برای فعال هیاتی و روضه‌خوان حسینی، مرحوم حجت‌الاسلام مصطفی حاجی‌حسینلو

هرچیز از تو پرسید فقط بگو «حسین»...

علی‌الطلوع پنجشنبه ۳۰ فروردین۱۴۰۳ داشتم شال و کلاه می‌کردم بروم سر کار. کتم را که پوشیدم، گشتم دنبال تلفن همراهم که راه بیفتم. یک تماس بی‌پاسخ داشتم. از یک «ف.ش». آخر اسم فرزند شهیدهای دفترچه تلفنم به اختصار می‌نویسم (ف.ش). پله‌ها را یکی دو تا پایین آمدنی زنگ زدم و خبر را که شنیدم، دم پاگرد سوم پایم خشک شد.
کد خبر: ۱۴۵۴۴۸۸
نویسنده حسین شرفخانلو - نویسنده و فرزند شهید
هرچیز از تو پرسید فقط بگو «حسین»...
 
مهدی سرصبحی زنگ زده بود خبر بدهد مصطفی دیشب تصادف کرده، هیچ مدرک شناسایی پیشش نیست و باید بگردیم دنبال آشنا در اداره ثبت احوال که گواهی هویت برایش صادر کند تا کارهای احراز هویتش در پزشکی قانونی تبریز زودتر راه بیفتد جنازه ترخیص شود و... کلمه جنازه جوری خورد توی صورتم که کم مانده بود با سر زمین بخورم. بیشتر از نیم ساعت بود که رسیده بودم پارکینگ اداره و زل زده بودم به دیوار روبه‌رو.  کارم با شهردار خیلی طول نکشید. دید که آدمِ هر روزی نیستم. خبر به او هم رسیده بود و می‌دانست عمق رفاقت من و مصطفی عمیق‌تر از رابطه دوستی و برادری است. تسلیت گفت و نماندم و یک‌راست آمدم دفتر خودم. از طالعِ آن روز، نه انگار که فروردین باشد و نه انگار که روز آخر هفته، ارباب رجوع از زمین و آسمان باریده بود و گرمای یادآوری دهشت‌بارِ خبرِ ناگهانی،‌ داشت سرم را می‌ترکاند. آن حال را که تا آن‌روز تجربه نکرده بودم را گریه علاج بود که مجالش نبود. لابه‌لای ترافیک ارباب رجوع، زنگ زدم به یاسر که کارهای استقبال از پیکرها بیفتد به غلطک و اعزام نعش‌بَر به تبریز دیر نشود و یاسر بدتر از من، وقتی خبردار شد، پای تلفن صدایش لرزید و گریه مجال ادامه نداد. خوش به حالش که دور و برش خلوت بود و مجال و محیط گریه داشت. دنبال جایی بودم که داد بکشم و دنبال شانه‌ای که رویش ‌های‌های گریه کنم و هی آدم پشت آدم بود که می‌آمد تو و هی بغض من بود که فرو خورده می‌شد. روی عکسی که بچه‌های ثبت احوال از پرونده هویتی مصطفی و بچه‌هایش برایم فرستادند و بلافاصله فرستادمش به سیدمهدی در تبریز که بدود دنبال کارهای ترخیص، زوم کردم و در یکی دو خط، خبر تلخ را استوری کردم و طوری‌که صدایم در نیاید و شانه‌ام نلرزد، اشک ریختم و دستور بعدی را زیر نامه ارباب رجوعِ نمی‌دانم چندم نوشتم. بعد چشمم دوخته شد به تابلویی از ضریح قدیمی سیدالشهدا که مصطفی یک‌روز که حالش خوش بود آن‌ را به من هدیه داد و شرط کرد همیشه جلوی چشمم باشد و به کسی نبخشمش.۱۱ صبح وقت جلسه شورای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در سالن ۳ فرمانداری بود. از شهرداری تا فرمانداری به ارتباط مستقیم مصطفی با ترویج فرهنگ ایثار و شهادت فکر می‌کردم و یک پرده از اشک حائلِ من و راه جلوی رویم بود. خاکِ غمِ خبرِ مرگ مصطفی روی جلسه هم پاشیده شده بود. بنا شد دسته‌جمعی برویم خانه‌شان برای سر سلامتی دادن و تسلیت. امین گفته بود هادی هم بیاید برای خواندن روضه. از در که رفتم تو تمام خاطرات این ۳۰، ۴۰ ساله آوار شدند روی سرم. بار آخری که آمده بودیم این‌جا برای دیدار با مادر مصطفی بود که هم مادر و هم همسر شهید است و خرمالوها روی درخت، نچیده یخ زده بودند و هر کس به قدر روئی که داشت از آنها چید و حالا نه خرمالو روی درخت بود و نه مصطفی دم در. هادی دو خط بیشتر نخواند و هیچ شانه‌ای نماند الا این‌که از هق‌هق تکان تکان بخورد. بس‌که ناله زده بودم، نا نداشتم روی پا بایستم اما باید می‌رفتیم دنبال کارها. و مگر زبانم می‌چرخید به خواندن فاتحه؟ و مگر مصطفی مرده بود؟ امشب سخنرانی داشت در هیات بچه‌های محله شهید احمدنیا و دیروز استوری‌اش را دیده بودم و اصلا همین یک هفته پیش بود که به احترام مجلس شهید، آمد خانه ما و دو سه دقیقه نشست و رفت و دیگر ندیدمش تا وقت سحر امروز که در غصه رهایم کرد و رفت... ماجرا این بود که دیشب مصطفی بعد نماز مغرب و عشا، چهار  طفلش را برداشته که برود استقبال خانمش در فرودگاه تبریز که از کربلا داشته برمی‌گشته و در راهِ برگشت، نرسیده به صوفیان، در اثر تصادف، این بلا حادث شده است. مصطفی فرزند سوم شهید علی حاجی‌حسینلو، متولد آبان ۱۳۶۴ فارغ‌التحصیل دانشگاه امام صادق علیه‌السلام، دانشجوی دکترای علوم سیاسی دانشگاه تبریز و روحانی و کارمند بنیاد شهید بود و این همه مصطفی نبود. در ۱۵-۱۴ سال اخیر که از فارغ‌التحصیلی او در دانشگاه امام صادق و برگشتنش به خوی می‌گذشت، او بخش عمده هر اتفاق خوبی بود که شهر تجربه‌اش کرده بود. مصطفی که به رغم هوش سرشار و ارتباطات فراوانی که هر امام صادقی دارد، بازگشت به خوی را و پشت پا زدن به عناوین و مسئولیت‌ها و فرصت‌هایی که مفتِ چنگش بود را برگزیده بود، وقتی برگشت یک‌راست رفت اسم نوشت در مدرسه علمیه نمازی که طلبه شود تا وصیت پدر شهیدش که خواسته بود یکی از سه پسرش برود دنبال علوم دینی، زمین نماند. من و حسین‌شان که بچه اول خانواده‌شان بود، رفیق و هم‌کلاسی بودیم و خانه‌ یکی. اصلا مصطفی جلو چشم ما بزرگ شده بود. اولین سفر مشترک‌مان با او نوروز ۸۱ بود که عاشورا را در طلائیه بودیم. او آن سال برای کنکور درس می‌خواند، همان سال هم هیات محل‌شان را راه انداختند و هنوز هم به راه است. مصطفی از همان وقت‌ها و حتی قبل‌ترش عقیده داشت که کار باید جهادی باشد، یعنی که زندگی‌اش روی عقیده و جهاد بود.  خیلی هم زود ازدواج کرد. قبل‌تر از همه ما. با دختر پاسداری که بعد از جنگ روحانی شده بود و از رفقای پدرش بود و در همه سال‌هایی که تهران بود، امکان نداشت ایام نمایشگاه کتاب باشد و تهران بروم و او را نبینم که در گوشه‌ای از مصلا مشغول رتق و فتق یک رویداد فرهنگی در حاشیه نمایشگاه کتاب نباشد. بعد هم که برگشت خوی، همان روال‌ها و کارها را پی گرفت و اولین کسی بود که در خوی با بلوتوث گوشی‌اش نوحه‌های میثم مطیعی را برای این و آن فرستاد و این یعنی که او یک امام صادقی اصیل بود. سال ۹۱ وقتی دو شهید گمنام را در تپه‌های امیربیگ دفن کردیم و آنجا شد تپه شهدا، آمد و با دست خالی و بی‌هیچ حمایتی، جلسه زیارت عاشورای هفتگی در کنار مزارشان را راه انداخت و چون زورش به ریش‌سفیدهای انحصارگرا نرسید، خیلی زود میدان را به ایشان واگذار کرد که آقا بالا‌سرها دست و پای‌شان را بزنند و وقتی طرفی نبستند، کار را به او و دور‌و‌بری‌هایش برگردانند، همین هم شد. مصطفی هیچ‌وقت خدا در این ۳۹ سال عمری که از خدا گرفت، معطل آمدن بودجه و بخشنامه و دستورالعمل نماند، کافی بود ببیند جایی کاری زمین مانده است، لباس پلنگی‌هایش را می‌پوشید و عمامه خوش‌تابش را روی سر حمایل می‌کرد و می‌زد به دل کار. اصلا به عقل کی می‌رسید وسط بلای زلزله‌های پیاپی خوی برود تو کمپ‌ها و بچه‌های قد‌و‌نیم‌قد را جمع کند دور خودش و برای‌شان مداد شمعی و کلیپس و استیکر ببرد و بلا را این‌طوری تفسیر کند که «بچه‌ها یادتان هست کرونا آمده بود و همه از هم دور بودیم؟ حالا خدا عوض آن دوری‌ها، کاری کرده که همه‌مان دور هم جمع بشویم و یک دل سیر کنار هم بازی کنیم». نمی‌دانم این بشر این‌همه انرژی را از کجا می‌آورد و خرج بچه‌ها می‌کرد؟گفتم بچه‌ها و یادم افتاد مصطفی هفته‌ای چند نوبت از محل کارش در بنیاد شهید مرخصی می‌گرفت که بچه‌های شهدای دهه ۹۰ را جمع کند ببرد شهربازی، خانه بازی و دشت و دمن. می‌دانست آن طفل معصوم‌ها کسی را ندارند که حواسش باشد این بچه‌ها پارک و گردش و تفریح می‌خواهند و وقت می‌گذاشت به باز کردن این عقده‌های کوچک از دل کوچک بچه یتیم‌های شهدا‌. «سلام بر اسماعیل» (کتابی درباره زندگی و زمانه معلم شهید اسماعیل مختارپور) را که نوشت کسی خبردار نشد. من سال بعدش در نمایشگاه کتاب و خیلی اتفاقی دیدمش و مگر مجاب می‌شد برای کتاب مراسم رونمایی بگیریم! رد مصطفی را باید پی کارهای روی زمین مانده می‌زدی. از زلزله کرمانشاه و سیل خوزستان بگیر تا ساختن خانه برای محرومان و نقد کردن حقوق مادران شهدایی که بلد نبودند پول از عابربانک و بانک بگیرند و من مانده‌ام حالا که او رفته است، کی می‌خواهد اسکناس نقد جور کند برای آن مادران شهدا که کارت‌شان دست مصطفی بود و یک کارش این‌که وقت واریز حقوق، به این بانک و آن بانک برود و رو بزند برای جمع کردن پول نقد برای مادران شهدا.
من زودتر رفتم که بروم مزار برای مصطفی قبر آماده کنم. اول قطعه والدین شهدا، نوک بیل مکانیکی وقتی خورد به سیمان سفت کنار اولین قبر، زانوهایم سست شدند و تمام طول کار را گریه کردیم. رفتیم خانه‌شان و شب وقتی پیکرها رسیدند، برگشتیم مزار. با مصطفی رفتم داخل سردخانه. آرام خوابیده بود. آرام و مطمئن. انگار نه انگار یک ایل آدم آن بیرون داشتند توی سرشان می‌زدند. حمید می‌گفت «حسین کاری کن فردا خودمان زیر تابوت باشیم فقط!» خودمان یعنی فرزند شهیدها و مگر مصطفی فقط برادر ما بچه شهیدهای دهه شصتی بود؟مصطفی را که در سردخانه گذاشتیم، رفتیم سر قبری که قرار بود مصطفی و بچه‌هایش را بغل کند.عاشورا خواندیم. باید تمام رفاقت را می‌آوردیم پای کار. باید خانه ابدی مصطفی را آرام و متبرک می‌کردیم. باران بارید.یعنی که رحمت خدا باید قبل مصطفی می‌ریخت توی قبرش. نمی‌دانم چه شد که ۱۱صبح جمعه خودم را دم سالن تطهیر دیدم که آستین بالا زده‌ام برای تغسیل برادرم.بچه‌ها سنگ‌تمام گذاشته بودند. یکی برد یمانی‌اش را آورده بود و آن دیگری آب از سرداب سقای کربلا و آن دیگری تربت و هادی آب از چاه زمزم و روح‌ا... و فرهاد همه محفوظات روضه‌شان را و از اول تا وقتی که سه غسل سدر و کافور و آب تمام شود، فضا به روضه آکنده بود. بعد از نمازجمعه، زیر نم‌نم باران، بی‌آن‌که بارش مردم را بیازارد، از فلکه مصلی تا دم اداره پست، مردم با وضو و با روضه پشت سر مصطفی و دخترهایش آمدند و آقای قراجه‌ای (پدر شهید و اولین رئیس بنیاد شهید در خوی) نماز با طول و تفضیلی خواند و لحن و دعاهای نماز بازهم از مردم اشک گرفت و حسرت رفتن مصطفی را بیشتر کرد . فکر کردم این اثر ایمان، اقدام و نیت خیر مصطفیست که این‌چنین بلندبالا، عظمت ساخته است برای او. حسین و سجاد برای مصطفی بالشی از خاک نرم باران‌خورده ساخت و قلوه‌سنگ‌ها را بیرون ریختیم از قبر و تا پیکرها برسند امیررضا زیارت عاشورا خواند و این وسط آقای قراجه‌ای هم رسید و چهارزانو نشست روی سنگ قبر مجاور. ما مشغول مقدمات و شیخ مهیای ذکر تلقین، منقلب شد و به ذکر خاطره‌ای از پدرم و پدر مصطفی پرداخت که شبی از شب‌های جنگ، شام را مهمان خانه‌شان بودند و انگشت به حسرت گزید از این‌که خدا بعد قریب ۴۰ سال، پسرهای آن دو شهید را در یک قبر قرار داده بود.قبل از مصطفی باران آمد و رحمت خدا حسابی خانه‌اش را شست. حالا مصطفی رسیده بود و روی دست مردم رفته بود قطعه شهدا که چرخ آخرش را بزند و بیاید آرام بگیرد. شنیدم هر ذکر که در تلقین برزبان شیخ حبیب جاری بود را سجاد می‌گفت:«حسین» می‌گفت:«مصطفی، هرکس آمد و هرچیز که از تو پرسید فقط بگوحسین...بگو امام شهیدان، بگو سیدالشهدا، بگو تااربابم نیاید من لام تا کام حرف نمی‌زنم ... .»سنگ آخرلحد را که چیدیم،تمام نگاه من ازمصطفی تمام شد.گفتم: «رفیق نیمه‌راه! تورفته‌ای به سلامت سلام ما برسانی! امیدوارم دوری‌مان دیر نشود. کارها بسامان شود و تو به همراه سپاه شهیدان برگردی ... .»طبقه دوم آن خانه، میزبان زهرا و حسنای مصطفی شد و تا لحدهای آن دو طفل راچیدیم، خبرآمد که همسرش نیز دنیایش را به آخرت عوض کرده است.

‌تکلیف اول است، شهیدانه زیستن
سال ۹۴ «شهیدانه» را راه انداخت. سر اسمش باهم مشورت کردیم و به این عنوان متفاوت رسیدیم. شانس ما بود که یکی دو سال بعدش مصرع معروف «تکلیف اول، است شهیدانه زیستن» سر زبان‌ها افتاد. هیأت هر شب جمعه دم غروب در حسینیه مزار شهدا برپا بود و برنامه‌اش روایتگری و قرائت وصیت‌نامه شهدا بود و زیارت و دست آخر نماز مغرب و عشا. بس‌که وصیت شهدا را خوانده بود، کافی بود موضوع بد‌ی بهش تا بگوید کدام شهید خوی در این موضوع وصیت دارد و بس‌که برای نوجوان‌ها از شهدای مدفون در مزار گفته بود، خاطرات جذاب همه ششصد و خورده‌ای شهید خفته در گلزار را از بر بود و حال و خوی و خصال ایشان را.از برکت شهیدانه مراسم‌های تحویل سال نو در جوار شهدا، دوباره بعد از چند دهه وقفه راه افتاد و مراسم شب‌های قدر هم به آن اضافه شد و من و محمد همیشه معترضش بودیم که با هیأتت جفت پا آمده‌ای وسط خلوت ما پیش باباهای‌مان در لیالی قدر. و او فقط می‌‌خندید؛ مثل همیشه که دندان‌های زیبا و منظمش به خنده بیرون بود.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها