ما در این برنامه دو بخش داریم. در بخش اول میریم تو خونه یا پاتوق نویسندهها با خودشون و اعضای خانوادهشون گفتوگو میکنیم. در بخش دوم تو برنامه زنده با نویسنده درباره یکی از کتابهاش حرف میزنیم و ناشرهمون کتاب هم دعوت میشه. اون بخشهای ضبط شده میان برنامههای زنده پخش میشه. قرار شد تا دو روز دیگر جلسهای با حضور اعضای شبکه اینترنتی کتاب برگزار شود. روز جلسه چند نفری بودیم فاطمه قربانی، خدابنده لو، محمد بیات، سمیه عظیمی، میثم رشیدی مهرآبادی و من. قرارها گذاشته و امکانات و شرایط بررسی شد. اول باید طبق فهرستی که رشیدی داده بود با نوبسندهها صحبت میکردم و بعد روزی سه جا میرفتیم برای ضبط؛ از ده صبح تا هفت غروب هرکدام دوساعت. قرار بود من با مهمان بنشینم و گفتوگو کنم.
به سیره دعوت پبامبر، اول از اقربا شروع کردیم ولی ما هم مثل ایشان در این مرحله مورد استقبال قرار نگرفتیم. همان کسانی که فکر میکردیم با جان و دل قبول میکنند، رد کردند. یخ کردیم؛ فکر کردم اینها که نپذیرند از دیگران که آشنایی کمتری داریم، چه توقعی هست؟
نویسندهها معمولا درونگرا هستند و کمتر جلوی دوربین مینشینند چه برسد به اینکه دوربین برود به خانهشان. احساس میکردند تمام زوایای زندگی شخصی آنها قرار است بشود اتاقک شیشهای. حتی دوستم به من گفت اگر همسر و بچههایم بیایند جلوی دوربین زیادی افشا میشویم و من این را دوست ندارم.
خیالشان را راحت کردم که من کلا آدم فضولی نیستم حتی در زندگی شخصی؛ تا هرجا که بخواهند در صمیمیت پبش میرویم. خیلی جاها هم آوردن اسم رشیدی مهرآبادی کد رمز بود و درها را باز میکرد. تنظیم برنامه بر اساس منطقه جغرافیایی روی کاغذ، عالی انجام شد ولی مثل همه طرحها حین اجرا ۱۷۵درجه تغییر کرد. چون در یک روز باید سه جا میرفتیم و بهتر بود هر سه در یک سمت شهر باشد. شب قبل از اولین ضبط با تحمل کلی استرس و بارها تماس برای هماهنگی، آماده کردن تجهیزات و تیم، گفتم آخرین هماهنگی را با مهمان فردا صبح انجام بدهم. این میانه خانواده یک دید و بازدید در منزل دایی هم تدارک دیده بودند. بله نویسنده گفت: من فردا صبح با سران قوا مصاحبه دارم!
هرچه گفتم: «یک کاریش بکن من این موقع شب نمیتونم برای کله صبح یکنفر را جایگزین کنم»، نشد. به خانواده گفتم شما بروید من نمیتوانم بیایم. هی زنگ زدم به نویسنده هی به آقای رشیدی. در نهایت رشیدی با تجربهاش گره گشا شد: «عیب نداره لغوش کن؛ با ۱۴نفر میریم.» به دقیقه نرسیده مهمان زنگ زد که مشکل حل شد بیایید. اول صبح تجریش بودیم، بعدی هم قرار بود شمال باشد ولی شد غرب. زنگ زدیم به نویسنده بعدی؛ کلا فراموش کرده بود. در این بخش بارها به مشکل خوردیم، من با اینکه هم تلفنی هم پیامکی روز و ساعت را اطلاع میدادم گاهی فراموش میکردند. یکبار خانمی نیمه شب پیام داد: «آن لحظه که تلفن زدی، بچه بغلم بود، یادم رفت.» گفتم: پیامک هم دادم. بههرحال سفر تدارک دیده بودند و مجبور شدم پیش دیگری ریش نداشتهام را گرو بگذارم و هی عذرخواهی کنم تا زمانش را جابهجا کند. حق داشتند، کلاس داشتند، کارمند بودند، وقت امتحان بچهها بود... .
آن آقای نویسنده لطف کردند هرطور شده ولو با یکساعت تأخیر ما را پذیرفتند. برایشان مهمان آمده بود. مزاحم مهمانها شدیم ولی به ما که خوشگذشت. مخصوصا که ناهار را در باغفیض خوردیم و نماز را در امامزاده باصفای محله خواندیم.
به لوکیشن سوم با یکساعتونیم تأخیر رسیدیم. صاحبخانه به قول خودش عصرانه درست کرده بود ولی شام پر و پیمانی بود. دوستان من برخلاف خودم هنرمند و کدبانو هستند. هرجا میرفتیم از لحاظ پذیرایی شگفتزده میشدیم و همین انگیزه من را تا روز آخر سرپا نگه داشت.در عوض روز دوم شرایط بهتر بود. اول صبح رفتیم شرق تهران. تهرانپارس با همه ناشناختگیاش برای من زیباست. زودتر از تیم رسیدم و کمی در خیابانها قدم زدم. بوی اول صبح شهر را دوست دارم بهخصوص وقتی از جلوی سبزی و میوهفروشی رد میشوم؛ عطر توتفرنگی، ریحان و مرزه آبخورده.
چون قرار بود به خانه مادربزرگ نویسنده برویم تصور خانه سنتی و کوچکی را داشتم اما در یک آپارتمان مدرن به رویم باز شد که همه دیوارها و ویترینهایش تماشایی بود شبیه موزه. مادر و مادربزرگ خانم نویسنده هم شدند یکی از دوستان جدید.
بعدش باید میرفتیم جنوبغرب. بازهم نشد لوکیشنها را در یک مسیر بچینیم. اولویت وقت مهمان یا درواقع میزبانها بود و ما باید براساس زمان آنها خودمان را تطبیق میدادیم.
این بار خوبیش این بود دو نویسنده در یک مجتمع ساکن و قوم و خویش بودند. خانم خانه که خودش مترجم بود و همسر و دختر نویسنده خیلی زحمت کشیده بود. به من و تصویربردارها دستبندهایی داد که دستساز خودش بود البته تأکید کرد برای خانمهایشان است. در آن خانه خیلی به همه ما خوشگذشت. اگر از خوراکیها بگویم تصور شکمو بودن پدید میآید که حاشا و کلا و از سایر هدایا هم نمیشود گفت؛ شاید دلتان بخواهد. در این بخش سهمیه آقای رشیدی هم محفوظ بود.
روز بعد تیم تصویر عوض شد و اما من ثابت بودم. بگذارید خیال کنم آقایان بیات روزنامه را نمیخوانند و خودم را سنگ ته رود توصیف کنم وگرنه موجودات دیگری هم هستند که وجهشبهشان چسبندگی است اما توهین به من توهین به شبکه است! با تیم بعد کمی مشکل داشتیم؛ هر شب تماس میگرفتند و درخواست بههمزدن برنامه را داشتند. میگفتم مگر شما توجیه نیستید که ما تنها پنج روز وقت داریم برای ضبط ۱۵ برنامه و همزمان با ما دارند در شبکه تدوین میکنند و تیزر میسازند؟ هم میخواستند بروند سر کار دیگری و هم نمیخواستند اینجا را از دست بدهند اما لنزهای خوبی داشتند و کارشان هم به گفته تدوینگر خوب بود. روز بعد که در حوزه هنری تصویربرداری داشتیم گازش را گرفتیم و یکراست رفتیم توی پارکینگ. تجهیزات را خالی کردیم و با آسانسور صاف وارد طبقات شدیم. حال آنکه اگر پیاده بروی کلی سینجیم میشوی. بماند که با وجود مجوز فیلمبرداری و هماهنگی از روز قبل، سالن طاهره صفارزاده در تصرف عدهای بود در حال خوردن ناهار! ولی ما جاخالی ندادیم و در کافه سمیه که به لحاظ نام متعلق به خودم است بساط پهن کردیم. بچههای کافه هم دمشان گرم حسابی همکاری کردند. بعدش هم باید خودمان را میرساندیم شمالشرق تهران، شهرکقائم.
روز بعد جالبتر شد، باز موقع خواب تصویربردار گفت فردا برنامه دارد و من باز با تغییر برنامه مخالفت کردم اما صبح که لکلککنان داشتم دنبال آدرس در خیابانهای دروازهشمیران میگشتم، دیدم یکی برایم بوق زد؛ بله تنها تصویربردار باقیمانده از گروه! میخواست کار تصویربرداری دو دوربین را بکند، تجهیزات را بیاورد، صوت را کنترل کند ... عصبانی بودم اما دیدم خودش بیشتر دارد اذیت میشود. روز آخر هم هرطور بود گذشت. این میان داوود مرادیان را از همه بیشتر اذیت کردیم. هرجا به مشکل میخوردیم زمان او را جابهجا میکردیم و چون استخوانترکانده این کار است ما را درک میکرد. کله ظهر روز آخر رفتیم روایتفتح برای تصویربرداری از او و همسرش. آخرین ضبط در منزل احسان رضایی بود. دکتر تا پایان ساعت اداری سرکار بود و تا برسد خانه عملا یک ساعت از وقت از دست میرفت. آخرین ضبط اما با «نگار» کوچک احسان رضایی دلچسب شد طوری که وقت برگشتن دلمان پیشش ماند. همان اول کار، دست من را گرفت و برد توی اتاقش.
میخواست سوار اسب چوبی و جوجویش شوم. مادرش گفت دل به دلش بدهی نمیگذارد به کارت برسی، من اما خیال نمیکردم این اندازه بچه بجوشی باشد. وقتی گفتم: خاله برود به کارش برسد، زد زیر گریه و برایم درس عبرتی شد که حرف پدر و مادر بچه را گوش بدهم.
دو روزی تا نمایشگاه وقت داشتیم و باز تماسها شروع شد. اینبار برای هماهنگی حضور در نمایشگاه کتاب و برنامه زنده. این یکی کمی آسانتر بود اما باز هم قصه همان عشقی بود که اول آسان مینمود ولی بعدش...
به پیشنهاد رشیدی، برنامه را با اولویت خانمهای بچهدار و پیشکسوتها چیدیم. زودی برنامه جفتوجور شد و همه ناشرها گفتند پای کارند و اصلا نگران نباشیم ولی من تا سفت و سخت تعهد نگیرم طرف را ول نمیکنم، بنابراین شماره نفر دومی را هم از ناشر گرفتم که در صورت شلوغی و عدم هماهنگی با نماینده ناشر تماس بگیریم. با وجود این وقتی نمایشگاه شروع شد از همان روز اول مدام یک چهره آشنا در میان مراجعهکنندهها میدیدم؛ آخرش مشکوک شدم: «ببخشید شما؟»
من جد پدریات هستم دخترجان! ناچار آمدهام جلوی چشمت.
حتما رشیدی هم پیرمردی با ابروی پیوسته سفید را هر روز میدیده. خودش مجری بخش زنده «جلد دوم» بود. اجرای بعضی نشستها و مسئولیت یکی از سالنها را بهعهده داشت. گاه بعد از اجرا از سن پایین میآمد و میدوید سمت محراب که استودیوی شبکه بود. ولی اجرای خونسردانهای داشت و انگار نه انگار عرق از پشت گردنش شره میکرد. گاهی هم من بالای سن بودم و رشیدی وظیفهام را پوشش میداد.
با وجود اینکه به مهمانها تأکید کرده بودم رأس ساعت برسند و آنتن با شبکه چهار مشترک و زنده است باز بعضیها دیر میرسیدند یا در نمایشگاه گیر خبرنگار و دوستان میافتادند. آخر نینجاوار میرفتم و مهمان را در هالهای از زور به استودیو میرساندم. نویسندهای نبود که زیر قولش بزند، در عوض با ناشرانی که میگفتند صبح تا شب در نمایشگاهند و مشکلی ندارند به مشکل برمیخوردیم. مثلا یک انتشارات بود که با سه نفر از اعضایش قرار گذاشته بودم و گفتند حل است، یکیمان میآید. هر روز قبل از رسیدن به استودیو، سر غرفه آنها تیک میزدم که بالاخره کی میآید. بنده خدا مدیر مشکلی نداشت، ولی دو کارمندش روز آخر کار را گردن هم انداختند و بعد هم مسئول بالادستیشان آمد برای جلسه و کلا برنامه بدون ناشر روی آنتن رفت.
روز آخر برنامههای شبکه کتاب ظهر تمام میشد و من باز برای بار چندم مجبور شدم به آقای قربانی زنگ بزنم و زمان حضورشان را تغییر بدهم، چندبار برنامه آقای قربانی را تغییر داده بودم. از روز اول به روز آخر و روز آخر هم ساعتش را عوض کردیم. حتی در مقابل درخواست ایشان برای تغییر زمان برنامهشان نتوانستم کاری کنم. در حالیکه این مسائل مربوط به آنتن است و تغییرات کنداکتور مربوط به من نمیشود ولی ترجیح میدادم هرجا ایشان هستند سرم را زیر بیندازم و از گوشه بروم تا چشم در چشمشان نشوم.
ما در این برنامه تلاش کردیم داستانهای پشت انتشار هر کتاب را نشان بدهیم. من و میثم رشیدی جلوی دوربین بودیم ولی تهیهکننده، تدوینگر، تصویربردار و همه گروه زحمت کشیدند تا این پروژه فعلا در ۱۵قسمت ساخته و در ۱۰قسمت پخش شود. بازخوردهایی که از مخاطبان گرفتیم بسیار دلگرمکننده بود. از همه مهمتر نویسندگانی که بارها جلوی دوربین نشسته بودند یا آنها که میگفتند من شرم دوربین دارم، از حضور در جلد دوم رضایت داشتند. امیدوارم در سری بعد برنامه بتوانیم شکلی کاربردیتر از زیست نویسندگان را نشان دهیم که به سبک زندگی نویسندگان جوان کمک بیشتری کند.
با راضیه تجار درباره کتاب یاس کبود
با خسرو باباخانی درباره کتابهای خسرو و شیرین و ویولونزن روی پل
با محمدعلی ظریفشاهسوننژاد درباره کتاب مادرم طوطی
با سمیهسادات لوحموسوی درباره کتاب ملکا، ذکر تو گویم
با محمدقائم خانی درباره کتابهای سیمرغ سیمرغ و سور سوریه
با مریم مطهریراد درباره رمان معجزه معلق
با محمدعلی قربانی درباره کتاب فولاذ
با افروز مهدیان درباره کتاب پلهها تمام نمیشدند
با آمنه پازکی درباره کتابهای ادموند و کریستوفر
با معصومه محمدی درباره کتاب من زینب تو هستم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد