امام جعفر صادق (علیهالسلام) پرسید چه نیازی است به نوشتن؟ پدر گفت: «از آن میترسم که مردم در مورد تکفین من با تو ستیز کنند. اگر آنها گفتند پدرت را با چهار یا پنج کفن تکفین کن، سخن آنها را گوش نکن. عمامهام را بر سرم بپیچ و عمامه جزء کفن به شمار نمیآید، بلکه کفن آن است که بدن به آن پیچیده شود.» پس از آن امام باقر (علیه السلام) مقداری پول به پسرش داد که به نوحه خوانها بدهد که پنجسال در منا برایش مراسم عزا بگیرند و نوحه کنند. وصیت امام باقر (علیه السلام) را که میخوانی به این میرسی که ایشان حتی در لحظات و جملات آخر هم در پی هدایت و روشنگری آموزههای تشیع برای نسلهای بعدی شیعیان بودهاند. شخصیتی که در پنج سالگی حادثه کربلا را به چشم دید و روایات شهادت میدهند که صحنههای عاشورای ۶۱ هجری تا لحظه آخر از خاطر ایشان نرفت. شخصیت برجسته علمی ایشان از لقبشان که باقرالعلوم (شکافنده علوم) است و توسط پیامبر اسلام انتخاب شده پیداست. علمی که بروز آن در فرزند ایشان به کمال رسید و آثار به جا مانده از آنان، بنیانهای فکری تشیع را شکل داد تا جایی که «قال الباقر» و «قال الصادق» هنوز هم قویترین مرجع استناد دانشمندان علوم دینی است.
ملاقات جابر و حدیث لوح
جابر بن عبدا... انصاری در تاریخ اسلام، شخصیت خاصی است. تاریخ اسلام را که ورق بزنید و روایات مختلف را که بخوانید چهرههای مختلفی از او را در موقعیتهای مختلف میبینید. از عاقلمردی مشتاق و فعال در زمان پیامبر تا پیرمردی عاشقپیشه و دانا در زمان امام حسین (ع) و فرزند و نوه ایشان. مردی که در راه اسلام شکنجه و سختی کشید اما دست نکشید. آنقدر در این راه ثابت قدم بود که پیامبر او را از خودش خواند و خطاب به او گفت: «خدای سبحان دشمن کسی است که با تو دشمن است و دوستدار کسی است که تو را دوست داشته باشد.»
سفر اربعین که امروزه یکی از نشانههای بزرگ تشیع در جهان است و یک نمونه عینی از آرمانشهری که شیعیان برای دنیا متصورند، میراث همین پیرمرد عاشقپیشه است. جابر(ع) اولین کسی بود که به همراه شاگردش راهی کربلا شد و بیستم صفر سال ۶۱ به زمینی رسید که خون خدا بر خاک گرم آن جاری شده بود. وصفی که عطیه، شاگرد جابر از این پیرمرد دارد باورنکردنی است. کسی که قبر محبوبش حسین(ع) را با بوکشیدن شناخت و مرثیهای برای او گفت که یکی از ماندگارترین مراثی کربلاست. یکی از نقلهای معروفی که از جابربن عبدا... انصاری وجود دارد مربوط به ملاقاتی است که او با امام محمد باقر(ع) داشته است. اطرافیانش نقل کردهاند آخرین آرزوی زندگی جابر، دیدن محمدباقر از نسل رسول خدا بود. به طوری که اواخر عمرش در مسجد صدا میزد: «کجاست محمد باقر؟» تا این که بالاخره او را پیدا کرد و آن ملاقات تاریخی شکل گرفت.
ماجرا از این قرار بود که رسول خدا به جابر وعده عمر طولانی داده و گفته بود تو آنقدر عمر میکنی که از فرزندانم که هم اسم من است و لقبش شکافنده علم است را میبینی.، او را که دیدی سلام من را به او برسان.
جابر در آن ملاقات امام محمد باقر را در آغوش کشید و مثل کسی که سالها منتظر بوده تا رسالتش را انجام دهد، پیشانی او را بوسید و سلام پیامبر خدا را رساند و حدیث لوح را بار دیگر آنجا مطرح کرد. نوشتهاند، پوستینی از قبا درآورد که روی آن جملاتی نوشته شده بود. حدیث لوح را راویان مختلفی روایت کردهاند اما روایت جابربن عبدا... انصاری از همه جالبتر و موثقتر است. جابر در ملاقاتش با امام باقر (ع) ماجرای دیدن آن لوح را تعریف میکند. روایت میکند بعد از ولادت امام حسین(ع) برای عرض تبریک خدمت حضرت زهرا (س) رفته بوده که لوحی سبز رنگ را در دست ایشان دیده که از شدت درخشش و زیبایی تصور کرده زمرد است. سوال کرده و جواب شنیده این لوح، هدیهای آسمانی است که به رسول خدا رسیده تا به مادر حسین(ع) هدیه کند و تولد این مولود مبارک را تبریک بگوید. جابر نقل میکندکه آن لوح را در دست گرفته و دیده جملاتی روی آن نوشته شده، انگار با نور خورشید نوشته باشند، برق میزند. بعد هم فورا پوستینی آورده و تمام آنچه روی لوح بوده را بازنویسی کرده است. در حدیث ، نام تمام امامان و اوصیا از ذریه حضرت زهرا (س) قید شده است.
درسی برای انسان مصیبتزده امروز
این روزها که آمار مصیبت در دنیا روز به روز بالاتر میرود و انسانها داغ روی داغ میگذارند بیشتر به این میرسیم که این ، سیاره رنج است. انسان آمده چندی این تلخی را تحمل کند و وظیفهاش را انجام دهد و بارش را زمین بگذارد و برود. این روزها که آدمهای مصیبتزده را بیشتر دور و برمان میبینیم و مصیبت را از همیشه به خودمان نزدیکتر، این روزها که بازار کتابهای روانشناسی گرم است و روانشناسان هر روز سعی میکنند انسانهای داغ دیده را تسلی بدهند و کاری کنند که به زندگی عادی لبخند بزنند، این روایت از امام محمد باقر (ع) را لازم است بخوانیم و درباره آن فکر کنیم.
اصحاب امام باقر (ع) نقل میکنند فرزند خردسال امام بیمار بود و امام بسیار از این مصیبت برآشفته. اصحاب میگویند روزی به خانه امام رفتیم و دیدیم حال فرزندشان بدتر شده و حال امام چنان به هم ریخته و ناراحت است که با خودمان گفتیم اگر این فرزند بمیرد، بیم آن میرود که خود امام نیز از دنیا بروند. چندی گذشت و ناگهان صدای ضجه زنان بلند شد و فهمیدیم فرزند فوت شده است. درمانده بودیم چه کنیم و بیش از همه چیز بر جان امام محمد باقر (ع) بیم داشتیم. شک نداشتیم کسی که تا همین چند ساعت پیش که فرزندش زنده و بیمار بود آنطور برآشفته بود، الان که فرزندش را از دست داده دیگر حالش بسیار بدتر است. در همین احوال بودیم که امام محمد باقر(ع) از پس پردهای که زنها و کودک بیمار پشت آن بودند، بیرون آمدند در حالی که لبخند به لب داشتند و حالشان عادی به نظر میرسید. فورا به سراغ ایشان رفتیم، تسلیت گفتیم و دلداریشان دادیم و از حالشان پرسیدیم. گفتیم: «شما تا همین چند ساعت پیش که فرزندتان بیمار بود حالتان آشفته بود. چه شد حالا پس از مرگ ایشان حالتان عادی است؟»
امام در پاسخ این سوال جملهای گفتند که نهایت رضایت در برابر خواست خداست و آموزهای است که میتواند انسان مصیبت زده دنیای امروز را از این همه آشفتگی نجات دهد. ایشان گفتند: «انا نحب ان نعافی فیمن نحب فاذا جاء امرا... سلمنا ا... فیما یحب؛ ما دوست داریم محبوب و عزیز ما در عافیت باشد و چون قضای خدا بیاید تسلیم آن کار می شویم که خدا دوست داشته است».
علی رئوف - روزنامه نگار / روزنامه جام جم