موجودی که محسوس نیست

روزی حکیم به محله‌ای گذر کرد که عددی از خداناباوران در آن می‌زیستند. ناگهان جوانی به او رسید و گفت: «الهه نیست!» حکیم که منتظر همین گونه گذاره‌ها از سوی این جماعت بود پاسخ داد: «می‌دانم که شما از واژه الهه برای خدا استفاده می‌کنید و در اثر مواجهه با فرهنگ غرب حتی برخی‌تان معتقدید اگر خدایی هم باشد چندتا هستند. مثلا یکی الهه آب است و دیگری الهه آتش و یکی هم الهه زیبایی. خب تو منظورت کدامشان است؟»
روزی حکیم به محله‌ای گذر کرد که عددی از خداناباوران در آن می‌زیستند. ناگهان جوانی به او رسید و گفت: «الهه نیست!» حکیم که منتظر همین گونه گذاره‌ها از سوی این جماعت بود پاسخ داد: «می‌دانم که شما از واژه الهه برای خدا استفاده می‌کنید و در اثر مواجهه با فرهنگ غرب حتی برخی‌تان معتقدید اگر خدایی هم باشد چندتا هستند. مثلا یکی الهه آب است و دیگری الهه آتش و یکی هم الهه زیبایی. خب تو منظورت کدامشان است؟»
کد خبر: ۱۴۹۸۹۳۸
نویسنده سید سپهر جمعه زاده
 
جوان که معلوم بود دارد شاخ در می‌آورد، گفت: «منظورم الهه خواهرم است. بخدا از سحر که برای دعا بیدار شدم تا‌کنون او را نیافته‌ام.» حکیم که متوجه شد خراب کرده و زود قضاوت کرده است، خودش راجمع و جورکرد و چشم‌هایش را بست و گفت: «جوینده یابنده است، یابنده است، یابنده است» و این قدر یابنده است راتکرارکرد که خودش هم باورش شد صدایش اکو پیدا کرده است و سحر این کلام جوان را خواهد گرفت. اما وقتی چشم‌هایش را باز کرد جوان را نیافت.
حکیم گیج بود که جوان دیگری جلو آمد و گفت: «صنم نیست!» حکیم پرسید: «صنم خواهرت است؟!» که جوان محکم در گوش حکیم زد و گفت: «مگر من با شما شوخی دارم؟ منظورم خداست. خدا وجود ندارد.»
حکیم که به مورد خوبی برخورد کرده بود، پرسید:«تو مگر نمی‌گویی خدا نیست؟ پس چرا نمی‌روی دنبال کارت؟ آمده‌ای مطمئن شوی؟»
جوان گفت: «درست است که من این روزها فکر می‌کنم خدا نیست ولی نیاز دارم تو اعتقادم را برگردانی. خدا خیلی به درد می‌خورد! من از وقتی آتئیست شده‌ام نمی‌توانم به درستی خداحافظی کنم چون حتی خداحافظ هم یک خدا اولش دارد. نمی‌توانم قسم بخورم. نمی‌توانم کسی را به قیامت حواله بدهم. خدا خیلی کاربرد دارد. او را به من برگردان!» حکیم: «باز هم جای شکرش باقی است اعتقادات جنابعالی سر جایش مانده! حالا دلیلی هم داری برای این عقیده تازه و جدیدت؟»
جوان:«بله که دلیل هست. تا صبح دلیل هست. یکی همین است که نمی‌شود دیدش. اگر بود می‌شد دیدش، یا می‌شد شنیدش، یا می‌شد بوییدش، یا می‌شد لمسش کرد و یا چشیدش!»
حکیم: « حالا نمی‌شود آقایی کنی و خدای ما را نچشی؟!» جوان: « کلا منظورم این است که حس کردنی نیست. به عربی یعنی محسوس نیست!»
حکیم: « یعنی تو با این شلوار اسکینی و دورس سورمه‌ای آمده‌ای وسط معبر جلوی من ِ عابر را گرفته‌ای و می‌گویی چون خدا محسوس نیست یعنی وجود ندارد؟» بعد هم زد توی گوش پسر و ادامه داد: «الان درد را هم تو نمی‌بینی، پس این یعنی درد نیست؟ یا پدرت هم الان نیست، این یعنی کلا نیست؟»
جوان: «حکیم تو با این همه یال و کوپال چرا این‌قدر بچگانه حرف می‌زنی؟ این حرف‌ها مال تو نبود. در مورد درد که باید بگویم گرچه دیدنی نیست ولی اثرش را که حس می‌کنم. پس درد یک جورایی محسوس است. در مورد پدر من هم که خب باید بگویم بابا الان نیست، اما عصر که بیاید خانه آنوقت می‌گویم تو مرا زدی می‌آید وجودش را به تو اثبات می‌کند.»
حکیم: «خوب بلدی بحث را احساسی کنی‌ها. اینگونه باشد کمکت نمی‌کنم تا مثل آهو در چمن بمانی. آنوقت سر پیچ به جای یا حضرت عباس، می‌خواهی چه بگویی که حق مطلب ادا شود؟»
جوان: «حکیم عزیز! دست روی جای حساسی گذاشتی. من که نگفتم حضرت عباس نیست. من نوکر ابوالفضلم. من فوقش دارم می‌گویم خدا نیست. همین!»
حکیم: «تازه حرف از پیچ جاده شد که یاد پلیس نامحسوس افتادم لابد می‌خواهی بگویی آن هم چون نامحسوس است وجود ندارد. اما بحث کافیست. بگذار کمی برایت از استادم شیخ‌الرئیس مطالبی بخوانم. شاید آگاه شدی.»
جوان: «من هم موافقم برویم سراغ بیانات جناب سید الرئیس عزیز!» 
حکیم: «سید‌الرئیس که لقب آن صدام بی‌شرف بود مجیدجان دلبندم! شیخ‌الرئیس را می‌گویم، بوعلی حسین بن عبدالله بن حسن بن علی بن سینا، مشهور به ابوعلی سینا، ابن سینا، پورسینا و شیخ الرئیس همه‌چیزدان، پزشک، ریاضی‌دان، اخترشناس، فیزیک‌دان، شیمی‌دان، جغرافی‌دان، زمین‌شناس، شاعر، منطق‌دان، فیلسوف، موسیقی‌دان و دولتمرد ایرانی. الان فهمیدی چه کسی را می‌گویم یا کافیست؟»
جوان: «الان او را از خودم بیشتر می‌شناسم حکیم! ادامه دهیم لطفا.»
ببین جوان! انگار شیخ با تو صحبت می‌کند. می‌گوید: «آگاه باش! گاهی مردم به اشتباه تصور می‌کنند که فقط چیزی که محسوس است، موجود است و انگار که خیال می‌کنند چیزی که حس نشود اساسا وجود ندارد و نمی‌شود فرض کرد که وجود داشته باشد. انگار که وجود فقط یا عین جسم است که در مکان وضع معینی باشد یا از ویژگی‌های جسم است مثل رنگ و بو و غیره. و اگر چیزی چنین نباشد تو گویی اصلا نیست که نیست! این توضیحی از بیان آقای ابن سینا بود که مرور شد. حالا دوزاری جنابعالی افتاد که موجود فقط محدود به محسوس نیست؟»
جوان: «تقریبا گیج‌تر از قبل شدم!»
حکیم که فهمید نمی‌شود هر حرفی را به هرکسی بزند، رفت سراغ مثال همیشگی زن نخ‌ریس:« روزی پیامبر اکرم(ص) با اصحاب خویش بر پیرزنی گذشت که با چرخ دستی نخ‌ریسی می‌کرد. از او پرسید: خدا را به چه دلیل شناختی؟ پیرزن دستش را که به دسته چرخ بود، برداشت و چرخ ایستاد. پیرزن گفت: به این دلیل، همچنان که این چرخ را دستی می‌باید که آن را به گردش آورد، چرخ عظیم جهان که همواره در گردش است، دستی مقتدر می‌گرداند.»
جوان ناله کنان از حکیم دور شد و چون دوست ندارد از او نامی ببریم بدون این‌که اسمش را بگوییم از ما قبول کنید که از انسان‌های خوب روزگار شد.


newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها