یکی از زنان روستا سرش را روی سینه گلبانو گذاشت تا صدای قلبش را بشنود اما نمیدانست گلبانو پیش از زلزله به قتل رسیده است. چشمان حیدر غمگین و نگران بود. او به لبهای زن چشم دوخته بود تا خبر خوبی بشنود اما زن همسایه با دیدن حیدر، سرش را پایین انداخت و گریست. حیدر نمیخواست باور کند که گلبانو دیگر نفس نمیکشد و برای همیشه او را از دست داده است. بغضش ناگهان ترکید و آنقدر ضجه زد که اهالی روستا را هم به گریه انداخت. دست حیدر هنوز خونین بود و خون از زیر پارچه هم بیرون زده بود. چند نفر از مردهای روستا زیر بغل او را گرفتند و به زور به بهداری بردند. حیدر هنوز بیقراری میکرد و آرام نمیگرفت؛ مدام نام گلبانو را صدا میزد و با صدای بلند میگریست. پرستار دست حیدر را بخیه زد و پانسمان کرد و برای اینکه کمی آرام شود و بیقراری نکند، به او آمپول آرامبخش تزریق کرد. چشمان حیدر سنگین شد و به خواب رفت. مصیب، دوست حیدر که برای کار به شهر رفته بود، با شنیدن خبر زلرله، خود را به سرعت به روستا رساند و به بهداری رفت. پدر حیدر، معتمد روستا بود و هنگام زلزله برای دیدن اقوام به روستای بالایی رفته بود. او هم با شنیدن خبر بستری شدن پسرش، خود را به بهداری رسانده بود و با دیدن مصیب، او را در آغوش گرفت و گریست. مصیب سعی کرد او را آرام کند.پدر کمی آرام شد، دستی به صورت پسرش کشیـد و گـفــت: چــقــدر دلممیخواست توی رخت دامادی ببینمت. الهی بمیرم پسرم.
مصیب دست پیرمرد را گرفت، از اتاق خارج کرد و روی صندلی نشاند. از پرستار لیوان آبی گرفت و به پیرمرد داد و گفت: چقدر حیدر خاطرخواه گلبانو بود. چقدر برای اینکه به هم برسند، تلاش کردند. این حق هیچکدامشان نبود.
پیرمرد با ناراحتی و در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، گفت: این بلای آسمونی از کجا نازل شد؟ من ۷۰ ساله توی این روستا زندگی میکنم. این اولین باره زلزله میاد. اونم الان باید بیاد که پسر من میخواد دوماد بشه؟! قربون حکمتت برم خدا. مصیب گفت: با تقدیر که نمیشه جنگید پدر جان.
در این بین حیدر به هوش آمد و باز هم برای گلبانو بی تابی کرد. پدرش و مصیب سعی کردند او را آرام کنند. حال حیدر که بهتر شد به اتفاق اهالی روستا خودش را برای مراسم خاکسپاری گلبانو و کدخدا آماده کرد اما در این بین به حیدر خبر دادند جسد گلبانو برای بررسی به پزشکیقانونی شهر منتقل شده است. حیدر خود را به پاسگاه رساند و دلیل این اتفاق را از رئیس پاسگاه پرسید. به او گفتند که دور گردن جسد گلبانو کبودی دیده شده و به همین دلیل برای بررسی، جسد او را به شهر فرستادهاند. اهالی روستا جسد کدخدا و سایر کشتههای زلزله را به خاک سپردند. سپس حیدر برای پیگیری موضوع به شهر رفت. جسد همچنان در پزشکیقانونی بود. یکی از پزشکان به حیدر گفت که در بررسی جسد متوجه شدهاند گلبانو پیش از زلزله خفه شده است. همین مسأله باعث شد تا از شهر، سرگرد شجاعی را مامور رسیدگی به این پرونده کرده و به روستا اعزام کنند.
سرگرد شجاعی همراه دستیارش مفیدی که جوان کمسن و سالی بود در کوچه پسکوچههای روستا قدم زدند. او با نگاه موشکافانه و با دقت اطراف را نگریست، سراغ بقالی روستا رفت و به بهانه خرید با او همصحبت شد.
سرگرد شجاعی گفت: پدرجان شما چندساله ساکن این روستا هستی؟
آقا کمال گفت: از وقتی به دنیا اومدم. پدر و پدرجدم هم اهل اینجان.
در این بین حیدر که از باغش برمیگشت، با دیدن غریبهها به سمت بقالی رفت و با آقاکمال خوش و بش کرد. آقا کمال به حیدر تسلیت گفت.
سرگرد نگاهی به حیدر انداخت و گفت: تسلیت میگم. شما هم به خاطر زلزله عزادار شدی؟
حیدر گفت: نه، یه از خدا بیخبر نشونکرده منو خفه کرده.
سرگرد متوجه شد این مرد جوان نامزد مقتول است. دستی به شانه او زد و گفت: منم برای پیدا کردن قاتل نامزدت اینجام.
حیدر نگاهی به او انداخت و متعجب ماند.
سرگرد گفت: من شجاعیام. سرگرد شجاعی. از شهر اومدم قاتل خانوم گلبانو رو پیدا کنم. بهت قول میدم پیداش میکنم.
حیدر با سرش حرف او را تایید کرد.
سرگرد گفت: بریم بیرون مغازه صحبت کنیم.
بعد همراه حیدر و دستیارش از مغازه خارج شدند.
ادامه دارد...
زینب علیپور طهرانی - تپش
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد