منابع میگویند که حکیم همیشه حاضر در صحنه، از این اتفاق بسیار خرسند شد. سریع و باعجله خودش را به ثبت احوال رساند. البته پیش از رفتن به آنجا، قصد کرد یک جلسه رسمی با مردمان بلاد بگذارد و درباره خوبیهای ثبت احوال به آنها بگوید اما چون طبق معمول، نمیدانست دقیقا باید درباره چه چیزی صحبت کند، جلسه را به وقت دیگری موکول کرد و در صورتجلسه نوشت: حرفهای خوبی زدیم؛ خدا خیرمان دهد.
بگذریم! حکیم دوان دوان به ثبت احوال رسید. سه ساعت در صف منتظر ماند و وقتی بالاخره توانست به متصدی ثبت احوال برسد، با لبخندی که از بناگوشش بیرون زده بود، گفت: آقای ثبت احوالی، من امروز حال عالیای دارم. راستش را بخواهید از وقتی که فهمیدهام جایی هست که میتوانم آنجا حالم را ثبت کنم، سر از پا نمیشناسم. خدا خیرتان بدهد. نوشتید دیگر؟ بنده حکیم هستم و حالِ عالیای دارم.
و بی آنکه منتظر توضیحات متصدی بماند، به بیرون دوید.
متصدی داد زد: مگر قصد کردهای دست به آب بروی که اینطور میدوی؟
و حکیم فرصت نکرد که بگوید: بله.
فردای آن روز، حکیم چهار ساعت در صف ماند و از آنجا که بیکار و علاف بود(همچنان هم هست)، ککش هم نگزید. وقتی به متصدی رسید، با اخم گفت: این بار بنویسید حال حکیم مزخرف است. داخل پرانتز هم اضافه کنید، عدم توانایی حکیم در کنترل جای خالی( از گفتن آن معذوریم).
و باز طاقتش طاق شد و به بیرون دوید ( ما نقل میکنیم به بیرون رفت، شما هم به روی خودتان نیاورید که به کجا رفت).
از ادامه ماجرا جزئیاتی در دست نیست اما منابع گفتهاند که سه سال طول کشید تا حکیم متوجه وظیفه ثبتاحوال بشود. البته خدای ناکرده فکر نکنید که حکیم بهره هوشی کمی داشته است؛ هرگز! منابع به نقل از خالیبندزاده، گفتهاند: حکیم باهوشتر از انیشتین بود.
۲- حکیم در جست و جوی شناسنامه
آخرین باری که پای حکیم به ثبتاحوال باز شد، برای گرفتن شناسنامه بچههایش بود. شاید بپرسید چرا بچههایش؟
راستش را بخواهید، ازآنجا کهحکیم خاطراتخوشی ازثبتاحوال ندارد، هرچهاربچه، یکبار برای گرفتن شناسنامه اقدام میکند.
اما این دفعه آخر با باقی اوقات متفاوت بود. متصدی ثبتاحوال ادعا میکرد که در شناسنامه حکیم جایی برای اضافه کردن بچه جدید نیست و نمیداند که دقیقا کجا اسم این چهار بچه جدید را جا بدهد.
حکیم گفت: در صفحه ازدواج بنویسید.
متصدی گفت: پر شده آقا.
حکیم گفت: در صفحه مهرهای اضطراری بنویسید.
متصدی گفت: آن هم پر شده.
و اینطور شد که متصدی نام بچهها را در صفحه وفات نوشت. چون معتقد بود کسی که تا اینجا دوام آورده است، از اینجا به بعد هم جان به عزرائیل نمیدهد و اینطور شد که باز هم حکیم ۳_۰ از عزرائیل جلو افتاد.
اگر از هنگ کردن سیستم و بسته شدن سایت، وقتی که سن حکیم را حساب میکردند بگذریم، میرسیم به بخش عبرت آموز این ماجرا (عبرت این بخش از ماجرا خیلی پنهان است؛ لطفا دقت کنید).
القصه!
متصدی ثبتاحوال گفت: خب، حال اسمهایشان را به من بگو.
حکیم بچهای را به متصدی نشان داد و گفت: اسم این را میخواهم بگذارم«شهابالدین حکیمی حکیمزاده حکیمیان». اسم آن دختر را هم میگذارم «پارمیدا». اسم آن دخترم را هم بگذار «صغری». اسم آن یکی پسرم را هم هرچه میخواهید بگذارید؛ چون خدا خواسته بود، به اسمش فکر نکردیم!
متصدی که همچنان درنوشتن اسم بچه اول گیرافتاده بود، گفت: من چه بدانم آقای حکیم. برای بچه آخر هم یک اسم به من بدهید.
حکیم که دیگر طاقتش طاق شده بود ونزدیک بود دوباره دچار مشکلاتی بشود، گفت: خب، این آخری را هم بگذار «شهابالدین حکیمی حکیمزاده حکیمیان۲»!
و این ماجرا در همینجا به پایان رسید و ما نتیجه میگیریم که باید در انتخابات شرکت کنیم.
۳- حکیم در جست و جوی شهرت
در حکایت قبلی، برای اینکه از نقل ادامه ماجرا به تنگ آمده بودم، به دروغ گفتم که آن ماجرا به پایان رسیده است، در حالی که اینطور نیست. خدا مرا ببخشد!
متصدی ثبتاحوال بعدازرفتن حکیم، عکس حکیم را دراینستاگرام منتشر کرد تاهمه اورا به عنوان«پدرترین پدر قرن» بشناسند. از آنجا به بعد بود که هر کسی او را در خیابان میدید، با شور و ذوق سلام میکرد و حال بچههایش را میپرسید، با او عکس میگرفت و دائما تعداد فرزندانش را میپرسید. حکیم که از دیده شدنش دراینستاگرام بیخبر بود، خیال میکرد این احترامها نتیجه سالها افاضهپرانی در جلسات دو یا سه نفره بلادشان است. ذوقزده به خانه برمیگشت و هربار، احترام و شهرتش در میان مردم را برای خانوم و بچههایش تعریف میکرد وحداقل هربار، ۱۰نصیحت تر و تازه درباره موفقیت و شهرت از خودش درمیآورد و به خورد بچههایش میداد. بعدهم تصمیم گرفت از این به بعد، برای حضور درجلسات و سخنرانیهایش پول زیادی دریافت کند که متاسفانه این پروژهاش با شکست مواجه شد چون چند انسان نادان و جاهل، به او گفتند: تو دیگر کی هستی که بخواهیم برای دیدنش پول پرداخت کنیم؟
و فرصت نشد که حکیم به آنها بگوید: من حکیم هستم؛ پدرترین پدر قرن.
اما شاید خیال کنید که حکیم ناامید و سرخورده شد؛ هرگز! او سمجتر و پیلهتر از این حرفها بود. اما از آنجا که کاری از دستش برنمیآمد، نشست یک گوشهای تا گذر عمر ببیند.
تا روزی که با او تماس گرفتند و او را به یک برنامه تلویزیونی دعوت کردند. حکیم خواست بپرسد: چرا من؟
اما سکوت کرد. چون یادش آمد که تقریبا در صدسال اخیر زندگیاش، این تنها شانسی است که در خانهاش را زده است ( به نقل از منابع: باقی شانسهای زندگی حکیم، دستشان به زنگ در نمیرسیده است!)
و اینگونه بود که حکیم معروف شد و ما نتیجه میگیریم که... .
راستش چون نتیجه این ماجرا خیلی ثقیل و طویل است و نیاز به تفکری عمیق دارد، آن را در ماجراهای بعدی خدمت شما خواهم گفت.