همان که در ۱۹ سالگی برای زنده یا مرده و سرش جایزه دو میلیونی گذاشتند و تا سال ۶۵ قیمت سرش به رکورد دستنیافتنی هفت میلیون رسید.
نگهبانی برای مزار کاوه
محمود کاوه، همان که به والدینش گفت، اگر به شهادت رسیدم مرا بین شهدا دفن کنید و زمانی که پیکر وی را جهت دفن به حرم امام رضا(ع) بردند، پدرش گفت؛ «محمود از اول با بسیجیها بوده، بهتره طبق وصیتش پیش آنها دفن بشه». و این شد که داخل مزارش را پر از بتن کردند و بالای مزارش تا ماهها نگهبان بود تا جایزهبگیران و دشمنان به طمع مبلغ جایزه، به پیکر مطهرش آسیب نرسانند.
امنیت زنان و دختران
یک دسته مسلح از اراذل و اوباش کومله و دموکرات بیهوا و به نامردی به یکی از دهات حوالی مهاباد ریخته و قتل و غارتگری کردند و چند دختر جوان را هم ربودند. خبر خیلی سریع به محمود کاوه در مقر رادیویی لشکر ویژه شهدا رسید. به محض شنیدن این خبر، رگ گردن محمود برآمد و سریع رفت توی محوطه و بخشی از نیروهایش را سازماندهی کرد؛ از آنهایی که مرد راهپیمایی جنگی در شب بودند و راه چند روزه در کوهستان با ادوات و تجهیزات را یک روزه طی میکردند. ضد انقلابیون هیچ وقت فکر نمیکردند خروسخوان صبح که بیدار شوند و صخرههای اطرافشان را ببینند با پرچمهای یازهرا (س) لشکر ویژه شهدا مواجه شوند. شنیده بودند که کاوه سریعالعمل است ولی باور نمیکردند تا این حد. میخواستند گروکشی کنند. ماموستای ده را فرستادند جلو؛ گفتند به کاوه بگو اگر حمله کند به ملت رحم نمیکنیم؛ ولی اگر قول بدهد کاری به ما نداشته باشد ما فقط آذوقهمان را برمیداریم و میرویم و دخترها را هم برمیگردانیم به خانوادهشان. آقا محمود شنید و قبول کرد. زنها و دخترها هم رفتند سراغ زندگیشان. اما کاوه رفت دنبال ضد انقلاب. گفتند، مگر نگفتی بهشان کاری نداری؟ جواب داد؛ اعتبار حرف آنها توی ده بود. اینها میروند جای دیگر و دوباره همین اعمال را انجام میدهند. باید جلویشان را بگیریم. همشان را توی یک صحرا گیر آورد و بیشترشان را کشت و یکسری هم اسیر شدند. آقا محمود از روزی که وارد کردستان شد، زن و بچه مردم از برکت وجودش امنیت پیدا کردند.
اقتدا به محمود کاوه
بر همه کاملا واضح است که شهید محمد بروجردی یک رکن اصلی در دفاع مقدس و کاشف بزرگمردانی چون شهیدان همت، ناصر کاظمی، احمد متوسلیان، علی قمی، حسین خرازی، محمود شهبازی و...بوده است. یکی از بزرگانی که تحت حمایت حاج محمد قرار گرفت، شهید کاوه بود. شهید بروجردی خودش فرمانده قرارگاه حضرت حمزه بود و همه رزمندگان نامدار تحت امر این قرارگاه کار میکردند، اما شخص شهید بروجردی روی آقا محمود یک حساب دیگر باز کرده بود و همیشه میگفت: کاوه زاده شده برای جنگ چریکی در کردستان... جالب اینکه آنقدر روی اخلاق و اعمال کاوه اعتماد داشت که همیشه منتظر یک فرصت بود تا برای نماز به آقا محمود اقتدا کند. یک بار که آقا محمود به نماز ایستاده بود، حاج محمدآقا رفت و پشت سرش قامت بست. شهید کاوه تا فهمید حاج محمدآقا به او اقتدا کرده آنقدر سریع نماز را به جا آورد که حاج محمدآقا نتونست بهش برسه و نماز خودش را ادامه داد. بعدها شهید کاوه طوری میایستاد که پشتش جا نباشد تا حاج محمدآقا به او اقتدا کند. علت این کار فقط همین بود که حاج محمد پاکدامنی و توکل بالا و ایمان سرشار به خدا و آمادگی فوقالعاده برای شهادت را در شهید کاوه دیده بود.
ماجرای یک شایعه
سال ۶۳ یک شایعه پیچید که عراق و ضد انقلاب در حملاتی که داشتند، محمود کاوه فرمانده کارکشته سپاه کردستان را شهید کردهاند. کمکم شایعه قوت گرفت و ضد انقلاب از زن و مرد ریختند توی بازارها و خیابانها و به جشن و پایکوبی که کاوه کشته شده! عراقیها هم که با دمشان گردو میشکستند، جشن عمومی گرفتند. جریان که به خود آقا محمود رسید، حسابی زخم و زار بود و مجروح. به زحمت از جای خود بلند شد، لباس پوشید و گفت: بریم بیرون ببینیم چه خبره. با چندتا بسیجی بلند شد و رفت دید بله! بازار غلغله است و شهر شلوغ. یک نفر آمد بهش شیرینی تعارف کرد. پرسید بابت چی؟ گفت: کاوه مُرده! بفرما دهنت رو شیرین کن، خنده هم بکن! آقا محمود رفت وسط بازار شهر ایستاد و صداشو بلند کرد و گفت: ایهاالناس! گوش کنید؛ برید به اربابهاتون بگید محمود کاوه هنوز زنده است، نفس میکشه و تا با خاک یکسانتون نکنه ول کن شما نمیشه! جماعت ضد انقلاب از ترس سرشان را بالا نیاوردند که هیچ، نفس هم نکشیدند و از وحشت آب شدند و رفتن توی زمین.
صف غذا
روزهای قبل از عملیات بدر تازه به اهواز رفته و در پنج طبقه اهواز مستقر بودیم. گردانی از تیپ کماندویی نوهد ارتش به تیپ شهدا مأمور شده بود و یک گردان از لشکر ویژه شهدا به نوهد. در صف غذا بودیم. یکی از ارتشیها مدام شکایت میکرد که فرماندهان سپاه جای گرم و نرم دارند و برایشان شیشلیک و کباب میبرند، آنوقت ما برای ذرهای غذا باید در صف بایستیم و همین طور بد و بیراه میگفت. ما هم تحمل میکردیم. عاقبت زدم روی شانهاش و به آن برادر ارتشی گفتم اخوی! اون آقایی که چند نفر عقبتر در صف ایستاده و یقلوی دستش است را میبینی؟ گفت: «آره میبینم، که چی؟» گفتم او محمود کاوه فرمانده تیپ است. بغض گلویش را گرفت و گریه امانش نداد و این آقا محمود بود که دست بر سر و روی او میکشید و صورتش را میبوسید.
چه کسی سر راه آقا محمود را بگیرد؟!
تروریستها شنیده بودند آقا محمود میخواهد از سر یک گردنه رد بشود. حتی ماشینش را هم میدانستند چیست. اما دلش را نداشتند بروند و کمین کنند. در آخر برای این که چه کسی برود سر راه آقا محمود را بگیرد با هم دعوایشان میشود و روی همدیگر اسلحه میکشند. این را خودشان در اعترافاتشان گفته بودند.
نفوذ به کومله
آنقدر زرنگ و با شهامت بود که حاج محمد بروجردی و ناصر کاظمی، وقتی دیدنش به عنوان نفوذی فرستادنش به حزب کومله. خودش را در حزب جا کرد و شد مسئول پرسنلی حزب. تمام اطلاعات و اخبار ضد انقلاب را کامل استخراج کرد. وقتی کارش تمام شد و برگشت سپاه، ضد انقلاب پشت هم شکست میخورد. تمام آمار و اخبار حزب را تخلیه کرده بود. بعدها فهمیده بودند که او همان محمود کاوه فرمانده نامدار سپاه در کردستان بوده.
جنازه را پس میداد
یکی از خصلتهای پهلوانی و مردانگی شهید کاوه در اوج درگیری با ضد انقلاب رفتار جوانمردانهاش با اسرا و کشتگان دشمن بود. همه میدانند اگر بسیجی یا پاسدار در آن زمان اسیر دست ضد انقلاب میشد به ناجوانمردانهترین وجه با او برخورد میکردند. ضد انقلاب با تیغ و شیشه و چاقو سر از تن سربازان اسلام جدا میکرد و پیکر شهدا را به آتش میکشید، یا سر پاسداران را جلوی نوعروسان از بدن جدا میکردند. اما شهید کاوه با سن کمی که داشت درست در هجده، نوزده سالگی، زمانی که سردار شماره یک مناطق عملیاتی غرب بود، جسد کشتهشدگان ضد انقلاب را برمیداشت و تحویل مساجد میداد تا صاحبان آنها برای بردن اجسادشان اقدام کنند و با اسرایشان طبق شرع اسلام با مدارا و رافت برخورد میکرد.
چشم، برادر کاوه!
به عشق دیدن کاوه درس و دانشگاه را رها کردم و راهی کردستان شدم. وقتی در ساختمان اداری قرارگاه حمزه موفق شدم نامه ماموریت به تیپ شهدا را بگیرم با خوشحالی و لب خندان رفتم کنار جاده ایستادم تا بروم مهاباد مقر تیپ. یک ماشین ایستاد کنارم و گفت، کجا میروی برادر؟ گفتم تیپ شهدا. گفت، بیا بالا که هم مسیریم. توی راه از من پرسید حالا چرا تیپ شهدا؟ گفتم بخاطر دیدن برادر کاوه و کمک کردن به ایشون راهی اونجا شدم. گفت: کاوه رو میشناسی؟ میخوای کمکت کنم؟... دیدم هی دارد سؤال پیچ میکند، گفتم: اولا کاوه نه، برادر کاوه، ثانیا شما همین رانندگیتون رو بکنید بزرگترین کمک را به من کردهاید. من را جلوی در پادگان شهید بروجردی پیاده کرد و رفت. ساعاتی بعد دوباره تو ساختمان لشکر دیدمش. گفت: چرا شما کارت هنوز انجام نشده؟ گفتم نمیدونم. فردی رو صدا کرد و گفت: برادرمون رو در یگانهای رزمی سازماندهی کنید. پاسدار حرفی زد که دهانم از حیرت باز ماند. او گفت: چشم، برادر کاوه!
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد