لیلا از پشت تلفن گفت: سلام بابا. من خوبم. نگران نباش. فقط یه آدرس بهت میدم با پولا بیا اونجا که منو از دست اینا نجات بدی. راستی مامان چطوره؟ میدونی چقدر دلم برای هردوتون تنگ شده؟
پدر لیلا بدون اینکه حرفی بزند، گریست.
لیلا که نگران شده بود، پرسید: چی شده بابا؟ برای چی گریه میکنی؟
پدر با صدای اندوهگین گفت: مادرت...
لیلا با صدای نگران گفت: مامان چی شده؟
پدر با مکثی کوتاه ادامه داد: نگران نباش. مادرت بیمارستانه. وقتی شنید تورو دزدیدن، قلبش درد گرفت.
لیلا وحشتزده پرسید: الان حالش چطوره؟
پدر که نمیخواست دخترش را نگران کند، گفت: الان خوبه، ولی بیمارستانه.
یکباره تلفن قطع شد. پدر همانطور که گوشیاش را در دست داشت، چند بار نام دخترش را صدا زد اما تماس قطع شده بود. از طرفی سروان، این مکالمه را شنید اما بهدلیل کوتاه بودنش نتوانستند ردیابی کنند. سروان کلافه و عصبانی به اتاق سرگرد رفت و درباره اتفاق پیشآمده با او صحبت کرد. در این بین بار دیگر تلفن پدر لیلا زنگ خورد و این بار صدای تغییر داده شده یکی از ربایندهها بود که بهسرعت آدرسی را برای او خواند و قطع کرد. یکی از ماموران پلیس که این مکالمه را میشنید، به سمت اتاق سرگرد رفت و مکان قرار مبادله را به سرگرد داد. سرگرد هم یک عملیات را برنامهریزی و نیروهایش را برای قرار مبادله آماده کرد. بعد هم توضیحات لازم را به پدر لیلا گفت و هماهنگیهای لازم را انجام داد. روز مبادله، پدر لیلا در حالی که پول را داخل ساک قرار داده بود، راهی نشانی مورد نظر شد و منتظر ماند. با دقت به اطراف نگاه میکرد اما نه از ربایندهها خبری بود و نه از پلیس. حسابی ترسیده بود. یکباره صدای مردی را از پشت شنید که گفت: کیف و بذار زمین و بازش کن.
پدر لیلا به دنبال صدا میگشت که صدای آن مرد خشنتر شد و گفت: یالا بازش کن، وگرنه دخترتو میکشم.
پدر لیلا عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و سریع روی زمین خم شد و کیف را باز کرد و آن را به اطراف چرخاند تا رباینده خیالش از پولها راحت شود.
صدای رباینده شنیده شد که گفت: حالا برگرد به سمت ماشینت. دخترتو میبینی.
پدر لیلا سریع خودش را به ماشین رساند و دخترش را با دستها و دهان بسته کنار ماشین دید که روی زمین نشسته است. دخترش را همانطور در آغوش گرفت و گریست. دستها و دهان دخترش را باز کرد و مدام قربان صدقهاش میرفت.
لیلا هم در آغوش پدر گریست و گفت: بیا از اینجا بریم. میخوام مامانمو ببینم.
پدر سوار ماشین شد و لیلا هم کنارش نشست و به سمت خانه رفتند. لیلا با دیدن پرچم و بنرهای سیاه و تسلیت همسایهها و دوستان مقابل در ساختمان، با صدای بلند فریاد زد و از حال رفت. پدر، دخترش را در آغوش گرفته بود و بطری آب را باز کرد و روی صورتش ریخت. یکی دو نفر از همسایهها به سمت آنها آمدند و هم اظهار خوشحالی از سلامت لیلا میکردند و هم به او تسلیت میگفتند.
از آن طرف پلیس در نقاط مختلف محل قرار مستقر شده بود و همه منتظر دستور حمله سرگرد بودند. یکی از ربایندهها که صورتش را کامل پوشانده بود، آرامآرام از یک سوله بیرون آمد و به سمت ساک رفت. با دقت به اطراف نگاه کرد. ساک را برداشت و به سمت ماشین که پشت سوله بود، رفت که یکی دیگر از ربایندهها در ماشین منتظر او بود. بهسرعت سوار ماشین شد و ساک را به دوستش نشان داد. هر دو فریاد شادی سر دادند و میخواستند از آنجا دور شوند که صدای پلیس شنیده شد.
سرگرد با بلندگو گفت: هیچ راه فراری ندارین. اینجا کاملا محاصره است. خودتونو تسلیم کنین. ربایندهها که حسابی غافلگیر شده بودند به صحبتهای سرگرد توجهی نکردند و بهسرعت از آنجا دور شدند. خودروی پلیس هم آژیرکشان بهدنبال آنها حرکت کرد. سرگرد و سروان در یک ماشین بودند و دو ماشین دیگر هم آنها را همراهی میکردند. همینطور در اتوبان، ماشین ربایندهها را تعقیب میکردند و میکوشیدند آنها را گم نکنند. آنها وارد جاده فرعی شدند و پلیس همچنان آنها را تعقیب میکرد. بخشی از انتهای جاده در دست تعمیر بود و کامیونهایی در حال خالی کردن خاک و مصالح بودند. ماشین ربایندهها به این بخش از جاده رسید و به علت سرعت بالا نتوانست ماشین را کنترل کند و با یکی از کامیونها برخورد کرد و واژگون شد. ماشین آتش گرفت و هر دو جوان در آتش سوختند و سرگرد و همکارانش هم شاهد این فاجعه بودند.
نیمههای شب بود که لیلا با کابوسی که در خواب دیده و سر و صورتش عرق کرده بود، از خواب پرید و به اطراف نگاه کرد و مادرش را صدا زد. خودش را در اتاق تاریک و روی تخت دید و پدرش در حالی که عکس خانوادگیشان را در آغوش گرفته، روی صندلی کنار تخت خوابیده بود. لیلا حسابی تب کرده و بدنش داغ بود و عطش داشت. لیوان آب و چند بسته قرص روی میز کنار تخت بود. لیوان را برداشت و سر کشید. نفس عمیقی کشید و روی تخت خوابید. اما یکباره از جایش بلند شد و پتویی را از اتاق پدر برداشت و روی او انداخت. پیشانی پدر را بوسید و عکس را از دستهای پدر خارج کرد. نگاهش به عکس مادرش افتاد و قاب عکس را در آغوش گرفت و با خود به تختخواب برد. همانطور که آرام اشک میریخت، به خواب رفت.
صبح زود لیلا و پدرش با زنگ تلفن از خواب بیدار شدند. سرگرد با پدر لیلا تماس گرفته و از آنها خواسته بود خودشان را هر چه زودتر به آگاهی برسانند. ساعتی بعد هر دو در آگاهی و در اتاق سرگرد منتظر او بودند. لیلا غمگین بود و چشمهایش از گریههای شب قبل پف کرده بود. سرگرد وارد اتاق شد و مقابل آنها نشست.
پدر لیلا پرسید: تونستین اونایی که دخترم رو دزدیدن پیدا کنین؟
سرگرد رو به پدر لیلا کرد و گفت: یه خبری براتون دارم. البته نمیدونم از شنیدنش خوشحال میشین یا ناراحت. اما باید خدمتتون عرض کنم که ربایندهها که دو مرد جوان بودن، به همراه پولا توی آتیش سوختن. البته هویت ربایندهها هنوز مشخص نشده و در دست بررسیه.
لیلا با شنیدن این خبر شوکه شد و گریست. سرگرد بادقت به رفتار او نگاه میکرد. رو به او کرد و گفت: خانوم معتمد؟ شما ربایندهها رو میشناسین که با شنیدن این خبر گریه کردین؟
پدر لیلا گفت: چرا باید بشناسه؟ لیلا از وقتی شنیده مادرش فوت شده، افسرده شده و مدام گریه میکنه.
لیلا اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه.. چرا باید بشناسم؟
سرگرد گفت: خب چند روز کنار اونا بودین.
لیلا گفت: صورتشون رو پوشونده بودن.
سرگرد پرسید: یعنی حتی برای یه لحظه هم نشد چهره اونارو ببینین؟
لیلا گفت: نه.
سرگرد گفت: شما درباره پولی که به حساب پدرتون واریز شده بود، به کسی حرفی نزده بودین؟
لیلا همانطور که غمگین و افسرده بود، گفت: نه. برای چی باید این موضوع رو به کسی بگم؟
سرگرد گفت: به هر حال دوستی، رفیقی چیزی ندارین که خصوصیترین حرفاتونو بهش بزنین؟
لیلا گفت: نخیر. من اصولا با کسی صمیمی نمیشم.
منبع: ضمیمه تپش روزنامه جامجم