گوشم زنگ زد. کلید توی دست عرق کردهام را وارد قفل در کردم و چرخاندم. بدون سلام پرسیدم:
توی کوچه چه خبره!
این برادرها کلا تیکه نندازند انگار صبحشان شب نمیشود.
رضا گفت: تو از پایین اومدی من بگم چه خبره؟
فکر کنم دوتا بچه۱۴ساله با چاقو خفتگیری کردن و نتونستن فرار کنن!
دوتا بچه ۱۴ ساله؟! پس سن و سالی ندارند!
چه سوژهای!
چادرم را سرکردم و ۱۰دفعه دکمه آسانسور را پشت هم فشار دادم تا زودتر بیاید ومث این پیرزن فضولها خودم را به جمع نزدیک کردم.
داستان این بود: دو سال پیش، در یک مدرسه دو گروه با هم دعوایشان شده بود و قرار بود بعد از زنگ آخر به جان هم بیفتند. یکی از گروه ها به دوستانش در یک مدرسه دیگر زنگ زده بود که بیایید کمک و بالاخواهم دربیایید و آنها هم آمده بودند کمک و دوتا چک زده بودند زیر گوش گندهلات گروه مقابل و پیروز میدان شده بودند. گندهلات مدرسه هم نه گذاشته بود نه برداشته بود بعد دوسال پسرعمو و دوستش را با سه میلیون۵۰۰تومان اجیر کرده بود با چاقو بروند دم در خانه پسری که چکش زده بود، با چاقو از خجالتش دربیایند. دو پسر باهزار ترفند رفته بودند توی ساختمان و جلوی در خانه و دیده بودند جز برادر کوچکش کسی در خانه نیست و پسر کوچک هم وقتی دو پسر هم سن برادرش را با چاقو دیده بود غش کرده بود. همزمان مادر و پدر پسر سر رسیده بودند و دو چاقوکش نوجوان را گرفته بودند و زنگ زده بودند به پدرهایشان. بگذریم از اینکه پدرها هرکدام خودشان یکی در میان زبانشان خوش نمیچرخید و چاقوکش اصلی بچه طلاق بود. بگذریم که پسرعمویی که به این دو پول داده بود فرار کرده بود و بگذریم از اینکه پدرش فراریش داده بود. بگذریم از اینکه مادر پسری که قرار بود چاقو بخورد ترس داشت که اگر حقش را بخواهد دفعه دیگر توسط خانواده چاقوکشها همهشان کشته شوند و من نقش بهسزایی در ایجاد شهامتش داشتم اما راستش شب خوابم نمیبرد. میدانستم که اساسا الان دیگر برای مجرمان سنپایین خلاف سنگینی نمیبرند و بیشتر آموزششان میدهند و به مددکار میسپارند و تحت درمان قرارگرفتن برایشان بهتر از حضور در خانه با آن پدران درب و داغان بود اما چهره گریان چاقوکش اصلی و حال بهتزده دوستش مدام جلو چشمم است و مدام فکر میکنم زیر پوست این شهر و توی مدرسهها، خانوادهها چه اتفاقاتی برای بچههای نسلی که دیگر نیل آینده نیست، میافتد که نمیدانیمشان…