قله ۱۱۵۰متری بازی دراز را به نام دیدگاه صدام زد. عدد ۱۰۰۰ روی آسفالت جاده درشت خودنمایی میکرد. زن، مرد، کودک و جوان اولین قدم راه را همراه هم برداشتند. روی طاق نصرت بالای سر زائران نوشته بود« ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِینَ» مردی روی دست راستش بازوبند یا حیدر مدد گره زده بود. قرآن را بالای سر مردم نگه داشت. انگار به سرزمین مقدس پا نهادیم. إِنَّک بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ.
صدای بال هلیکوپتر شیرودی
عکس شهید علیاکبر شیرودی اول مسیر روی عدد ۱۵۰۰ علم شده بود. باد بیمهابا میوزید. اگر خوب گوش میدادی صدای بال هلیکوپتر شیرودی هنوز توی دشت بیکران سرپل ذهاب طنینانداز بود. شیرودی رکورد پرواز جنگی را در یک روز شکسته بود. ۴۰ بار از سانحه هوایی جان سالم برده بود. تقریبا اصابت ۳۰۰ گلوله به کابین خلبان هواپیما را تجربه کرده بود.هشتم اردیبهشت ماه سال۶۰بعدازفتح بازیدرازبه وسیله ارتش، نیروهای سپاه،مردم محلی سرپل ذهاب و کرمانشاه، ارتش عراق به عقب رانده شد. قلهها و یالها و دامنههای بازی دراز، زیر هجوم گلولههای توپخانه عراقی بسته شد. علیاکبر شیرودی با پرواز به موقع چندین تانک عراقی را زمینگیر کرد. اما سیصد و یکمین گلوله از کابین خلبان اکبر گذشت و تو گرده کمرش نشست. هلیکوپتر دور خودش چرخید. کمک خلبان هلیکوپتر را نشاند هرچه صدا زد: «اکبر اکبر.» صدایی نیامد. اکبر شیرودی نزدیکترین نقطه به آسمان و قله را برای شهادت انتخاب کرد. ستاره درخشان کردستان و کرمانشاه شد.
مُهر بلند آزادگی
همهمه برخاست. صدای جمعیت یک دست یا حسین بود. منقل اسفند روی سر زائران چرخانده شد. پسر بچه سیه چردهای سربند یا زهرا روی پیشانیاش بسته بود. نفس نفس میزد. آب معدنی را روی سرش خالی کرد. پیرمردی که لباس نظامی ارتش تنش بود عصایش را محکم روی سنگی گذاشت بالا رفت. با لهجه مازنی گفت: «به یاد شهید غلامعلی پیچک.» صدای صلوات سر تا سر سنگریزههای بازی دراز را لرزاند. پسر جوانی پرچم یک دست مشکی را روی دستش گرفته بود. باد شورش کرد. تمام پرچمها به یک سمت چرخیدند. دختری که چفیه روی سرش بود خم شد کفشهایش را درآورد. سنگریزههای کنار صخرهها داد دلتنگی سر دادند. مردی فریاد کشید: «به یاد شهید سعید گلاببخش.» صدای صلوات با لهجه اصفهانی دور تا دور سر جمعیت چرخید و نشست کنار پرچم یا صاحبالزمان. سعید که معروف به محسن چریک بود. روزگاری در کنار امام خمینی ساکن پاریس شد تا به مرز انقلاب برسد. پسر اصفهانی که زبده جنگهای نامنظم و چریکی بود. فرمانده گمنامی که با طرح عملیات، تپههای افشارآباد را از دست سربازان عراقی پس گرفت. در شب هفتم آبان ۵۹، چند نفر از مزدوران عراقی را به هلاکت رساند. بعد از آزادی ارتفاعات در میان صخرهها، گردنههای سخت به محاصره ارتش عراق درآمد و تا آخرین گلوله جنگید. عراقیها پیکر شهید را با خود بردند که هنوزا هنوز تفحص برای پیکر شهید نتیجهای نداشته است. انگار گمنامی برای شهید، مُهر بلند آزادگی است.
پرچم زرد حزبالله لبنان
دختر بچهای بین جمعیت میدوید. پرچم زرد حزبالله لبنان دستش بود. گیسهای بافتهاش دست نخورده امن و امان همراه باد تکان میخورد. پدرش بغلش کرد و گذاشتش روی دوشش.پرچم حزبالله میان جمعیت ایرانی شروع به چرخیدن کرد. جمعیت بیمحابا جلو میرفت. مردی سرش را به آسمان برد. آسمان کیپ کیپ بود.گفت:«کاکو، به یاد شهید محسن وزوایی.» صدای صلوات لرزهای به جان سبزههای تازه جوانه زده مرغزارهای تپه انداخت.بوی تلخ وگس بهار در سرزمین کرمانشاه جولان میداد. محسن دانشجوی پیرو خط امام خمینی، سرباز چریک وخبرهای بود. درجبهههای غرب مسئول محور تنگ کورک تا تنگ حاجیان شد و تنگهها را ازچنگ اشغالگران درآورد. در آزادسازی ارتفاع بازی درازگرفتارشد. درگرماگرم جنگ گلوله خمپاره که به صخره خورد؛ ستون دود غلیظ و تکههای سنگ به آسمان رفت. محسن وزوایی مجروح شد. در بین درد کشیدن گفته بود؛ هرچه درد میکشم به خدا نزدیکتر میشوم. محسن دشت و تنگههای کرمانشاه، نزدیک فتح خرمشهر دم دمای پیروزی کنار نخلستانها شهید شد. دیگر نتوانست فریاد «الله اکبر» را از بالای منارههای مسجد جامع خرمشهر گوش دهد.
شکوفههای لیمو
جمعیت گردنه کوه را پشت سر گذاشت. باد سبک و خنک کرمانشاه صورت زائران را نوازش داد. بوی خوش شکوفههای لیمو میآمد. بوی جوانه زدن گندمها و جوههای کاشته شده نزدیک خط مرزی آمد. چند نفر زائر به سایه صخرهها پناه برده بودند. زنی کالسکه بچهاش را در سر بالایی هُل میداد. بوی تلخون آش کرمانشاه از موکبها بین جمعیت بلند شد. جمعیت زنجیروار جلو میرفت. روحانی پیرمردی بلند گفت تا صدایش بین صخرهها جا بماند: «به یاد شهید محمود غفاری» فریاد اللهاکبر بلند شد؛ طلبهای که تنها فرد روحانی در پادگان ابوذر سرپل ذهاب بود. پادگانی که به نام نیروی زمینی ارتش نام داشت. شهید غفاری عالمی وارسته و سینهزن امام حسین که سنگ و صخرههای کرمانشاه نوحههایش را به یاد دارند. پسرهای جوان سینه میزدند «شهدا شرمندهایم شهدا شرمندهایم». مردم کرمانشاه دستهدسته کنار موکب ایستاده بودند. لباس محلی به تن داشتند و دست احترام روی سینه گذاشته بودند. شاید صاحب عزای شهدای بازیدراز بودند. پسر جوان کرمانشاهی سینی شیرینی کاک را جلوی جمعیت نگه داشته بود. پیرزنی با لباس محلی کرد روی تکه سنگی نشسته بود. همراه نسیم موهای نوهاش را زیر انگشتانش صاف میکرد و میبافت. پیرمرد لر کلاه نمدی را جابهجا کرد و قدمهایش را استوارتر به طرف قله برداشت. مرد ترک قشقایی کلاه برکش دو گوشش را جلوی عکس شهید علیرضا موحد دانش برداشت. دست به سینه چیزی زیر لب زمزمه کرد. پیرمردی لباس بلوچ تنش بود و دانه تسبیح میانداخت؛ از بین جمعیت آرام و صبور گذشت. گله به گله جمعیت بود که با صدای صلوات و سینهزنی به طرف قله میرفت.