به گزارش
جام جم آنلاین، لیلا در حال جمع کردن وسایل بود. با دیدن میلاد شوکه شد. تا حالا او را اینقدر عصبانی ندیدهبود. میدانست اتفاقات خوبی در راه نیست. میلاد دو صندلی از آشپزخانه آورد و وسط سالن رو به رو هم قرار داد. روی یکی از آنها نشست و از لیلا خواست روبهرویش بنشیند. ترس قدرت حرکت را از زن جوان گرفتهبود. با فریاد میلاد، خودش را به صندلی رساند و روی آن نشست.
من چی رو کم گذاشتم؟
میلاد جان الان چرا عصبانی هستی؟ چی شده؟
جواب منو بده. چی کم گذاشتم؟
هیچی. در این مدت هم خیلی هوای منو داشتی و کمکم کردی.
پس کجا میخوای بری؟
ببین، من و تو هیچ آیندهای با هم نداریم. من یک زن مطلقه هستم که بچه دارم. خونوادهات با این ازدواج موافقت نمیکنن.
رضایت اونا بامن.
من نمیخوام عروس زوری یه خونواده شم.
این حرفها بهونهس. پای مرد دیگهای وسطه. تو بهتر از من پیدا کردی. پول از کجا آوردی خونه جدید اجاره کنی؟
دیگه داری چرت میگی. من هیچ قولی برای آینده بهت ندادم و الان هم تعهدی ندارم. از اینجا برو بیرون. وقتی خالی کردم کلید رو برات میفرستم...
میلاد اجازه نداد، حرفهای لیلا تمام شود و دستانش را محکم دور گلوی او گره زد. هر چه زور در بدن داشت به سمت دستانش فرستاد و وقتی به خودش آمد که لیلا با صورتی کبود، نقش بر زمین شدهبود. نه تنها صدایش بلکه نفسهایش هم قطع شدهبود.
خواست با اورژانس تماس بگیرد، اما ترسید. فکر کرد بهترین کار فرار است، اما همسایهها میدانستند او به این خانه در رفت و آمد است. به دیواری تکیه داد و نگاهش به جسد دوخته شد. یاد اولین روزی افتاد که لیلا را دیدهبود. زن جوانی که برای کار به کارگاهش آمدهبود. لیلا بعد از جدایی از همسر معتادش، به دنبال کار بود تا بتواند هزینههای زندگی را تامین کند.
مادرش را در کودکی از دست دادهبود و پدرش هم در زندان بود. هیچ پشتوانهای در زندگی نداشت تصمیم گرفتهبود روی پای خود بایستد. تنها دلخوشی اش در زندگی فرزندش بود که با شوهرش زندگی میکرد. آن روز دلش برای زن تنها سوخت، اما خیلی زود دلباخته او شد و برایش خانهای در نزدیکی کارگاه اجاره کرد.
هر شب هم قبل از رفتن به خانه سراغ لیلا میرفت تا اگر خرید یا کاری دارد انجام دهد. هر چه میگذشت، وابستگی آنها به هم بیشتر میشد تا اینکه مادربزرگ میلاد فوت کرد و او راهی شهرستان شد. بعد از یک هفته وقتی برگشت، حس کرد رفتار لیلا تغییر کرده و نسبت به او سردتر شدهاست.
ابتدا این تغییر رفتار را جدی نگرفت تا اینکه یک شب لیلا خبر داد با پساندازش در این مدت خانهای اجاره کرده و میخواهد مستقل باشد. تغییر و رفتار این حرف باعث شد، شک در وجود او ریشه کند. شکی که سرانجام مرگ لیلا و جسدی در مقابل چشمان میلادبود. هوا که تاریک شد، جسد را در میان پتویی پیچید و به پارکینگ برد و داخل صندوق عقب گذاشت. بیهدف شروع به حرکت کرد و وقتی به خودش آمد که در جادهای تاریک بود.
کنار جاده ایستاد، جسد را بیرون کشید و فرار کرد، غافل از اینکه کارخانهای در آن حوالی پلاک خودرویش را ثبت کردهبود. او خیلی زود سردی دستبند پلیس را بر دستانش حس کرد.
قربانی سوءظن
سروان الهام دهنوی، رئیس اداره مشاوره معاونت اجتماعی پلیس غرب استان تهران با اشاره به این پرونده میگوید: نگاهی عمیق به زندگی لیلا نشان میدهد وی از همان ابتدای کودکی مشکلات زیادی در خانوادهاش داشته، پدری بیمسؤولیت که از راه سرقت روزگار میگذراند و بیشتر عمرش در زندان بودهاست.
او مادر را که الگوی یک دختر و منبع عاطفه برای فرزند است، در دوران کودکی از دست دادهاست. در نوجوانی با مردی معتاد ازدواج کردهاست که نه تنها حامی و پشتیبان او نبوده بلکه به خاطر تامین هزینه مواد مخدرش میخواسته او را در اختیار مردان غریبه قرار دهد.
همین موضوع باعث طلاق آنها میشود و حتی از پسر کوچکش میگذرد تا خود را نجات دهد. او در ادامه با مردی آشنا میشود که قصد حمایت از او دارد، اما این بار زن جوان قربانی سوءظن یا شاید تعصب این مرد میشود. بیتردید دوست داشتن و دوست داشته شدن حق طبیعی هرانسان است، به یاد داشتهباشید آنچه به یک فرد در رابطه آرامشی عمیق و بیپایان میبخشد، تمرکز انرژی و احساسات قلبی او روی یک رابطه و یک فرد است؛ از شاخهای به شاخه دیگر پریدن در طولانی مدت فرد را تبدیل به کالایی بیارزش میکند که دست به دست میچرخد و در نهایت چیزی جز احساس پوچی و بیارزشی نصیب شخص نمیکند.
منبع: تپش ضمیمه روزنامه جام جم