گفت‌وگوی جام‌جم با حسینعلی و محمدجواد مکی که از هشت سال دفاع مقدس خاطرات نابی دارند

پدر و پسر جـنگ

شلیک تا آخرین خشاب

هنوز خنکای بهار کرمانشاه، توی تن اولین روز خرداد سال ۴۲ راه داشت‌‌؛ که بتول آفتاب نزده با درد کمر از خواب بیدار شد. آتش را انداخت به سماور، تا سید رضا بیدار شود و راهی اداره‌اش کند. اما امروز داستان دیگری داشت، کمرش دیگر توان نگه داشتن بچه تو شکمش را  نداشت.
هنوز خنکای بهار کرمانشاه، توی تن اولین روز خرداد سال ۴۲ راه داشت‌‌؛ که بتول آفتاب نزده با درد کمر از خواب بیدار شد. آتش را انداخت به سماور، تا سید رضا بیدار شود و راهی اداره‌اش کند. اما امروز داستان دیگری داشت، کمرش دیگر توان نگه داشتن بچه تو شکمش را  نداشت.
کد خبر: ۱۴۹۱۶۳۸
نویسنده  زهرا شکراللهی - گروه پایداری
 
سیدرضا قامت نماز صبح را بست اما نفهمید چگونه سلام نمازش را به دویدن ختم کرد. دست بتول را گرفت، نشاندش توی ماشین شورلت و تا بیمارستان معتضدی کرمانشاه تو میدان فردوسی راند. بتول گره چارقدش را باز کرد، نفسش را شکسته شکسته بیرون داد. همین که روی تخت بیمارستان دراز کشید. پرستار زن هندی با لب‌های پهنی که جلوه‌ای خاصی به صورتش داده بود سرمش را وصل کرد. سید رضا بیرون در اتاق زایمان ایستاد اما بی‌قراری از سر و رویش می‌بارید. تمام راهروی بیمارستان را رژه رفت.صبح به درازای غروب خورشید رسید.سید رضا در اتاق زایمان راچند بار زد.پرستار زن هندی اخم‌هایش رابه هم دراند. چیزی به زبان هندی گفت. صدای جیغ و تقلای بتول از لابه‌لای در بیرون جست. سید رضا گوشه دیوار تکیه داد، سُرید روی زمین. درزهای در و دیوارها خیلی هم راز نگهدارنبودند وصدای جیغ‌های بتول رابه صدای گریه نوزادزیرگوش سیدرضا رساندند. سید رضا جعبه شیرینی کرمانشاهی را بین پرستارها پخش کرد.قنداق بچه راکه در آغوش کشید. اسم مجید را از زیر قرآن درآورده بود. اسم بچه را سید‌مجید برداشت.
 
کوچه پس کوچه‌های کرمانشاه
مجید تو کوچه پس کوچه‌های تنگ کرمانشاه قد کشید. با بچه‌های محله مدرسه رفت. پایش به مسجد محل باز شد. سر درس حساب و کتاب قرآن نشست. به سال‌های دبیرستان و دیپلم گرفتنش رسید. غوغای غریب انقلاب همه شهرهای ایران را پیموده بود. یک روز این مسجد تظاهرات می‌کرد و یک روز بازاریان اعتصاب، یک روز این جاده بسته می‌شد یک روز آن جاده. مجید بین همین مردم که هم‌وطن ایرانی‌اش بودند، قد می‌کشید و شعار می‌داد. روز ۲۲ بهمن سال ۵۷ مردم کرمانشاه تظاهرات بزرگی برپا کردند، همراه هم شدند. مجید جوان رشید کرمانشاهی دیگر مرد میدان شده بود.
 
ولوله جنگ
انقلاب که سر و سامان گرفت.کردهای مخالف دولت مرکزی سر بر آشوب و تجزیه برداشتند. مجید همراه دوستانش به آموزش رزم روی آورد.هنوز قائله کردستان به پایان نرسیده بودکه ولوله جنگ نواخته شد.مجید دل درگرو مهر وطن داشت.راهی تیپ نبی اکرم(ص) شد. قدم به قدم آموزش‌های نظامی و رزمی را دید.همراه رزمنده‌ها درعملیات ثامن الائمه شرکت کرداومی‌دانست بسیجی پیاده نظام است؛ پیشروی برای خروج متجاوزان عراق به ایران باید وجب به وجب، هر روز، هر ساعت، هر دقیقه باشد و بهایش خون است.
 
چند شبانه روز جنگ
‌روز پنجم مهرماه سال ۶۰ قرار بود حصر آبادان شکسته شود. فرمان امام هم همین رامی‌گفت. مجید نشست بند پوتینش را محکم بست. بچه‌های گردان تحت امرش در شرق کارون قدم به قدم دنبال مجید می‌رفتند تارسیدند به میدان مین. مجید نشست. آفتاب پرنور خوزستان جانانه می‌تابید. چاقوی تیغ بلند را از غلاف درآورد، با حوصله دور مین ضد نفر کاشته شده را کاوید. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. کلاه آهنیش را جابه‌جا کرد. حرارت بیداد می‌کرد. اما مین با صدای نفس کشیدن مرتب مجید خنثی شد. چند شبانه روز جنگ ادامه داشت. تجربه اولین پیروزی نیروهای ایرانی در برابر عقب رانده شدن لشکر عراق و به اسارت درآمدن جمع زیادی  عراقی دلچسب بود. خستگی بچه‌های لشکر فتح و نصر و فجر درآمد.
 
چالاک و تیزهوش
‌باید فکری برای فتح خرمشهر می‌کردند نیروی مجید دیگر زبده و آب دیده جنگ شده بود. مجید دیگر نیروی اطلاعات و عملیاتی شده بود که چالاکی و تیزهوشی‌اش به کم سن و سالی‌اش می‌چربید. نبرد بیت‌المقدس در آستانه اجرا بود. خرمشهر سیبل رزمنده‌ها بود. شب ۱۰ اردیبهشت سال ۶۱ گردان پیاده راه افتاد. خارج کردن جاده اهواز به خرمشهر از بُرد دید ارتش عراق به فکر همه رسیده بود. مجید از داخل کانال حفر شده در بین ستون، چند گام جلو رفت. بین تاریکی غلیظ که حتی مهتاب هم نور نداشت، تیر به شکم همرزمش مرتضی خورد. مجید نشست به چشم آهیخته مرتضی زل زد. نفس عمیقی کشید، پای در گل شده بود نمی‌دانست چه کند. نیم خیز شد داد زد: «امدادگر.» برگشت رو به خرمشهر اسلحه‌اش را مسلح کرد، راه افتاد. تا آخرین تیر خشابش را بر ارتش عراق چکاند. روز فتح خرمشهر کنار دیوار مسجد جامع نشست، سرش را به زیر انداخت. به چشم‌های آهیخته و قرمز مرتضی در شب عملیات فکر کرد. بنده پوتینش را باز کرد وضو گرفت، نماز جماعت در مسجد سرزمین خودت مباح مباح است. مجید نشست سلام نمازش را داد. بند پوتین را محکم‌تر از قبل بست، آه شکسته‌ای کشید و سر پا شد.

خون از کنار چفیه تا بین لبانش راه باز کرد
 والفجر‌ها برای سید مجید زمین نبرد بود. ماه به ماه از این رزم به آن رزم می‌رفت. گردوخاک بر چهره‌اش راه باز کرده بود. مجید استخوان ترکانده جهاد و رزم  شده بود.عملیات نصرهفت پا گرفت. قلعه دیزه به صورت گسترده درگیر عملیات شد.محور نفوذ ضد انقلاب درغرب کشور،قرار بود مسدود شود. اجرای ارتش توپخانه روی مواضع دشمن آغازشد.۱۶مرداد سال ۶۶نیروهای تحت امر مجید چند روزی بودکه درگیر شده بودند. طلوع روزعیدقربان گرم ودم‌دار بود.آفتاب سوزان وسط آسمان مرز ایران و سلیمانیه عراق پرنور می‌تابید. قمقمه آب سید مجید تمام شد. راه ارتباط تدارکات لشکر به سنگرهای پیش‌مرگ به کلی بسته شده بود. صدای تیراندازی و انفجار قطع نمی‌شد.اولین تپه «بلفت» فتح شد.سید مجید اولین نفرمحور پیاده در حال پیشروی بود.عرق از سر تا سر بدنش می‌چکید، چشمانش دودو می‌زد، تابش نور به هرتکه سنگی راسراب می‌دید.چشمانش رابست خشکی گلواذیتش می‌کرد. حتی نم نسیم نمی‌وزید. چند قدم بعد تپه بلفت راطی کرد.سراب بزرگی دید، درلحظه گلوله خمپاره ۶۰در چند متری به مرز انفجار رسید. خون از کنار سربندش که چفیه بود تا بین لبانش راه باز کرد.دیگر مجید ندیدکه چندساعت بعد،پاسگاه بلفت با فریاد ا...اکبر به دست رزمنده‌های ایرانی فتح شد. عید قربان قربانی می‌خواست، ابراهیم اسماعیل را به قربانگاه برد و مجید شهادت را به دوش کشید.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها