دیگر این روزها جواب منفی تست کرونا فایده ندارد. انگار باید یک قرآن جیبی همیشه همراهم باشد و هربار که عطسه میکنم، جلوی همه آن جمعیتی که به چشم قاتل نگاهم میکنند درش بیاورم و دستم را بگذارم رویش و قسم بخورم که به این کلام الهی من حساسیت فصلی دارم و این عطسهها مال کرونا نیست؛ البته به جماعتی که به چشم قاتل نگاهم میکنند هم حق میدهم.
این روزها آدم به چشمش هم نمیتواند اعتماد کند چه برسد به کسی که با علائم آشکار کرونا ایستاده روبهرویشان و قسم آیه و پیغمبر میآورد که کرونا ندارد. اصلا این قضیه برمیگردد به تربیت نادرست پدر و مادرها.
ما ایرانیها از بچگی اینطور بار آمدهایم که مصادیق عینی برایمان قابل پذیرشتر باشند تا حرفهای کلامی. اگر همان موقع که در کودکی خبطی کرده بودیم و مادرمان با دمپایی پلاستیکی دور حیاط دنبالمان میدوید و داد میزد: «وایسا کاریت ندارم!» واقعا کاریمان نداشت، الان ارزش کلمه از دمپایی پلاستیکی برایمان
بیشتر بود.
خلاصه داشتم فکر میکردم که اگر این روزها تا عطسه میکنم همه ازم فاصله میگیرند و به چشم بیمار کرونایی نگاهم میکنند، باز برای خودش جای شکر دارد. کرونا که این روزها کمی کلاس هم دارد و از طرفی دوهفته خوروخواب بدون دغدغه کار برای آدم میپیچد. من بدتر از این تهمتها را هم دیدهام.
حساسیت فصلی هم مثل عشق یک دفعه شروع شد. یک روز به خودم آمدم و دیدم درختها مرا که دیگر قدوبالایی به هم زده بودم به چشم خواهری نگاه میکنند و بهار که میشود قصد دارند کف مطالباتشان را با «بانو میتوانم وقتتان را بگیرم» شروع کنند و کمکم بروند تا سقف مطالبات «عشقم نهالهای ما زیبا میشوند!» و هرچه هم من با زبان بیزبانی بخواهم حالیشان کنم که من انسانم و اصلا زیرساختهای موردنیاز برای پذیرش گردهافشانی را ندارم به خرجشان نرود. (مگر آدمهایی که برایشان دست روی قرآن میگذارم که من کرونا ندارم باورشان میشود؟ اینها که دیگر درختند و از رده ذیشعوران خارج) داشتم میرفتم کفش بخرم که فهمیدم حساسیت فصلی دارم.
خیابان فردوسی و منوچهری تهران را تقریبا نمیدیدم. هر قدم عطسه میکردم و قبل از هر عطسه چشمهایم چند ثانیه بسته میشد و بعدش هم آنقدر پر از آب بود که جایی را نمیدیدم. پایم را گذاشتم روی دنده لج و با همان حال رفتم مغازه کفشفروشی. همینطور که بین بستهشدن مداوم چشم و عطسه و اشکی که جلوی دیدم را گرفته بود، کفشها را میدیدم یکی را با عجله انتخاب کردم و پوشیده نپوشیده گفتم همین را میخواهم. فردای آن روز که خواستم کفش را بپوشم و از خانه بیرون بزنم تازه با وضوح مناسب دیدماش.
از آن کالجهایی که رویشان یک پاپیون بدقواره انداختهاند و آدم نمیداند باید بیندازد گردنش یا بکند پایش. پاپیون بزرگ و مسخره روی کفش را اصلا ندیده بودم. باز رفتم روی دنده لج با حساسیت و خودم و دنیا و کفش را همانطور پوشیدم و زدم بیرون. شب که برگشتم همینطور که به لزوم چشم بازکردن هنگام انتخاب همراه و همدم فکر میکردم کفشها را درآوردم و برای همیشه سپردمشان به حافظه کمد.
حساسیت، چشمهای مرا بسته بود. اگر بخواهم بار تقصیر را از روی دوش درختان بزرگواری که اوایل بهار و پاییز مرا با همنوعشان اشتباه میگیرند بردارم، باید بگویم اصلا حساسیت بیشازحد نسبت به هر چیزی چشم آدم را میبندد؛ البته این گزاره را آن روزها نمیدانستم و بعدها تجربهاش کردم و فهمیدم. راستی گفته بودم که حساسیت هم مثل عشق یکدفعه میآید؟
این بستهشدن چشمها موقع رانندگی بیشتر اذیتم میکرد. فکر کن موقع سبقتگرفتن در یک جاده دوطرفه باشی که ناگهان این حساسیت که مثل عشق یکدفعه میآید یقهات کند و عطسه به کسری از ثانیه به خروجی برسد و چشمهایت ناخودآگاه بسته شوند... شانس بیاوری که کامیونی در خط روبهرو نباشد که از سبقتت به سرازیری قبر کمربندی بزند.
دیگر کار که به اینجا رسید به فکر درمان افتادم. آدم بحث جانش که میآید وسط تازه به فکر چاره میافتد و الا آن زخم و ضجههای عاشقانه همه گریه نشئگیاند. رفتم داروخانه یک ورق آنتیهیستامین گرفتم و گذاشتم توی ماشین باشد برای وقتهایی که فیلم (منظور فیل بنده است نه فیلم سینمایی) یاد هندوستان میکند اما راستش را بخواهید هیچوقت از آن قرصها استفاده نکردم. همیشه مثل این جوانکهای سرتقی که با احساسات بندتنبانیشان از زخمهای عشقی لذت میبرند از بستهشدن چشمها و اشکریختنهای بدموقع لذت میبردم. اصلا اشک عاشق باید دم مشکش باشد.
تا این که یکروز برای اولینبار جلوی دفتر مدیر یک شرکت بازرگانی که میخواست مرا برای مترجمی کاروان تجاریاش گزینش کند، آن ورق آنتیهیستامین را از توی داشبورد درآوردم و یک حبه انداختم بالا. دیگر آنجا نباید میگذاشتم هیچ چیزی، تشخص کاریام را جلوی مدیری که با شاه فالوده نمیخورد له کند. نباید میگذاشتم یک عطسه و چند قطره اشک چشم وسط جلسه به آن مهمی آبرو و حیثیتم را ببرد. قرص را با ته استکان آب خوردم و زنگ دفتر مدیر را زدم.
جلسه داشت خوب پیش میرفت. مدیر مدام از کارشان در کشور مقصد میگفت و از این که به نظرش من حتما به درد این کار میآیم و اصلا تا اینجا هم بیخود وقتم را صرف کارهای دیگر کردهام، باید سالی سه چهار سفر با همین کاروان میرفتم و خودم را میبستم.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا این که احساس کردم ضربان نبض دارد مثل دیوانهها خودش را به در و دیوار بدنم میکوبد. از پیشانی تا کفپایم شروع کرد به گزگز و ضربانزدن و گرگرفتن و بعد بدنم شروع کرد به عرقکردن. عرق سرد. طوری که تا آن موقع، آنطور حرکت آب را روی پیشانی و صورتم حس نکرده بودم. دستمالی برداشتم و طوری که لبخند دیپلماتیکم خراب نشود عرق پیشانی و صورتم را پاک کردم. برای این که به مدیر نشان دهم حرفهایش را گوش میکنم سرم را تکان میدادم اما در واقع هیچ صدایی جز ضربان توی گوشم نبود. احساس میکردم پیراهنم دارد از عرق سرد خیس میشود. مدیر که متوجه حالم شده بود حرفش را قطع کرد: «مشکلی پیش اومده؟» لبخند دیپلماتیکم را بازتر کردم: «نه چه مشکلی؟ میفرمودید.» مدیر با همان حالت ادامه داد: «احساس میکنم حالتون خوب نیست. رنگتون پریده. عرق کردید...» همه توانم را جمع کردم که ضربان زیر پوستم قاطی کلماتم نشود و گفتم: «نه چیزی نیست. یه چیزی مصرف میکنم که یه کم بعدش عوارض داره. الان خوب میشم.»
از کلمه «دارو» استفاده نکردم چون دارو مصرفکردن برای کسی که دارد خودش را ارائه میکند اصلا مشخصه خوبی نیست.
نمیدانم چرا آن لحظه احساس کردم کلمه «چیز» جایگزین بهتری برای «دارو» است. مدیر کمی مستقیم نگاهم کرد و بعد برگشت به همان حالت قبل و با همان لحن قبلی صحبتهایش را ادامه داد. تماممدت به این فکر میکردم که اگر آن آنتیهیستامین لعنتی را نخورده بودم و الان اینجا را عطسهباران میکردم بهتر بود یا حالا که نشستهام و دارم دوش عرقسرد میگیرم؟ اصلا از همه این حرفها گذشته چرا من قبل از این جلسه مهم یکبار آن قرص را امتحان نکرده بودم؟ درست باید اولین بارم را میگذاشتم برای قبل از این جلسه؟
همینطور داشتم خودم را میخوردم که از آهنگ فرودی صحبتکردن مدیر فهمیدم صحبتش تمام شده. به چایام که سرد شده بود اشاره کرد و خواست بگوید عوضش کنند که نگذاشتم و گفتم بهتر است که بروم. بعد مثل همه دیپلماتها دست دادم و ابراز امیدواری کردم که بتوانم در سفرهای تجاری همکار و مترجم خوبی باشم. مدیر در آخرین لحظه خداحافظی وقتی داشتم از در بیرون میآمدم با حالتی که انگار با خودش دو دل است که حرفی را بزند یا نزند، گفت: «راستی آقای رأفتی! ما برای سفرهامون نیاز داریم که جواب تست اعتیاد اعضای کاروان رو به شرکت ارائه کنیم. لطفا بین مدارکتون جواب تست اعتیاد هم بیاورید.» خشکم زد. نگاهش کردم. لبخند کجوکولهای زدم؛ لبخندی که شبیه لبخند دیپلماتها نبود.
علیرضا رافتی / روزنامه جام جم