شاید اگراودرتهران زندگی میکرد،فعالیتهای چشمگیرش درحوزه ادبیات پایداری بیشتر به چشم میآمد.در گفتوگو با او بیشتر درباره یکی ازجدیدترین آثارش یعنی کتاب «عطر پیراهن تو»صحبت کردیم اما برای هر کدام از کتابهایش میشود ساعتها نشست و حرف زد.
چند عنوان از کتابهای شما، روایت همسران شهداست. چطور با این موضوع ارتباط گرفتید؟
این همسرانهها در فرهنگ ایران تازگی دارد؛ پیشتر از دهه ۹۰ و با نیمه پنهان ماه از مجموعه روایت فتح باب شد. من پیش از آن هم همسرانه مینوشتم،ولی در قالب داستانهای کوتاه بود. وقتی حاجآقا شیرازی تماس گرفتندوگفتند زندگی شهید حجتالاسلام سیدعلی زنجانی را بنویس، چون مسیر دور بود، فکر میکردم چطور با همسر شهید مصاحبه تصویری بگیرم و بنویسم. حاجآقا شیرازی خودشان برای مصاحبه رفتند و ۲۰ ساعت گفتوگو گرفتند. ایشان خودشان روحانی بودند و یک مرد نمیتواند برای دریافت جزئیاتی از احساسات زنانه در مصاحبه موفق عمل کند. وقتی من شماره تماس «دعا»، همسر شهید را گرفتم، واتساپ در دسترس بود و مثل امروز محدودیت نداشت. امروز تلفن من واتساپ ندارد و نمیتوانم با ایشان ارتباط برقرار کنم و ببینم بازخورد کتاب در لبنان چطور است؟!تمام تماس ما از طریق ارتباط تصویری این پیامرسان بود و من حتی از این طریق با بچههایش هم تماس میگرفتم. به بچههایش قول خرید یک عروسک برای دخترش و یک تفنگ برای پسرش را داده بودم که در روز رونمایی برایشان ببرم، ولی این اتفاق نیفتاد و نتوانستم به قولم عمل کنم؛ هیچ دیداری بین ما اتفاق نیفتاد. ایشان به تهران نیامدند. امیدوارم رونمایی داشته باشیم و ایشان به ایران بیایند و من به عهدم وفا کنم. «دعا» مدام بین سخنانش میگفت به امام رضا سلام برسان. من دوست داشتم رونمایی کتاب عطر پیراهن تو در ایران باشد تا بتوانیم ایشان و فرزندانش را دعوت کنیم وکتابی که منتشر شده، باعث افتخارش شود.ایشان خیلی مایل بود کتاب چاپ شود، ولی بعد وقتی همهچیز را با جزئیات از اومیپرسیدم، میگفت چرا میپرسی؟ وقتی فصل به فصل مینوشتم و برایش میفرستادم میگفت چقدر قشنگ شده است. وقتی کتاب تمام شد نوشته بودم ای کاش دوران کرونا تمام شود و ثانیهها کش بیایند و تو دوباره پیشم باشی و من دوباره برایت پیامک بزنم و به آن پیامکی اشاره کردم که وقتی شهید میشد، نوشته بود و گوشهاش قلب گذاشته بود و من همان را گذاشتم آخر کتاب. تکنیکهای داستانی و عناصر داستانی را با شگرد متریال خاطره مخلوط کردم. خودش خیلی خوشش آمده بود، ولی در نهایت که کتاب پرینت گرفته شد و به لبنان رفت، من از آنکه آنجا چه شد و بینشان چه گذشت که کتاب دو سال بایکوت شد، خبر ندارم.من این کتاب را درپاییز۱۴۰۰ تحویل دادم. «شیشههای ترکخورده» را نیز در پاییز ۱۴۰۰ تحویل دادم. یک کتاب دیگر هم در بهنشر دارم. به دوستان میگویم من حالم از کتابهای خودم که همه، این روزها منتشر میشوند، بد میشود، اینها باید یکییکی با فاصله زمانی منتشر میشدند، ولی همگی در مرحله چاپ مانده بودند و طی یک سال به بازار آمدند. یک کتاب هم درباره شهید ابراهیم خلیلی است که جانباز بود. او در فیلم اخراجیها بازی کرده بود. شهید خلیلی جانباز تفحص و پدر شهید بود. نام اثر پای درختان زیتون است و انتشارات ۲۷ بعثت آن را منتشر کرده است.
درصفحات ابتدایی کتاب «عطر پیراهن تو»دلهرههای دوران جنگ ۳۳روزه آمده و بهخوبی تصویر شده است. آیا از تجارب بمباران در زمان جنگ تحمیلی استفاده کردهاید؟
من آن دوران را تجربه نکرده بودم، ولی پدرم ۹ماه درجبهه بودوآن تجارب به من کمک میکرد.دوری از پدر و نبودش، اضطرابها و آن احساسات به من کمک کرد. از طرفی خیلی دقیق و با جزئیات سؤال میپرسیدم. یکی از مشکلات ما این بود که «خانم دعا» (همسر شهید) چندان به فارسی مسلط نبود و من در چنین شرایطی در جزئیات ماجرا دقت میکردم و سؤال میپرسیدم و او به سختی جواب میداد. میگفتم اگر نمیتوانید یادداشت کنید صوت بفرستید. وقتی صوتش را میفرستاد آنها را تایپ میکردم و متوجه کمبودها و نکات گمشده میشدم و باز در رابطه با آنها سؤال میکردم.
همه چیز در کتاب اندازه است نه از توضیحات، حوصلهات سر میرود و نه حس میشود جای چیزی خالی است.
من به تکنیک اهمیت زیادی میدهم. در داوریها به کتابها نگاه میکردم و متوجه میشدم حتی نویسندههای حرفهای ما به لحاظ زبان معیار مشکل دارند. شاید کتابهایی در جشنوارهها رتبه بیاورند، ولی این رتبهآوری به دلیل داشتن سوژه خوب است. اما اگر همان کتابها در دست من باشند شاید نصف جملاتش را حذف یا آنها را زیر و رو کنم. من به شاگردانم میگویم زبانتان را درست کنید.یکی از نکات مثبت کتاب سیدعلی زنجانی این بود که من این کتاب را پنج بار پرینت گرفتم و خودم بهعنوان مخاطب و منتقد کتاب، آن را میخواندم. یک دور کتاب را میخواندم و با خودکار قرمز اصلاح میکردم، حتی بعد از اینکه کتاب از ویراستاری برگشت باز همین کار را کردم. انگار کتاب نویسنده دیگری را میخواندم تا ایرادات کار را در بیاورم و اینطور غلطگیری میکردم. از این طریق زواید از کتاب در میآید. کتاب باید کمگوی و گزیدهگوی چون دُر باشد و لپ مطلب را ادا کرده باشد.
وقت نوشتن کتاب عطر پیراهن تو هم، چنین اتفاقی افتاد؟
وقتی کتاب را مینویسم چنان غرق کتاب میشوم که انگار با راوی تلهپاتی دارم. در زمان کار روی کتاب سیدعلی زنجانی تقریبا دو ماه کامل «دعا» جواب من را نمیداد و پرسشهای من در واتسآپ بیجواب مانده بود. من روند کار روی هر کتابی را از سوژهیابی و قبل از چاپ تا زمان نوشتن و اتفاقاتی که بعد از چاپ میافتد را در استوریهایم مینویسم. دختر من تلسکوپ دارد، تابستان بود و تلسکوپ را روی ایوان گذاشتیم تا ماه را رصد کنیم. آنجا یاد کلمه «قمری» (ماه من) افتادم. گفتم تو که همسرت برایت آنقدر عزیز بود که او را مثل ماه میدیدی و قمری صدایش میکردی، مددی کن تاهمسرت جواب من را بدهد و پرسشهایم پاسخ بگیرد.همان شب «دعا» استوری گذاشته بود؛ رفتم و دیدم از میان قاب پنجره ازماهی که ماهمان شب رصدش میکردیم عکس گرفته و در استوریاش گذاشته بود. تلهپاتی من و راوی کتاب برایم بسیار جالب بود. خود او هم این وضعیت را درک کرده بود و بعد از مدتی به من جواب داد.من دیگر قید کتاب را زده بودم و با اینکه یکی از کتابهای دوستداشتنی من بود، ولی میگفتم این اثر دیگر چاپ نخواهد شد، چون راوی باید راضی باشد.دنبال دیگر کارهایم را گرفته بودم که روزی دختر خانمی با من تماس گرفت و با هیجان و خوشحالی به من گفت کتاب سیدعلی زنجانی چاپ شده است و من مژدگانی میخواهم. گفتم الان که نمیتوانم، اجازه بدهید اثر به دستم برسد یک جلد به شما هدیه میدهم.
چه خاطرات جالبی از این کتاب برایتان باقی مانده...
یک روز در موکب حرم، روز خدمت من بود و در موکب مشاوره کتاب میدادم. به آن خانم گفته بودم که من روز سهشنبه در موکب حرم خادم هستم، تشریف بیاورید و مژدگانیتان را بگیرید. دختر خانم من راندیده بودونمیشناخت و نمیدانست من نویسندهام. دستهگل آورده بود و جلوی همه خادمها خودش را انداخت روی چادر من و شروع به گریه کرد.بعد قصهاش را برای من تعریف کرد. گفت من، شما و سیدعلی زنجانی را نمیشناختم. پدرم فوت شده بود و بعد از ۴۰ روز افسردگی گرفته بودم. دو بچه کوچک داشتم و شیون میکردم. همسرم نمیدانست با من چه بکند. نزدیک بود کار من به بیمارستان بکشد. یک شب درعالم رؤیا شهیدی زیبارو را دیدم که به زبان عربی به من میگوید پاشو واسم کامل دوستش رابهعنوان علی احمدی صدا میکرد.ایشان تنها جمال محو شده سیدعلی را دیده بود. وقتی از خواب بیدار شده احساس بهبودی کرده بود. این خانم اسم دوست سیدعلی راجستوجو میکند وعکس سیدعلی را میبیند. از طریق همین جستوجو به موضوع نگارش کتاب و من پی برده بود و با جستوجوی اسم در اینستاگرام من را پیدا کرده بود.من از انتشار کتاب بیخبر بودم. یکی دو روز از چاپش گذشته بود و آقای شیرازی چیزی به من نگفته بودند. بعدها گفتند میخواستم غافلگیر شوید یا شاید میخواستند من استوری نگذارم تا همسر شهید متوجه انتشار کتاب شود.
انگار فضای ادبیات در کل خانه و خانواده شما هم جاری است... .
بچههای من از کودکی و از وقتی که چهاردست و پا راه میرفتند با دفترچههای یادداشت من انس داشتند. از دوران دبیرستان و از اوایل ازدواجم خاطره مینویسم. در حقیقت روزنوشتهایم بود. از حرم که برمیگردم شروع میکنم به قصه ساختن. برخی از آثارم تخیلی بود ولی اغلب آنچه را که برایم اتفاق میافتاد، مینوشتم.من از کودکی مینوشتم، قبل از این آثار و قبل از کار کارمندیام با بنیاد شهید، داستان مینوشتم؛ بدون اینکه بدانم طرح چیست؟! عناصر داستان چیست؟! گفتوگو چیست؟! تصویرسازی چیست؟! و بدون یادگیری نوشتن، مینوشتم. قلمم را میگذاشتم و مینوشتم و داستان شکل میگرفت. یک بار به آقای خلیلی گفتم من اینطور مینویسم. مینشینم و قلم را روی صفحه میگذارم و مینویسم؛ گره شکل میگیرد و گشاده میشود و داستان به اتمام میرسد. تمام داستان من بداهه بود. ایشان به من گفتند تو یک نابغه نویسندگی هستی و من نمیفهمیدم او چه میگوید.امروزکه به بچهها درس میدهم، وقتی میگویم بچهها خط طرح را مشخص کنید خودم حوصلهام سرمیرود. من عقیده دارم نمیشود از یک نویسنده پرسید خط طرحت چیست؟ در ۱۶سالگی نمیدانستم خط طرح چیست ولی مینوشتم.امروز با چهلواندی سال سن، تدریس میکنم ومیگویم تصویرسازی یعنی این؛وقتی ازروی صحنه بلندنمیشوید،میشود توصیف و وقتی حرکت داشته باشید میشود صحنه و تدریس این مبانی حوصله خودم را سر میبرد. چون از خودم میپرسم من چطور بدون آموزش اینها را رعایت میکردم؟!
تا حالا چند کتاب نوشتهاید؟
من ۲۵ کتاب جیبی کوچک دارم که تعداد آثار منتشر شدهام را درمجموع به بیش از ۶۰ اثر میرساند.
بعدها به کلاس نویسندگی نرفتید؟
پیش نمیآمد ولی کتاب زیاد میخواندم. عضو بسیج هنرمندان بودم و ۱۰سال پیش به تهران دعوتمان کردند و دو، سه دوره جلسات نقد آقایان سرشار، پارسینژاد و... را گذراندم. درمشهد هم زیاد به جلسات نقد میرفتم.هرکسی را در جلسات میدیدم به نوشتن تشویق میکردم. بسیاری از کسانی که با من ارتباط داشتند نویسندههای خوبی شدهاند. راه و چاه را به آنها میگفتم. خودم تجربه داشتم و یکبار با اتفاقی بد مواجه شده بودم. میدانستم کدام ناشر کار را چاپ نمیکند و کدام ناشر خوب کار میکند یا اینکه کدام ناشر در موفقیت نویسنده نقش دارد. این تجربهها را به علاقهمندان میگفتم. آنهایی که به حرفم گوشکردند واقعا موفق بودند. به همین دلیل انجمنی راه انداختم تا کلاسهایی داشته باشم.
هر کدام از این داستانها مبتنیبر زندگی یک شهید است؟
مثلا داستان «هفتمین روز» اصلا اتفاق نیفتاده است؛ داستان دختری که برای شرکت در مجلس ختم هفتمین روز رزمندهای میرود و درادامه متوجه میشویم دختر به اوعلاقه داشته ودرحقیقت برای شرکت درمجلس ختم عشقش راهی میشود.من داستانهای دفاعمقدس را بهنوعی با داستانهای جوانپسند و عاطفی تلفیق میکردم.
همکاریتان با بنیادشهید از همان زمان شروع شد؟
از بنیادشهید به من پیشنهاد شد اگر سوژه میخواهم میتوانم نیروی قراردادی بشوم و برای مصاحبه با خانواده شهدا اقدام کنم. آن زمان وقتی برای ضبط هر مصاحبهای میرفتم به من ۵۰هزارتومان میدادند. جلسات حدود دو ساعت طول میکشید. هم مدارک جمع میکردم و هم مصاحبه بود و خاطرات را ثبت میکردم. از آن مصاحبهها مجموعه داستانکوتاه «ریسمان دل تا آسمان»، «سردترین شب زمستانی»و«چشمهای شرجی»منتشر شد.آبان سال۸۵مصاحبه کتاب «لیلی منم» را داشتم. مصاحبه با مهدی سورچی بود که این جانباز یک ماه بعد از مصاحبه، شهید شد. وقتی برای گفتوگو به آسایشگاه رفتم گفت دوست ندارم اینجا مصاحبه کنیم، به خانه من بیایید. وقتی رفتم دیدن همسرش که زن جوانی بود، من را متعجب کرد. برایم سؤال بود چطور این زن با جانباز ۷۰ درصد ازدواج کرده است؟! این کتاب تا سال ۹۸ مانده بود. همسر شهید بعدها برای من پیام گذاشت که شما این کتاب را نوشتهاید. من صوت این مصاحبهها را برای دخترم زینب میخواهم تا صدای پدرش را بشنود. به بنیاد شهید رفتم و صوت را گرفتم.
نسخه تصویری هم از این گفتوگوها داشتید؟
وقتی مهدی سورچی شهید شد، به بنیاد شهید رفتم و گفتم این بندههای خدا شهید میشوند و شما من را با یک ضبط فرستادهاید؛ یک دوربین تهیه کنید. گفتم پیشپرداخت کار را بدهید تا من یک دوربین تهیه کنم. یکسوم از حقوق من را دادند و یک دوربین قسطی خریدم. برای مصاحبه میرفتم و راننده و تنظیمکننده نور، عکاس، فیلمبردار و مصاحبهگر خودم بودم. گاهی کارم آنقدر سخت میشد که پشت دوربین خوابم میبرد.درسال۹۸ خانم سورچی با من تماس گرفت و گفت آیا شمابرای همسر من کتاب نوشتید؟ گفتم نه. به من گفتند ولی شما برای مصاحبه آمدید؟! دیدم هنوز عکس پروفایل ایشان عکس همسرشان است. گفتم من با جان و دل برای شما مینویسم و بدون اینکه با کسی قرارداد ببندم بدون اینکه هزینهای بگیرم کتابتان را منتشر میکنم. چهار سال از عمرم را گذاشتم و لیلی منم را نوشتم که همین چند روز پیش در انتشارات بهنشر به چاپ دوم رسید.من روایتنویس نبودم و قصد این کار رانداشتم، اما ازسال۸۵ تا۸۹،به منزل۳۰۰۰شهید و جانبازمراجعه کردم. برنامهریزی میکردم و هر روز به چند خانه سر میزدم.در این خانهها خاله و دایی و عمووعمه همه میآمدندومینشستند و گفتوگوهای مفصلی بود. من خیلی کار کردم ولی چون در مشهد بودم فعالیتهایم دیده نشد.
نوشتن از ۱۷سالگی
من برای مجله بینالمللی زائر، بخش شفایافتگان را مینوشتم. بعدبه جلسات نقد حوزه هنری رفتم. من، سیدسعید موسوی، یاسین حجازی، هادی مظفری و سیدعلیرضا مهرداد در گروه جلسات نقد بودیم.من نوجوانی ۱۸ ــ ۱۷ساله بودم و آنها مردهایی بزرگتر از من. جلسات در حوزه هنری مشهد برگزار میشد. درهمان جلسات دیدند من اینطور مینویسم و به من گفتند تو میتوانی برای شهدا و امامرضا(ع) بنویسی؟ و من قبول کردم وخواستم به من پروژه بدهند. جالب این است که نه تکنیک بلد بودم و نه دیالوگنویسی و نه میدانستم زبان معیار چیست! به من گفتند خودت سوژه پیدا کن. برادر شوهرخاله من شهید شده بود. خاطره ایشان را نوشتم و آن شد اولین کتاب من که در سال ۱۳۷۵ زیر نظر آقای موسویگرمارودی انتشار یافت. من تمام نظرات بر داستانهایم را نگهمیداشتم. آن زمان ۲۴ ساله بودم و بنیاد شهید حقالزحمه به من داد. یکمیلیون برای این کتاب گرفتم که رقم بسیار خوبی بود.آن سال آقای نجفی،مجری برنامه«صندلی داغ» این اثررابه جوادرضویان هدیه داد.مجری برنامه آبادانی بودوعلقهای به دفاعمقدس واین موضوعات داشت. کتاب یادشده اولین اثر من در آن حوزه بود.من ازاین ماجرا خبر نداشتم. یک روز که به بنیاد شهید رفتم، همکاران و اعضا گفتند معروف شدهاید؛ کتاب شما رادربرنامه صندلی داغ به مهمان برنامه هدیه دادند... .آن زمان صندلی داغ برنامه معروفی بود و جایگاهی مثل «دورهمی» یا مسابقه «عصر جدید» در این روزها داشت. وقتی آن روز در بنیاد شهید آنطور تحویلم گرفتند و روی من حساب شد، از آن ماجرا بیاندازه خوشحال شدم و با خودم گفتم پس میتوانم در این حوزه بنویسم.