به گزارش
جام جم آنلاین، وقتی حجم لباسها را دیدم، تصمیم گرفتم تعدادی از آنها را بیاورم خانه و بشویم. صبح زود نانهایی را که پخته بودم، میبردم مصلی و کیسهای پر از لباس تحویل میگرفتم. قد کیسه تا شانهام میرسید. آن را میگذاشتم روی دوشم، پیاده راه میافتادم و خمیدهخمیده میآمدم تا خانه. توی حیاط خانه یک حوض جمع و جور داشتیم. خون، روی لباسها سیاه و خشک شده بود. آنها را توی حوض پر آب خیس میکردم، صابون میزدم روی لکهها و توی دست میساییدم. دوباره تاید میزدم و آبکشی میکردم. موقع شستناش خیلی اذیت میشدم. وقتی رختها خشک میشدند آنها را تا میزدم، میگذاشتم توی کیسه و میبردم مصلی و بسته دیگری تحویل میگرفتم....
خیلی وقتها آب قطع بود. لباسها را میبردم کنار رودخانه گتوند. تا خانه ما نیم ساعت فاصله داشت. آنها را که میانداختم توی آب، رنگش سرخ میشد از خونها. بوی خونابه پخش میشد. قلبم درد میگرفت. با گریه میشستم و روی صخرهها پهن میکردم. آفتاب داغ بود. از شدت گرما سرم داغ میشد و درد میگرفت. آخری را که میشستم، اولی خشک شده بود، میماندم کنار رودخانه تا همه خشک شوند.»
این برشی از زندگی شیرزن جوان خطه جنوب کشور «ایران امامیگتوندی» است. ماجرای آشنایی قهرمان داستان ما با همسرش اینگونه ادامه پیدا میکند:تابستان ۱۳۶۳ یک روز امام جمعه گتوند من را صدا کرد و گفت غلامعلی لرستانی از رزمندههای اندیمشک است. هشت تا بچه دارد. روز قدس فقط همسرش خانه بوده، موشک به خانه اصابت میکند و ایشان شهید میشوند. پسر کوچکش کلاس دوم ابتدایی است. میخواهد کسی برای بچههایش مادری کند، نظرت درباره او چیست؟
من ۲۲ ساله بودم و آقای لرستانی ۳۵ سال از من بزرگتر بود. در جنگ فقط به خدمت فکر میکردم. مادری برای آن بچهها را هم خدمت میدانستم. آقای لرستانی بچه نمیخواست، من هم از بچگی حادثهای برایم پیش آمده بود و دکتر گفته بود هرگز بچهدار نمیشوم. همیشه فکر میکردم نمیتوانم تجربه مادری داشته باشم. آقای لرستانی هشت تا بچه داشت. دو سه تایشان از من بزرگتر و ازدواج کرده بودند. چند روز ذهنم درگیر بود. بالاخره تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. اطرافیان خیلی تلاش کردند نظرم را تغییر بدهند. سرزنشم میکردند که چرا میخواهی با مردی ازدواج کنی که هم بچه دارد و هم سنش سه برابر تو است. چند هفته اصرار و التماس کردم تا پدر و مادرم راضی شدند.
شش ماه از موشکباران روز قدس اندیمشک گذشت. یک روز آقای لرستانی آمد گتوند. عقد کردیم و آمدیم اندیمشک. خانهاش ویران بود. محمد ادیبینژاد همسایه ما بود. خانهای با حیاطی بزرگ داشت. یکی از اتاقهایش را اجاره کردیم تا خانه خودمان را بسازیم. آقای لرستانی اجازه نداد ستاد بازسازی، خانه را تعمیر کند. بچههایش که ازدواج کرده بودند هم مادام خانه ما بودند و توی خانه کار میکردند تا زود تعمیر بشود. با این حال، یک سال و نیم طول کشید.
آقای لرستانی یک هفته بعد از ازدواجمان رفت جبهه. بچههای بزرگتر درگیر ساختوساز خانه شدند. محمدرضا کوچکترین بچه و هفت هشت سالش بود. بعد از بمباران و شهادت مادرش تا مدتها حرف نمیزد، بعدش هم با لکنت حرف میزد و با هر صدایی عصبی میشد و بههم میریخت. چشم از او برنمیداشتم و نمیگذاشتم کمبودی حس کند. حسابی مشغول کار و زندگی شده بودم.
با خانم ادیبی رفتم جلوی حسینیه امام خمینی سوار مینیبوس شدیم و رفتیم رختشویی بیمارستان شهید کلانتری. وارد رختشویی شدم. صدای صلوات لحظهای قطع نمیشد. بغض توی صداها بود. چند دقیقه فقط به فضای رختشویی و کار خانمها نگاه میکردم. با شستن من توی گتوند خیلی متفاوت بود. با دیدن خواهرها پای تشتهای پر از رخت خونی، حس کردم پا گذاشتهام به قتلگاه.
فضا بسته بود و بوی خون مدام توی بینیام بود. اشتهایم کور شده بود. وقتی برمیگشتم خانه، خودم را سرگرم کاری میکردم تا لباسهای خونی از ذهنم بروند و بتوانم چند لقمه غذا بخورم.
شوهرم معمولا جبهه بود؛ وقتی میآمد مرخصی، میرفت بیمارستان شهید کلانتری، مجروحها را جابهجا میکرد، کارهایشان را انجام میداد و لباس تنشان میکرد، کف اتاقها و راهرو را هم تی میکشید. من و بچهها هم توی سختیهای زندگی و آوارگی و ترس و اضطراب بمب و موشک با هم بودیم. دلم میسوخت که آنها را هر روز تنها میگذارم و میروم رختشویی. نگران بودم خانه را با موشک بزنند و بلایی سرشان بیاید. فقط محمدرضا میرفت مدرسه. بقیه صبح تا شب مشغول تعمیر خانه بودند. وقتی از رختشویی میرسیدم خانه برایشان غذا گرم میکردم. لباسهایشان را میشستم و میگفتم هر کاری داشتید به من بگویید. به محمدرضا ییشتر توجه میکردم. او را به بهانههای مختلف با خودم میبردم بیرون یا برایش خرید میکردم تا کمتر دلتنگ مادرش بشود. یک سالی بود که میرفتم رختشویی. چند روز احساس گرسنگی میکردم و حالت تهوع داشتم، ولی نمیتوانستم چیزی بخورم؛ رنگم پریده بود؛ فهمیدم باردارم، از خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم. شوهرم تازه از جبهه برگشته بود. اصلا به این فکر نمیکردم که خواسته بچهدار نشوم. بهش گفتم باردار شدهام! معجزه بود. شوهرم هم بدون اینکه بگوید من بچه نخواستهام، از خوشحالی، مدام خدا را شکر میکرد. ویار بارداریام ضعف و حالت تهوع بود. با این حال، هر روز میرفتم رختشویی. خانمها نمیگذاشتند خیلی بنشینم پای تشت لباسها.
یکی دو ساعت لباس میشستم، بعد لباسهای شسته را پهن میکردم روی طناب و خشک شدهها را توی اتاق کنار سالن رختشویی تا میزدم. توی هفت ماهگی بودم. یک روز خانم ادیبی گفت بعضی لباسها شیمیایی هستند. برای بچه ضرر دارد، بهتر است دیگر نیایی! وقتی پسرم به دنیا آمد، آقای لرستانی جبهه بود. دخترم هم توی جنگ به دنیا آمد. جنگ تمام شد، اما نه برای من. شوهرم شیمیایی شده بود. ظهر عاشورای ۱۳۷۱ در هیات زنجیرزنی حالش بد و شهید شد. من ماندم و این همه بچه یتیم، اما وظیفه و رسالتم تغییر کرده بود.
منبع: روزنامه جام جم