رد پاهایم
من به این سن و سال و قدمت، حکام متفاوتی را به خود دیدهام و ظلم و جفاها را به جان خریدهام. روزی تاریخ من پیوند میخورد با حکومتهای عرب و روزی تاریخ من با حکومتهای ترک و مغول مشترک میشود اما آن چیزی که در تمام این سالها با خود داشتهام، نفوذی است که همیشه نصیب من بوده. مهم نیست چه کسی بالای سرم نشسته، من او را در خود هضم یا حذف کردهام.
بگذارید طور دیگری بگویم. اگر تاریخ پر فراز و نشیب مرا ورق بزنی به اسامی مختلفی برمیخوری و امپراتوریهای قدرتمندی را بالای سر من میبینی. میدانی من و مردمم در آن سالها چه کردیم؟ بله نفوذ! ما همیشه حرفی برای گفتن داشتهایم. فرهنگ و زبان ما از آنهایی نبود که راحت حذف شود؛ غنی بود و سرشار. ما دست در دست اسلام، فارسی را حتی در چین گستراندیم؛ مسلمانان این روزهای چین هنوز هم اسلام را با تعبیر و اصطلاحات فارسیاش بلدند و بسیاری از کلمات زبان من در دل زبانشان جا خوش کرده است. از آسیای صغیر تا دریای مدیترانه قلمروی فرهنگی من بود. من نه با زور که با شیرینی در جان ملتهای مختلف نفوذ کرده بودم و روح جمعی مشترکی میان مردمهای مختلف ساخته بودم که ستودنی بود. هنوز هم میتوانی ردپای من و آن روح جمعی و تبادلات فرهنگی را در میان ملتهای مختلف پیدا کنی، کافی است کمی بیشتر به اشتراکات ما توجه کنی.
امان از جدایی، جدایی!
کاش از من نخواسته بودید تاریخ را برایتان بازگو کنم. گفتنش برایم راحت نیست، گفتن از روزهایی که به جان من افتاده بود و پارهپارهام میکرد. هرکس دستش میرسید گوشهای از مرا جدا و روح جمعی ملتم را خدشهدارمیکرد؛ روزی در معاهده زهاب، ترکیه را به عثمانی دادند و روزی در معاهده گلستان چهار ایالت قفقاز را از من جدا کردند. یک روز به سوگ جدایی هرات نشستم و یک روز ماتم زده از معاهده ترکمنچای بودم. پارههای تن من که این روزها اسمهای قشنگی برای خودشان دارند، روزی چسبیده به تنم از روح من تغذیه میکردند و تاریخ مشترکی را با ملت من رقم میزدند. از افغانستان، تاجیکستان و ازبکستان گرفته تا ترکیه، روزی فرزندان من بودند. نمیدانید برای یک مادر چقدر سخت است، برای او فرقی نمیکند کدام فرزندش را از او جدا کنی، او دلسوخته میشود. نه فقط من که مردمم هم در تاریخ با این جداییها، غمزده و هراسان میشدند. چه پیوندهای خانوادگی و مذهبی و قومی که قطع نشد، چه فراقها که به آنها اجبار شد و چه رنجها که از این جدایی فرزند از مادر به آنها تحمیل شد. برای مادر فرقی نمیکند این جدایی متعلق به تاجیکستان دوستداشتنیاش باشد یا ارمنستانش؛ او از این قطع پیوند ناراضی است. از قطع این روح جمعی و از قطع پیوندهای تاریخی وکم شدن مشترکات فرهنگیاشبه غصه میافتد. مخصوصا اگربعدها ببیند که فرزندانش به جان هم افتادهاند و اشتراکهایشان را به یکدیگر یادآوری نمیکنند!
استان چهاردهم من
این قصه غمانگیز هم سر درازی دارد؛ مثل تمام جداییهای من! بحرین که روزی فرزندی از فرزندان من بود، با قطعنامهای در اردیبهشت ۱۳۴۹ از من جدا شد اما میدانید داستان این جدایی از کجا شروع شد؟ از آن روزی که قاجار نتوانست حریف رقبایش شود. یک روز عثمانی ادعای حاکمیت بر بحرین را داشت و روز دیگر انگلیس. این سستیها کار را به جایی رساند که تا اواسط دوره پادشاهی ناصرالدین، بحرین کاملا تحت سلطه انگلیس بود و بعد از آن، با اینکه قاجار ادعای حاکمیت بر بحرین را داشت اما نمیتوانست در برابر انگلیس در خلیجفارس قد علم کند و حرفی بزند، برای همین هم تلاشی برای بیشتر کردن نفوذ و قدرتش نمیکرد. وقتی حکومت پهلوی روی کار آمد، تلاش کرد حق حاکمیت بیشتری بر بحرین داشته باشد و حتی نمایندگان من طی شکایتنامهای با عنـوان «حفظ حقوق مسلم ایران نسبت به جزایر بحرین» در جامعه ملل اعتراض کردند اما مگر گوش انگلیس استعمارگر به این حرفها بدهکار بود؟ مگر حرف آدم حالیش میشد؟ حتی سال ۱۳۳۶، بحرین بهعنوان استان چهاردهم من اعلام شد اما کار به همینجا خاتمه نیافت، چون انگلیس میخواست هرطور شده بر شیخنشینهای خلیج فارس تسلط داشته باشد.
سرتان را درد نیاورم! گفتوگوها میان آلخلیفه، انگلیس و دربار پهلوی در گردش افتاد. بعد از مدتی چانهزنی حکومت پهلوی که زورش به مقابله نمیرسید به دادن بحرین در ازای گرفتن سه جزیره راضی شد اما به این شرط که همهپرسی در بحرین راه بیندازد اما بازهم نتوانست حرفش را به کرسی بنشاند، چون انگلیس با همهپرسی مخالفت کرد و دست آخر سرنوشت این فرزند را سپردند به دست نمایندگان سازمان ملل متحد.
نتیجهاش چه شد؟ جدایی فرزند از مادر و رسیدن انگلیس به تمام برنامهریزیهایش!
اتفاقی که طیسالها، بارها حکام ضعیف به آن تن دادند و من بهجای همه آنها به سوگش نشستم.
قصه پرغصهام
میدانید غم از دست دادن فرزند یکجور است، غم پرپر شدن ملت جور دیگر. من در این سالها کم جوانمرد ندیدهام؛ چه سربازها و قهرمانهایی دیدهام که برای من با هر مرز و جغرافیایی جان دادهاند و ایثار کردهاند. آنها هیچگاه از یاد من پاک نمیشوند، نام هرکدام را که بیاورید، من یک به یک قصههایشان را میگویم و پا به پای شما میگریم اما راستش را بخواهید، زخم آخرین جنگی که به خود دیدهام هنوز در تن من تازه است. خرابههای بازسازی نشده خرمشهر را که میبینم، اثرات حملات شیمیایی را که در نسلهای جوانم میبینم، زجه خواهران و مادران چشم انتظار را که میبینم، زخمم مثل خراشی که رویش را تازه کنی، تازه و تازهتر میشود. میدانی آخر من یک مادرم! خوب میفهمم فراق یعنی چه، درد یعنی چه، اشک یک منتظر یعنی چه.من خودم با همین دستهایم تن قهرمانانم را به خاکم سپردم، با همین چشمها دیدم که چه بر سر غواصهای من آوردند، دیدم که چطور در خاک من گور دسته جمعی ساختند. زخم آن هشت سال هنوز برای من تازه است، جای جای بدنم برای آن روزها درد میکند، غم آن سالها در تن من زنده مانده و مردمم هم هنوز خوب به یاد دارند. این خاطره مشترک روح جمعی را در ما زنده نگه داشته است، روحی که مردمم را با تمام اختلافهایشان به یکدیگر متصل میکند. بگذارید این قصههای پرغصه را با یک شعر به پایان برسانم: با قصهای کودکانه/ جنگ را میخوابانم/ و آرام آرام/ سلاحهای جنگی را/ از دستان خواب آلودش بیرون میکشم/ او غلت میخورد/ و طرح کشتههای دسته جمعی/ بر ملافههای سفید تخت/ پیدا میشود/ چراغ را خاموش میکنم/ در را میبندم/ شاید صدای هیچ مملکتی او را بیدار نکند!