اولین جبهه
در۱۶سالگی برای اولین بار به جبهه رفت و درعملیات فتحالمبین شرکت کرد. بعد ازآن تقریبا در بیشتر عملیاتها حضور داشت. یک بار از ناحیه صورت و یک بار از ناحیه پا مورد اصابت ترکش خمپاره قرارگرفت.اولین بار خودش زنگ زد. گفتم کجایی؟ گفت: همین جاهاییم. اصرار کردم. گفت اگر بگم، بلند نمیشید بیایید؟ گفتم نه. گفت قائمشهر هستم، صورتم یک کم سطحی زخمی شده. دو روز بعد خودش آمد. در منطقه فاو چشمهایش شیمیایی شده بود. غذا کم میخورد و خوردنش حساب و کتاب داشت.مطالعه زیاد داشت و بیشتر کتابهای شهید مطهری را میخواند. خانه دوم حمید، مسجد بود. با شرکت درکارهای فرهنگی به تدریس میپرداخت. اغلب شبها درمسجد پاس بود.درهمه کارهایش برنامه داشت.علاقه زیادی به زیارت عاشورا داشت.لباسهایش همیشه معطر بود.پشت لباس رزمش نوشته بود:حسین جان،جان شیرین را نخواهم هرگز / مگر روزی شود جانم فدایت.میگفت: من با خدای خودم عهد و پیمان بستم میخواهم قاطی شهدا باشم و نمیخواهم با مردمی باشم که نماز صبحشان را به زور میخوانند.
خمپاره اختصاصی
شبی که میخواستیم از خطی به خط دیگر برویم، بچهها گفتند: اسباب و اثاثیهات را جمع کن. حمید گفت: ما تازه مستقر شدیم و جا گرفتیم من حاضر نیستم برگردم و میخواهم همین جا بمانم. من ازسنگرشان ردمیشدم. دیدم با دوستش خطیبی دارند عکس میگیرند. گفتم از ما هم عکس میگیرید؟ گفتند: نه. این فقط مال خودمان است. رفتم در سنگر خودمان و نشستم که ناگهان خمپارهای آمد و نزدیک سنگر آنها اصابت کرد. به یکی از بچهها گفتم: برم ببینم چه اتفاقی افتاده؟ یکی گفت: از این خمپارههایی هست که هر دقیقه این طرف و آن طرف میاد و کاری نمیکنه...لحظهای مکث کردم، صدای ضعیفی شنیدم. به بغل دستیام گفتم: شنیدی؟ جوابش منفی بود. فاصله ما با حمید یک سنگر بود. از یک دیدگاه کوچک که پنجرهای به طرف سنگرآنها در پشت خاکریز بود، نگاه کردم. خطیبی را دیدم که به طرف یک سنگر دیگر میرفت. سریع خودم را رساندم. او زخمی شده بود و داشتند پانسمانش میکردند. کمی کمک کردیم. جویای حال حمید شدیم ولی ...
دلم برایتان میسوزد!
فروردین سال ۶۵ پس از ۹ ماه حضور مداوم در جبهه برای مراسم شهادت دوستش به مرخصی آمد. بعد از یک هفته آماده رفتن شد، اما این بار با دفعات قبل فرق داشت. چهره نورانی ونگاه معصومانهاش مثل خداحافظی بود. ۲۸خرداد در منطقه مهران مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به بیمارستان امیرالمومنین تهران منتقل شد.حمید در سپیده دم روز اول تیر۶۵ به شهادت رسید. این را هم به آنهایی بگویم که اگر بعدها ماندند و ما رفتیم، بدانند که رفتن ما ازاین نبود که خدای نکرده فرارکنیم از دنیا، نه اینطور نیستیم. دلمون برای آنهایی که میخواهند بمانند میسوزد. برای جامعهای که بعدها میخواهد بماند هم میسوزد چون که آن جامعه هم خدا میداند چه بلاهایی میخواهد بر سرش بیاید. حال ما که پشیزی نبودیم. دراینجا ارزشی نداشتیم اما خیلیها هستن که رفتنشان عجیب خیلی سنگینه برای جامعه. افرادی هستن که خودشان را بت کردن امابدانندکه آنها هم دوست نداشتند تنها جامعه را به همین منوال رها کنند اما اینکه خدا میخواست رادنبالش راگرفتند ورضای خدا. انشاءا...خدا باز کمکمان کند که نیتمان خالص باشد و ما هم با سربلندی و سرافرازی از این دنیا برویم و از آن طرف هم مورد استقبال شهیدان و مخلصان قرار بگیریم.