بیسروصدا داستان آدمهایی است که در لایههای مختلف اجتماع، زیر فشار سکوت، فرسایش و فروپاشی، به مرز انفجار نزدیک میشوند. فیلم بهجای تکیه بر روایت خطی، بر حس، میزانسن و نشانههای بصری تمرکز دارد؛ جایی که واژهها کمکم فراموش میشوند و زخمهای خاموش، خودشان زبان پیدا میکنند.
سکوتی به اندازه یک فریاد
بیسروصدا اثری است درباره زوال و فرسایش انسانها در دل جامعهای بیصدا و بیپناه. خشونتی که نه فریاد دارد و نه خون، اما از هر زخمی عمیقتر است. مصطفوی با بهکارگیری نمادهایی چون آتش و برف، تضاد میل به نابودی و انکار آن را تصویر میکند. الاغها بهعنوان استعارهای از مردم فرودست، نشانگر روند بهرهکشی و حذف در ساختار اجتماعی هستند. آتش که ابتدا بهعنوان ابزاری برای نابودی ملخها مطرح میشود، در پایان به تصویری از نابودی درونی شخصیتها بدل میشود.
فیلم بهجای پاسخدادن، حس و حال شخصیتها را منتقل میکند و روایتی کند و سکوتمحور دارد، اما این سکوت هم در دل خود فریادی نهفته دارد. برخی صحنهها از ریتم میافتند، اما این کندی در راستای فضای روانی اثر باقی میماند.
بیسروصدا پر از دردهایی است که فریاد نمیشوند؛ تجربهای بصری و مفهومی که در ظاهر ساده است اما لایههای پیچیده روانی دارد. در جهانی که سکوت هم ابزار خشونت است و هم نشانه قربانی بودن، این فیلم مثل زخمی است که با نور کم هم دیده میشود، اما تا مدتها از ذهن تماشاگر پاک نمیشود.
استعارههای بصری بی سر و صدا
این فیلم داستانی اجتماعی را روایت میکند که داستان روزمره مردم در جامعه ایران است و در آن پیمان معادی و مهران غفوریان در کنار هانیه توسلی ایفای نقش میکنند.
این فیلم تصویری است از دنیایی که سکوت نوعی خشونت محسوب میشود. سکوت و خشونتی که دیده نمیشود، اما عمیقتر و بلندتر از هر صدایی است و مانند یک زخم پنهان درون شخصیتها و روابط انسانی است.
مصطفوی با استفاده از استعارههای بصری و مفهومی، سینمای اجتماعی ایران را از یک روایت خطی به فضایی پر از میزانسن و نشانه تبدیل میکند، شعلهای که خاموش نمیشود و رویایی که پیش از برآورده شدن به گور میرود.
در دورانی که بسیاری از فیلمها به دنبال صدای بلند و جلوههای پرزرق و برق هستند، بیسروصدا به کارگردانی و تهیهکنندگی مجیدرضا مصطفوی اثری است که با سکوت، خشونت پنهان جامعه را فریاد میزند. فیلمی اجتماعی که نهتنها درونمایهای تلخ و تأملبرانگیز دارد، بلکه از حیث ساختار، بازیها و نگاه کارگردانی، یکی از برجستهترین آثار سینمای ایران در سالهای اخیر به شمار میرود.
بیسروصدا روایتی اجتماعی از انسانهایی است که در لایههای پنهان جامعه زندگی میکنند؛ انسانهایی که صدایشان شنیده نمیشود و در سکوت، درد میکشند. داستان فیلم بهجای تمرکز بر یک گره روایی بزرگ، از دل زیست روزمره شخصیتها میجوشد و به بازتاب چالشهای فرهنگی، اقتصادی، اخلاقی و عاطفی جامعه امروز ایران میپردازد.
در این فیلم، مصطفوی با بهرهگیری از استعارههای بصری پررنگ، فضایی شاعرانه و همزمان هولناک خلق میکند؛ از الاغهایی که نماد انسانهای بهرهکشی شدهاند تا آتشی که ابتدا وعده رهایی است و در پایان نماد نابودی و زوال. فیلم با تصویری از آتش و برف تمام میشود؛ تصویری که در عین تضاد، مکمل فضای معنایی فیلم است. برف، خاموشکننده شعله خشم و فروپاشی است و آتش، نماد شورشی بیصدا.
مجیدرضا مصطفوی به عنوان کارگردانی که با آثاری چون «انارهای نارس» و «آستیگمات»، خود را به عنوان فیلمسازی دغدغهمند و اجتماعی معرفی کرده بود، در بی سر و صدا قدمی فراتر گذاشته و روایتی پیچیدهتر و چندلایهتر ارائه داده است. برخلاف بسیاری از فیلمهای اجتماعی که به بیان مستقیم معضلات اکتفا میکنند، مصطفوی از طریق فضاسازی، نمادپردازی و میزانسنهای دقیق، تماشاگر را به درون جهان پر از تناقض شخصیتها میکشاند. فیلم از ریتمی کند اما هدفمند برخوردار است؛ سکوتهای طولانی، حرکت آهسته دوربین و انتخاب قابهایی که شخصیتها را در دل فضاهای تهی و بیروح قرار میدهد، همه و همه در خدمت خلق یک جهان است که خشونت در آن نجوا میشود، نه فریاد.
یکی از نقاط قوت اصلی فیلم، ترکیب متفاوت و غافلگیرکننده بازیگران است؛ ترکیبی از بازیگران باسابقه و چهرههای نوظهور.
هیچچیز تصادفی نیست
در بی سر و صدا هیچ چیز تصادفی نیست. همه چیز از قاببندیها تا رنگها و نمادهای بصری بهگونهای طراحی شدهاند که معنایی فراتر از ظاهر دارند. «الاغها» نماد بهرهکشی هستند؛ موجوداتی که تا وقتی مفیدند نگه داشته میشوند و سپس قربانی میشوند. «برف» نمادی از پوشاندن حقایق است؛ انجمادی که درد را زیر سطح نگه میدارد و «آتش»، شورشی که گاه راه نجات به نظر میرسد اما در نهایت، خود به نابودی میانجامد.
بیسروصدا فیلمی است از دل جامعهای خسته، اما زنده. فیلمی که در دل سکوت، صداهایی میسازد که تا مغز استخوان نفوذ میکند. با وجود تمام موانع، این فیلم توانسته مسیرش را به جشنوارههای معتبر جهانی باز و افتخاراتی را کسب کند که نشان از قدرت و عمق آن دارد.
اکنون بیش از هر زمان دیگری، سینمای ایران به فیلمهایی چون بیسروصدا نیاز دارد؛ فیلمهایی که نهتنها حقیقت را روایت میکنند، بلکه راهی برای گفتوگو و فهم متقابل میگشایند. اکران عمومی این فیلم میتواند قدمی به سوی بازگشت اعتماد به سینمای اجتماعی ایران باشد؛ سینمایی که در سکوت، از جهنمی حرف میزند که درون هر یک از ما ممکن است شعلهور باشد.
شمایل یک آدم شکستخورده
قهرمان بیسروصدا مرد میانسالی است که در شمایل یک آدم شکستخورده به معنای واقعی کلمه قابل تعریف است؛ دست به هر کاری زده با شکست و ناکامی روبهرو شده و این برایش دردآور است؛ در سکانسی همسرش-هانیه توسلی که شمایلش به فیلم «چرا گریه نمیکنی؟» شبیه است- نیز اشاره به این قضیه دارد. مردی که باید به عنوان ستون خانواده قابل احترام باشد، همسرش او را به دیده تحقیر مینگرد و بسان یک آدم ناموفق از خود میراند و با خونسردی تمام این قضیه را به رویش میآورد. پسر نوجوانش نیز که در مرز بلوغ قرار دارد اصلا حرف او را قبول ندارد و راه خودش را میرود.
فیلم از نظر ساختاری میخواهد چند داستان را در امتداد هم و در خدمت خط روایی اصلیاش که شناخت مرد مرکزی است، پیش ببرد. خوشبختانه برخلاف برخی آثار شبهآوانگارد، فیلم ژست هنری ندارد، داستانش را میگوید و برای آن که کم نیاورد مدام تغییر فضا میدهد؛ از داستان پدر به پسر و از پسر به مادر و از مادر به سیرک و از سیرک به دامداری و درنهایت رجوع به پدر.
سوءاستفاده از اعتماد
بیسروصدا بیش از آن که بخواهد اعتماد را به عنوان عاملی برای سوءاستفاده در جوامع مدرن، مطرح کند میگوید همچنان و با وجود همه کجفهمیها هستند آدمهایی که با اعتماد به طرف مقابل زندگی میکنند و حتی اگر بارها از اعتمادشان سوءاستفاده شود باز آنقدر جانسخت هستند که از نو شروع کنند.
آن نگاه برفی پایانی کار به کعبه آمال- رستوران بین راهی نیمهکاره- یعنی همچنان میشود از نو شروع کرد و بهجای گوشت الاغ، گوسفند و گوساله ذبح کرد و کباب زد. کشت ذرت، بیزینس قلیان و دامداری الاغها که به خنس خورد، میشود سر در آخور الاغها نکرد، همرنگ جماعت نشد، بر اصول ایستاد و جلو رفت.
سکانس حمله ملخها اجرایی درجه یک و سطح بالا دارد و تماشاگر را مشتاق تماشای یک فیلم ملتهب که قرار است با طرح موضوعی حساسیت برانگیز ذهن او را دچار چالش کند، نگه میدارد. اما مشکل دقیقا بعد از این سکانس اتفاق میافتد. فیلم به جای این که به التهاب سکانس آغازین اضافه کند و تماشاگر را به دل یک درام ملتهب ببرد، با طرح قصهای نه چندان جذاب آب سردی بر پیکر او میریزد و گیج و سردرگم از تماشای داستانی تکراری به بیرون از سالن سینما هدایت میکند.
بزرگترین آفت بیسروصدا، مضمونزدگی آن است. فیلم قرار است راوی داستان زندگی یک مرد ساده و خوب به نام سیامک باشد که توسط عدهای ریاکار و دروغگو محاصره شده است. نویسندگان در جای جای فیلم این مضمون را فریاد میزنند تا مبادا تماشاگر فراموش کند که دارد قصه یک مرد ساده و بیریا به نام سیامک را تماشا میکند. هم مژگان همسرش به او میگوید ساده است و هم هر که از کنار او میگذرد. راننده محل نگهداری الاغها هم او و پسرش را افرادی بیسروصدا (بیعرضه) میداند که میشود به راحتی سر آنها شیره مالید. رفیع هم مدام روی این موضوع که سیامک در زندگیاش به جایی نرسیده تاکید دارد تا تماشاگر این مضمون گل درشت فیلم را فراموش نکند.