من در یک خانواده متوسط بزرگ شدم. مادرم زحمت زیادی میکشید تا من و خواهرم را بزرگ کند. پدرم بیکار و سربار زندگی بود و یک روز برای همیشه رفت و من ماندم و مادر و خواهرم. فشارهای اقتصادی و مشکلات خانوادگی باعث شد که از سنین نوجوانی وارد دنیای جرم شوم. ابتدا، فقط دنبال پول بودم، اما بعد از مدتی این دنیای تاریک و خطرناک برای من جذاب شد. اولین باری که وارد دنیای جرم شدم، در ۱۵سالگی بود. من با چند نفر از دوستانم که خودشان هم شرایط مشابهی داشتند، تصمیم گرفتیم دست به سرقت بزنیم. ابتدا فقط کیفقاپیهای کوچک بود، اما به مرور زمان و به دلیل کسب تجربه بیشتر، کارهایمان پیچیدهتر شد. هر چه بیشتر وارد این دنیای تاریک میشدم، به سمت کارهای بزرگتر میرفتم. از سرقتهای خیابانی شروع کردم و بعدها به کارهای پیچیدهتری مانند کلاهبرداری اینترنتی و حتی قاچاق مواد مخدر پرداختم و زندگی من در این مسیر گم شد. در واقع، در آن زمان اصلا به عواقب فکر نمیکردم. آدم در سنین نوجوانی، خیلی از مسائل را بهطور سطحی نگاه میکند. به خودم میگفتم چون خیلی زرنگ هستم، حتما از دست پلیس فرار خواهم کرد. وقتی وارد دنیای کلاهبرداری اینترنتی شدم و پروژههای پیچیدهتری را اجرا کردم، احساس قویترشدن میکردم که البته این اشتباه بود و متاسفانه وقتی متوجه شدم که دیگر دیرشده بود و تمام رویاهای من در چشم برهم زدنی از بین رفته بود.
در یکی از بزرگترین کلاهبرداریهایی که انجام دادم، من و چند نفر از همکارانم در شبکهای که راهاندازی کرده بودیم، به مردم با عناوین مختلف از جمله برندهشدن در قرعهکشی و مسابقات و سرمایهگذاری، وعده پولهای آنچنانی داده و از آنها کلاهبرداری میکردیم. همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه در یکی از پروژها با یکی از افراد تیم به اختلاف شدید خوردیم و با هم دعوای مفصلی کردیم. او از من کینه به دل گرفت و سر بزنگاه به پلیس خبر داد و در نهایت من و همکارانم دستگیر شدیم و به این ترتیب سر از زندان درآوردم. زندگی در زندان واقعا سخت است. ابتدا بسیار افسرده و ناامید بودم و احساس میکردم تمام فرصتهایم را از دست دادهام. اما به مرور زمان، شروع به فکر کردن درباره اشتباهاتم کردم. در زندان فرصتی پیش آمد که بتوانم به گذشتهام نگاه کنم. در آنجا با افرادی ملاقات کردم که هرکدام داستانهای متفاوتی داشتند، اما برخی از آنها به نوعی به اشتباهات خود پی برده بودند. برای من این تجربه فرصتی شد تا به خودم و به اشتباهاتم فکر کنم و تصمیم بگیرم به زندگیام مسیر جدیدی بدهم. شروع به خواندن کتابهای مختلف کردم، با مشاوران زندان صحبت میکردم و به دنبال راههایی برای اصلاح خود بودم. این روند برای من بسیار کند و دشوار بود، اما هرروز با قدمهای کوچک سعی میکردم تغییر کنم.شاید دلیل اصلی این تغییر، مواجهه با خودم درزندان بود.وقتی همهچیز را ازدست میدهی،وقتی هیچ چیز در زندگیات مانند قبل نیست، ناگهان متوجه میشوی که چقدر اشتباه کردهای. وقتی از خودم میپرسیدم که «چطور شد که به اینجا رسیدم؟»و«چطور میتوانم از اینجا بیرون بیایم؟»این سوالات باعث شد تصمیم بگیرم به سمت اصلاح وتغییر بروم.
در نهایت پیامی که دارم این است که هیچگاه به مسیر جرم و فساد نروید. ممکن است ابتدا احساس کنید که همهچیز خوب پیش میرود و شرایط عالی است،اما این فقط یک فریب است.هرگز برای شروع دوباره دیر نیست.اگربه خودتان ایمان داشته باشید و تصمیم بگیرید تغییر کنید، میتوانید زندگیتان را از نو بسازید. الان خود من، آنقدر شرمنده مادرم هستم که دلم میخواهد هرگز با او رودررو نشوم چون روی دیدن او را ندارم و تمام زحماتش را بر باد داده و با آبرویش بازی کردهام.