جلسات را هم برگزار میکردند. در راه خانه بنیصدر بهعنوان یکی از اعضای تیم محافظت رهبری بودیم به آقا در خصوص وضعیت خانوادگی بنیصدر گفتم که در جواب با تعجب گفتند مگر چنین چیزی میشود. عرض کردم: بله. خانواده و دخترش بیحجاب هستند. امروز که حجاب شل و ول شده هنوز در سطح شهر باب نشده ولی خانواده بنیصدر با دامن و جوراب نازک ظاهر میشدند. پیراهن حریر بود که زیر آن کاملاً معلوم بود.
یادم هست قبل از انتخابات ریاست جمهوری، آقا سفری به سبزوار برای سخنرانی داشت. ما از مشهد با ماشین آمدیم تهران، روز مجلس کارهای مربوطه را انجام داد و عصری گفتند برویم سبزوار که من سخنرانی دارم. بعد از رسیدن به سبزوار سخنرانی انجام شد. زمان شب جمعه بود. شام را خورده بودیم. قرار بود بخوابیم و صبح بعد از نماز حرکت کنیم. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که آقا تاکید کرد همین الآن حرکت کنیم. ما عنوان کردیم که خسته هستیم. در آن زمان امام جمعه نایب نداشت و باید هر هفته در نماز جمعه حضور پیدا میکرد. ما باید راه میافتادیم تا برای نماز جمعه حضور داشته باشند. چون دو روز نخوابیده بودم و تمرکز لازم را نداشتم در راه جاده باریک بود و من تصادفی سنگینی در حد مرگبار داشتم. ماشین شورولت امریکایی مصادرهای متعلق به اشرف پهلوی بود. این ماشین را از تیم محافظت آقای هاشمی برای اسکورت قرض گرفته بودم. هاشمی خیلی هم تاکید کرد که حواسم باشد. متاسفانه با سرعت ۱۶۰ کیلومتر گذاشتم وسط تریلی که ماشین مچاله شد. من در خواب بودم و یک لحظه حس کردم بوق تریلی را میشنوم و چشمانم را که باز کردم دیدم تریلی توی صورتم است.
در زمان حادثه شما در ماشین تنها بودید؟
آقا مصطفی پسر بزرگ آقا بود. من و دو محافظ دیگر سرنشین ماشین بودیم. همه مجروح شده بودیم. عنایت خدا شامل حال ما شده بود چون در زمان تصادف ۵ نارنجک توی داشبورت بود. ماشین جمع شد و جلوی آن نصف شد. آقای خسروی وفا در داخل ماشینی بود که آقا سرنشین آن بودند. ماشین دیگر متوجه تصادف ما نشدند. به راه خود ادامه داده بودند. در شهر شاهرود متوقف میشوند و متوجه غیبت ما میشوند. آقای حیاتی از اتوبوسها و کامیونها میپرسد، ماشینی با این مشخصات را ندیدید که در راه خراب شده باشد؟ یکی میگوید: ماشینی با این مشخصات تصادف کرده و همه کشته شدهاند. آقای حیاتی آرام به حاج محمود گفت: بچهها تصادف کرده و همه مردهاند باید چکار کنیم؟ تو به بهانه اینکه ماشین خراب شده برای کمک بمان و من هم با آقا به تهران بر میگردانم. در همین حال آقا میپرسد چه شده که می گویند ماشین بچهها خراب شده است. آقای حیاتی میگوید من برای کمک بمانم که آقا میگوید اشکالی ندارد.
آقا به همراه آقای خسروی وفا و به احتمال زیاد آقای مرتضایی فر که اجرای مراسم داشتند در ماشین بودند و عازم تهران میشوند.
حدود نیم ساعت از تصادف گذشته بود. فرمان ماشین به قفسه سینه من برخورد کرده و دست و صورت هم داغون شده بود. بعد این زمان به خودم آمدم و دیدم دیگر ماشینی وجود ندارد و کاملاً له شده است. تریلی هم تا چرخهای عقب در خاکی قرار گرفته بود. خلاصه بچهها را یکی یکی جمع کردم و ماشینهایی که میآمدند، اقا مصطفی را به اتفاق یکی از بچه توی ماشین گذاشتم تا به شاهرود جهت مداوا ببرند. آن شب در ماشین اسلحه یوزی و ژ- ۳ داشتیم که شعله پوش ژ- ۳ تا ۲ میلی متری ران آقا مصطفی فرو رفته بود و چنانچه شدت تصادف بیشتر بود، قطع نخاع شده بود. آقا مصطفی چون در ابتدا گرم بود توجهی به پای زخمی خود نداشت. نفر دیگر را با یک کامیون راهی کردم و خودم تنهایی ماندم. من مانده بودم و این اسلحهها و نارنجکها. بر اثر ضربه وارده به قفسه سینه، نفسم داشت بند میآمد و چشمانم هم باد کرده بود. در آن زمان ژاندارمری هم رسیده بود، دید ماشین زرهی است. از اسلحهها فهمید که ماشین شخصیتها است. به من گفت باید اسلحههای خود را تحویل بدهید. من گفتم نمیدانم شما چه کسانی هستید. من شما را به علت جراحت نمیبینم. من را به بیمارستان برسانید، سپاه را خبر کنید تا من ببینم به چه کسی میخواهم اسلحه تحویل بدهم. گفت نه باید تحویل بدهی. من هم ضامن یکی از نارنجکها را درآوردم. دید ظاهراً با یک دیوانه سر و کار دارد، بی خیال بردن اسلحهها شد. من اسلحهها و نارنجکها را داخل یک پتو گذاشته و روی آنها خوابیدم. گفتم من را با این پتو بلند کرده داخل ماشین بگذارید تا به بیمارستان برسیم. حالا قصد داشتم ضامن نارنجک را به جای خود برگردانم که بر اثر خستگی دست حادثهای ایجاد نشود. در بیمارستان آقای حیاتی هم آمد و من ۳ کلت و چند نارنجک را به وی تحویل دادم ... فردا سپاه ماشین داد و ما به تهران آمدیم.
رهبری انقلاب چه زمانی متوجه تصادف شما شدند؟
فردا وقتی آقا از نماز عصر بازگشتند ما وارد خانه شدیم.
آقا مصطفی را هم با خودتان آوردید؟
بله. ما به اتفاق آقای حیاتی ۵ نفر شدیم که با جیپ آهوی سپاه به تهران آمدیم. وارد که شدیم آقا از سر و وضع ما تعجب کرد. همه با عصا و بانداژ شده هستیم. خطاب به آقای حیاتی و حاج محمود که این چه وضعیتی است. گفتند اینها تصادف کرده بودند و ما به شما برای اینکه نگران نشوید چیزی نگفتیم. آقا گفتند مگر من بچهام که بترسم. اگر به کمک نیاز داشتند چه کسی به آنها رسیدگی میکرد؟ چرا به من نگفتید و مقداری اوقات تلخی کرد. من و آقا مصطفی زمانی که وارد شدیم، حضرت آقا با لباس داخل خانه در حال استراحت کردن بود و من تفاوتی در مورد برخورد و نگرانی ایشان بین ما دو نفر مشاهده نکردم. این خیلی مهم است که شخصی همچون آقا خود را مسئول میداند که در زمان حادثه به محافظان خود کمک کند.
آقای هاشمی برای تصادف و خرابی شورولت گلایه نکردند؟
ایشان گفت مگر من در مورد سالم برگرداندن ماشین به شما سفارش نکردم. من هم توضیحات لازمه را دادم. گفت خود ماشین کجاست. گفتم ماشین اصلاً قابل حرکت نیست. گویا ژاندارمری ماشین را برده بود و چون جزو اموال مصادرهای بود در اختیار ارتش بود که به تیم حفاظت آقای هاشمی داده بودند. آقای هاشمی یک بلیزر ۴ در داشت و از شورولت برای اسکورت استفاده میشد و گاهی برای مسافرت به علت جا دار بودن و راحتی استفاده میشد.
در مورد خسارتی که به تریلی وارد شد باید بگویم من تازه به سپاه آمده بودم و منبع درآمد آنچنانی نداشتم. در انحراف در تصادف هم من مقصر شناخته شدم. در ضمن من آن موقع گواهی نامه هم نداشتم! (خنده) و بدون گواهی نامه رانندگی میکردم. در سال ۵۹ به تریلی ۱۰۰ هزار تومان خسارت وارد شد.
شما چطور خسارت وارده را جبران کردید؟
در آن زمان یک تریلی نو ۳۰۰ هزار تومان بود و تریلی مورد نظر ۱۰۰ تومان خسارت خورده بود. راننده تریلی با در دست داشتن کورکی ژاندارمری به خانه آقا آمد که من مقصرم. از طرفی خود راننده هم از ناحیه کمر مصدوم شده بود. آقا خطاب به من گفت: حسین آقا خسارت رو پرداخت کن.
در جواب گفتم مگر من برای خودم رانندگی کردم؟ برای شما رانندگی کردم و از طرفی پولی ندارم. آقا خیره به من نگاه میکرد و مانده بود که چه بگوید. آقا خطاب به من گفت: تو ۱۰۰ هزار تومان ارزش داری که من خسارت راننده را بدهم؟ گفتم حالا یا ارزش دارم یا ندارم شما باید خسارت بدهی. آقا این پول را در حساب پس انداز خود نداشت چرا که از حقوقی که از مجلس میگرفت برای همه هزینه میکرد و گاهی اوقات پول هم کم میآمد. با این اوضاع و احوال ۱۰۰ هزار تومان پول کمی نبود.
یادم هست شهید درخشان مسئول امور مالی حزب هم بود. آقا تماس گرفت تا این مبلغ را قرض بگیرد و کم کم وام را به مرور صاف کند. خسارت را به این شکل آقا داد و مطلب ختم به خیر شد.
شما شبی که برای جلسه به خانه بنیصدر میرفتید و اوضاع بیحجابی را شرح دادید آیا آقا به چشم این وضع را مشاهده کرد؟
معمولاً جلسه جای دیگر برگزار میشد و احتمال خانواده وجود نداشت.
با توجه به اینکه حضرت آقا نماینده امام (ره) در شورای عالی دفاع بودند با بنیصدر چالشی نداشتند؟
من یادم هست که از قبل نسبت به برخوردهای زمان جنگ بنیصدر حساسیت داشتند. در زمانی که شورای عالی دفاع در زمان جنگ تشکیل میشد، بنیصدر بهعنوان فرمانده کل قوا بود و امکاناتی که لازم بود تا در جنگ استفاده شود را نمیداد. آقا چون نماینده امام در شورای عالی دفاع بود و بچههای حزب الله مثل شهید بابایی، شهید صیاد شیرازی در درون ارتش با آقا ارتباطی نزدیکی داشتند. آقا از طریق این دوستان مورد اعتماد گزارشهایی را در مورد امکانات دریافت میکردند و با اعتبار خودش از ارتش مهمات و تجهیزات میگرفت تا در جنگ استفاده شود. بعدها چند بار بنیصدر در سخنرانیها اعتراض کرد که عدهای دارند در کار من دخالت میکنند. بهانه بنیصدر در مقابل کمک به سپاه این بود که تجهیزات سازمانی ارتش است و ما نمیتوانیم به سپاه کمک کنیم. در آن زمان امکانات سپاه در حد ژ- ۳ بود. میبایست با ژ- ۳ خرمشهر را آزاد کنند. ادواتی نظامی که سپاه در آزادسازی خرمشهر استفاده کرد آقا از ارتباطات خود در ارتش برای تهیه آنها استفاده کرده بود.
آقا با این اشراف میدید که بنیصدر در حال کارشکنی است. یکی از چیزهایی که در یک ماه حضور من در تیم محافظتی بنیصدر دیدم، این بود که رجوی طوری تردد میکرد که به نظر میرسید جزو افراد دفتر بنیصدر است و آزادانه رفت و آمد میکرد. به هیچ عنوان ممانعت و بازرسی در کار نبود.
به شما که تیم حفاظت بودید اعلام کرده بودند که برای رجوی ممانعتی ایجاد نکنید؟
در آن زمان حلقه اتصال تیم حفاظت و دفتر بنیصدر، سلامتیان بود. او بود که میگفت چه کسی وارد شود و کی به داخل نیاید. در مورد بازرسی افراد سلامتیان بود که دستور صادر میکرد. رجوی هفتهای ۳ ـ ۴ بار به دیدن بنیصدر میآمد. در آن زمان ارتباط منافقین با بنیصدر، ارتباطی تنگاتنگ بود. از طرفی کوتاهی و کارشکنی بنیصدر در خصوص مسائل جنگ را حضرت آقا به امام گزارش میکردند و امام در جریان تخلفات کاری بنیصدر قرار میگرفتند. در نتیجه آقایان هاشمی، شهید بهشتی و حضرت آقا از طریق تریبون نماز جمعه امام درخواست کردند، در صورت امکان در نماز جمعه برای مردم روشنگری کنیم که بنیصدر چه اشکالی در سیستم مملکت ایجاد میکند. در جواب امام فرموده بودند قدری تأمل کنید تا جامعه از التهابات بعد از انتخاب خارج شود. باید خود مردم متوجه بشوند که بنیصدر چه اشکالاتی دارد تا هزینهای مملکت بابت جابجایی این فرد متحمل نشود. در همین ارتباط آقا هم اگرچه اطلاعات زیادی در مورد اعمال خلاف بنیصدر داشت اما سکوت کرد و در نماز جمعه هیچ وقت حرفی نزد تا زمانی که حضرت امام اجازه صحبت در نماز جمعه را دادند. آقا در نماز جمعه روشنگری کرد و زمانی که در مجلس موضوع استیضاح مطرح شد، فعال برخورد کرد که باعث شد بنیصدر از ریاست جمهوری عزل شود.
قدری جلوتر میرویم. زمانی که حضرت آقا ترور شد، روز قبل از آن کجا بودید؟
یکی از پارامترهایی که در زمان ترورها مطرح بود، دشمن و بهعنوان مثال گروه فرقان و سازمان منافقین که در این قضیه فعال شده بودند، توجه خاص به افرادی داشتند که در انقلاب اسلامی تاثیرگزار بودند. در انقلاب ما مردم نسبت به خیلی از آدم تاثیرگذارهمچون شهید مطهری شناخت نداشتند اما آنها با توجه به شناخت سیاسی که نسبت به این آقایان داشتند، میدانستند این افراد جزو اولین کسانی ـ شهید مطهری ـ هستند که امام برای شورای انقلاب انتخاب کرد. پس هدف منافقین این شد که افراد تاثیرگذار را از گردونه انقلاب حذف کنند. در همین رابطه بحث شهید مطهری پیش آمد و مطلبی که در این رابطه من تأمل دارم، آقای هاشمی پیش آمد. در ادامه قضایای ترور حضرت آقا و واقعه ۷ تیر رخ داد.
افرادی که ترور شدند در این مملکت تأثیر ویژهای در جهت پیشبرد این انقلاب داشتند. منافقین با توجه به اینکه میدانستند این افراد تاثیرگذار هستند در جهت ترور اقدام کردند. درست است که منافقین ترورهای کور زیاد داشتند اما ترور شخصیتی که محافظ دارد معنای خود را دارد. از جمله کسانی که در عزل بنیصدر خیلی فعال بود، آقا بود. چرا که مطالبی که در سخنرانیهای نماز جمعه و مجلس عنوان کرد باعث شد رأی قابل قبولی به عزل بنیصدر داده شود. دشمن هیچ وقت بیکار نمینشیند بلکه در این قضایا فعال میشود. در بحث ترورها که پیش آمد آقا در لیست آنان قرار گرفته بود. مساله ای که در این قضایا خیلی مهم بود بحث منافقین بود که علاوه بر ترور میخواستند در جامعه ذهن دانشجویان و مردم را نسبت به امام وانقلاب خنثی کنند تا در به تعبیر خودشان بتوانند انقلاب دیگری در این مملکت ایجاد کنند.
در همین راستا منافقین در تهران بر ضد مسئولین خیلی فعالیت میکردند. حضرت آقا به این نتیجه رسیده بود با توجه به اینکه جنگ هست و صدام از بیرون به کشور حمله کردهاند اما از داخل منافقین مثل موریانه مردمی را که باید برای دفاع از کشور به جبهه بروند، ته دل مردم را خالی میکنند و مانع حضور فعال مردم در جبهه میشدند. بنیصدر قصد داشت با مذاکره قضیه جنگ را فیصله دهد. مثل این است که دشمن در به خانه شما وارد شده حالا بخواهید با مذاکره او را بیرون کنید! امام میگفت ابتدا باید دشمن به سر مرزها عقب رانده شود سپس در مورد باقی مسائل مذاکره شود. با دشمنی که در خانه ما حضور دارد، نمیشود مذاکره کرد.
مسجد ابوذر محل، ترور رهبر انقلاب در سال ۶۰
آقا به این نتیجه رسید که مردم و بخصوص دانشجویان را نسبت به مسائل بنیصدر، جنگ و انقلاب آگاه کند. قرار شد در دانشگاه تهران جلسه پاسخ به سؤالات در نظر گرفته شود. نظر به این بود که نماز ظهر در دانشگاه خوانده شود و بلافاصله جلسه پاسخ به سؤالات دائر شود. دوستانی مثل شهید بهشتی و آقای هاشمی خطاب به آقا گفتند: میدانید به کجا میروید؟! اینجا پادگان نظامی منافقین است چرا که مرکز مهمات منافقین در دانشگاه تهران بود. آقا گفت با تمام مسائلی که شما می گوئید لازم هست جوانانی که از مطالب بی اطلاع هستند را آگاه کنیم. حداقل بچه مسلمانها و حزب اللهها بر اثر عدم آگاهی به منافقین گرایش پیدا نکنند. حدود ۱۰ هفته در محل مسجد دانشگاه تهران آقا قرار گذاشت که ابتدا نماز ظهر را بخواند و بعد رو در رو با دانشجویان به سؤالات پاسخ دهد تا ضمن ارتقا سطح فرهنگی، منافقین ما را در جبهه فرهنگی تحت فشار قرار ندهند چرا که در صورت توفیق منافقین ضربه پذیری ما بیشتر میشد. آقا یک تنه این قضیه را شروع کرد.
مساله بعدی بود که دیدند بعد ۱۰ هفته قضیه اشباع شده است. مسائلی که برای دانشجویان در خصوص جنگ و انقلاب وجود داشته تا حدودی تلطیف شده است. پس به این نتیجه رسیدند که مساله را برای طلبهها تبیین کنند چرا که ممکن است طلبهها هم در حرف ضربه پذیری داشته باشند. در میدان قیام مسجدی هست که طلبهها در آن آموزش میبینند. آقا قرار گذاشت برای طلبهها چند هفته در آن مسجد جلسه پاسخ به سؤالات را بگذارند. حدود ۵ ـ ۶ هفته برای طلبهها جلسه گذاشت.
مساله بعدی به اقشاری از جامعه مربوط میشد که نه دانشجو هستند و نه طلبه. عامه مردم هستند که در کوچه و بازار زندگی میکنند و لازم است آگاهی لازم را نسبت به جنگ و صدام و منافقین داشته باشند. قرار شد یکی از مسجدهای فعال در جنوب شهر را برای این کار در نظر بگیرند.
هفته اول این جلسه پرسش و پاسخ به دلائلی حذف شد. برای هفته دوم لازم بود با کمک نیروهای سپاه مسجد را چک کنیم چرا که برای اولین بار به آنجا میرفتیم. در آن زمان بنیصدر در سپاه هم طرفدار داشت از جمله مسئول حفاظت آن زمان سپاه. این شخص به نام جبروتی بود. من به وی اطلاع دادم برای سخنرانی چند نفر نیرو برای چک کردن و تحت نظر گرفتن به محل اعزام شوند. وی در جواب گفت ما نیرویی نداریم خود شما هر کاری لازم است انجام دهید. کل نیرویهای ما ۴ نفر همراه بود ولازم بود حداقل ۳ ـ ۴ بروند و کارهای مربوطه را انجام دهند.
ما به محل مراجعه و بعد از خواندن نماز من رفتم تا اطراف تریبون را کنترل کنم. دیدم یک ضبط توشیبا چهارگوش روی تریبون قرار دادهاند. میدانستم که ضبط حداقل باید از نظر ظاهری چک شود. آن روز هم اگر از طرف سپاه نیرو میآمد بیشتر از کاری که من کردم، کار دیگری انجام نمیشد چه بسا جابجایی که من انجام دادم این کار هم انجام نمیشد. چکی که من کردم با چک امروز فرق میکرد. در آن زمان دستگاه " ایکس ری " نبود که برای چک استفاده شود. یا اون اوائل پیچ گوشتی نبود که ما آن را باز کرده و داخل آن را نگاه کنیم. چک ما در حد روشن کردن ضبط، خارج کردن باطری و نوار بود. در اوائل انقلاب ـ سال ۶۰ ـ در این حد مرسوم بود. من هم در همین حد انجام دادم. تنها کاری که من کردم جابجایی ضبط به این شکل بود که اگر طول تریبون ۶۰ سانتی متر بود، ضبط صوت جایی قرار داشت که نزدیکترین محل در سمت به بدن حضرت آقا ـ قلب ـ میشد. من با تصور اینکه ضبط برای، ضبط صدا است و قابل حذف از روی تریبون نیست آن را گوشه سمت راست بالای تریبون قرار دادم. میتوان گفت ۶۰ سانتی ضبط را از قلب آقا دور کردم.
آقا نماز و تعقیبات را خواند و جهت جلسه پاسخ به سؤالات پشت تریبون رفتند. من هم برای کنترل به ورودی مسجد رفتم و نشستم که روبروی حضرت آقا بودم. دو نفر از دوستان به نامهای جواد پناهی و جوادیان دو طرف حضرت آقا ایستادند. بعد از ۷ ـ ۸ دقیقه که گذشت دیدم ناگهان صدای انفجار آمد. من به گمان اینکه گلولهای شلیک شده، اسلحه را که کشیدم دیدم کسی ایستاده نیست. همه روی زمین خوابیدهاند. ناگهان متوجه شدم که آقا پشت تریبون نیست، در حقیقت افتاده است. با توجه به اینکه مسجد از جمعیت کاملاً پر بود ولی من خودم را به ثانیه بالای سر آقا رساندم و دیدم ایشان غرق خون است. دو دوستی که کنار آقا بودند موج انفجار آنها را گرفته بود و آنها نشسته بودند. من معتقدم همیشه عنایت حضرت حق هست اما از این جا به بعد عنایت ویژه حضرت حق بود. اول به من و بعد به آقا و بعد به این مملکت عنایت کرد. آدم مجروح وقتی روی زمین قرار میگیرد، وزن وی بیشتر میشود. من یک جوان ۲۰ ساله تا دوستانی که موج انفجار آنها را گرفته بود تا به خود بیایند من آقا را ۵ ـ ۶ متر روی دست حرکت داده بودم تا از جمعیت بیرون ببرم. دوستان که به خود مسلط شده بودند، به کمک من آمدند. جمعیت هم در آن زمان آماده فرار شده بود تا از مسجد خارج شود. گفتیم در مسجد را ببندید که کسی خارج نشود تا حاضران کنترل شوند. قبل از آن ما با داد و بیداد خارج شدیم.
ما حضرت آقا را سوار ماشین کردیم. عرض کوچه به اندازه پهنای یک ماشین بود. آن روز من جز دیدن این مسیر چیز دیگری را نمیدیدم. من خودم بچه همان منطقه بودم و با سرعت سرسام آوری ماشین را به حرکت در آوردم. من قبل از انقلاب تا سن ۱۲ سالگی بغل مسجد ابوذر دم پل راه آهن پدرم نانوایی داشت و آن جا زندگی میکردیم. کاملاً آشنایی به این منطقه داشتم. وارد خیابان قزوین شدیم یک کلینیک بود. آقا را سریع به داخل کلینیک بردیم.
زمان رسیدن به کلینیک چند دقیقه طول کشید؟
اگر حداکثر زمان را یک دقیقه در نظر بگیریم، شاید اشتباه نگفته باشم. من راننده بودم و وقتی دوستان آقا را به داخل بردند من جلوی درمانگاه با مسلسل ایستادم تا ورودی را کنترل کنم که کسی وارد نشود. چند نفری هم که تجمع کردند با داد آنها را متفرق کردم. کادر درمانگاه با دیدن وضعیت اعلام کرده بودند که این شخص مجروح است و ما کار مجروحین را نمیتوانیم انجام بدهیم باید به بیمارستان منتقل شود. یک پرستار به همراه یک کپسول اکسیژن به همراه میآورند تا مراقب آقا باشند. این جز لطف حق نیست که در آن استرس بالا خطایی نکنی که شرایط سختتر شود. من دیدم وقتی آقا را درون ماشین گذاشتند کپسول اکسیژن بزرگ بود که حدود یک و نیم متر طول دارد. دیدم در ماشین جا نمیگیرد. دوستان در بیرون ماشین داشتند میکشیدند تا کپسول را بیاورند، من دیدم کار زمان بر است، حرکت کردم. در مسیری حرکت کردم که از نظر ذهنی بلدم بودم. اون لحظه انگار کامپیوتر و جی پی اس من فقط به نزدیکترین مسیر و ورود ممنوع بود و به خیابان انبار گندم که معروف بود فکر میکردم. مشاهدات خود من این است که در این مسیر ورود ممنوع ماشین ۲۰۰ کیلومتر سرعت داشت. در مسیر با ۵ ـ ۶ ماشین که راه مال آنها بود مواجه شدم در حالی که نصف کپسول اکسیژن بیرون بود و در ماشین بسته نشده بود. در باز ماشین من با خودروهایی که از روبرو میآمدند برخورد میکرد و انگار ماشین در طول مسیرترمز نداشت.
در طول مسیر من باید رانندگی کنم. مواظب باشم که مسیر را اشتباه نروم. در عین حال به مرکز پیام سپاه اطلاع دادم که " حافظ ۷ " که کد بی سیمی حضرت آقا بود ترور شده و به قلب وی خورده است. چون در آن لحظه احساس من این بود که به قلب خورده است. در آن لحظه تشخیص چپ و راست من از بین رفته بود. من با این سرعت بالا به سمت بیمارستان در حرکت هستم و به مرکز پیام می گویم که به فرض مثال آقای دکتر زرگر، دکتر منافی و دکترهایی که میشناختم بگوئید خود را سریع به بیمارستان بهارلو برسانند. همچنین به آمبولانس اورژانس بگوئید به کمک ما بیایند چرا که ما آژیر نداشتیم و فقط بوق داشتیم.
حال و هوای بیمارستان بهارلو بعد از ترور آیتالله خامنهای
این مسیر با این سرعت و با این حجم و با این هماهنگی که خداوند به ذهن شما میآورد که خطا نکنید، اشتباه نروید. نزدیکترین مسیر را طی کنی.
چیز جالب دیگری که در این مسیر برای من بود. در بیمارستان عمل انجام شده بود و به محض رسیدن ما طوری شد که آقا انگار در نوبت فرد دوم قرارگرفت. به نظر میرسید وقت از قبل رزرو شده بود. همزمان وقتی آقا به بیمارستان رسید، نفر اول از اتاق عمل بیرون آمد، اتاق عمل خالی شد و نفری بعدی آقا بود که به اتاق عمل برود. این هماهنگیها غیر از عنایت حضرت حق است؟
دکتر زرگر و دکتر منافی خود را به بیمارستان رسانده بودند و کارهای اولی کنترل خونریزی با گرفتن شریانها را در بیمارستان بهارلو انجام دادند.
یکی از مطالب مهم که باید بگویم این است که آن روز وقتی در بی سیم گفتم به قلب خورده است. آن روز سپاه همان بی سیمی را داشت که شهربانی، کمیته و سایر ارگانها داشتند، بی سیم موجود در تهران از یک نوع بی سیم بود. وقتی شما پیام میدادی همه میشنیدند. به نظر بی سیم سه ارگان سپاه، شهربانی و کمیته در تهران باید خیلی شلوغ باشد با داد وبیداد و لحنی که من گفتم " حافظ ۷ این اتفاق برایش افتاده است" ساکت باشید، فکر میکنم بی سیم تهران از طرف سایر ارگانها حدود نیم ساعت در سکوت بسر برد و پیامها بین من و مرکز سپاه رد و بدل میشد. یک نفر دارد با سرعت سرسام آور رانندگی میکند و با بی سیم هم صحبت میکند. حتی یک دو بار هم برگشتم تا ببینم آقا در چه وضعیتی است. خود آقا گفته است در فاصله کلینیک تا بیمارستان یک بار به هوش آمدم و دیدم ماشین دارد پرواز میکند، دوباره بیهوش شدم.
بعد از انجام عمل جراحی در اولین دیداری که با آقا داشتید ایشان به شما چه گفت؟
قبلاً گفتم که ارتباط بین بچههای تیم محافظت و آقا ارتباط پدر و پسری هست. درست است که اتفاق برای ایشان رخ داده بود ولی ما هم در آن صحنه حضور داشتیم. با اینکه کلام ایشان باز نشده بود با دستخط و کلام نصفه نیمه از ما پرسید، بچهها ـ محافظان ـ چه شدند. ایشان بعد از بهوش آمدن بعد یک هفته نگران حال محافظان خود بود. وقتی گفتیم که حال همه خوب است. گفتند نه بیاید تا آنها را ببینم. این نشان دهنده ارتباط عاطفی بود که بین بچهها و آقا برقرار بود.
و نکته آخر
من برای خودم همه این مسیری که طی میشود اول اینکه فردا که روز ۷ تیر هست، آقا قرار است جزو شهدای ۷ تیر باشد، آقای هاشمی قرار است جزو شهدای ۷ تیر باشد و شهید باهنر قرار است جزو شهدای ۷ تیر باشد اما از آنجا که آقا ترور شد و اینها جهت دیدن حضرت آقا آمده بودند. در حقیقت امروز بعد از ظهر این اتفاق می افتد فردا هفتم تیر ماه است که در آن جلسه نبودند. ببینید خداوند چه جوری هماهنگی را بوجود میآورد که آقا در این جلسه حتماً باید باشد، با تروری که خدا عنایت کرد و ایشان زنده ماند، آقایان از آن جلسه جا ماندند. این نشان میدهد که حضرت حق برای رهبری آینده میخواستند که رهبر انقلاب زنده بماند.
بحث قضایای عزل منتظری پیش میآید و امام میگوید اگر من شب بخوابم و صبح بیدار شوم و شما نمیتوانید منتظری را بردارید و من آن دنیا دیگر جوابگو نیستم و امشب باید منتظری عزل بشود.
امام در یک جمع ۸ نفره اعلام میکنند که نگران رهبر آینده نباشید، همین آقای خامنهای میتواند رهبری آینده را به دوش بکشد.
برای خود من هم این مساله خیلی مهم است. همین طور که پیامبر چطور حضرت علی را برای جانشینی انتخاب کرد. اگر انتخاب نمیکرد، خداوند میفرماید پیامبری محمد به سرانجام نرسیده بود، اینجا همان اتفاق برای حضرت امام می افتد. امام با این نتیجه میرسد که اگر آینده جانشینی خود را در انقلاب تثبیت نکند شاید هدفی که انقلاب برای آن زحمت کشیده شده بود و این همه شهید به پای انقلاب داده شده بود، ازبین میرفت.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد