اخبار وروایت چنین نقل کردهاند که در آن زمانها کودکان برای گذران اوقاتفراغت آنچنان حق انتخاب نداشتند. نمیتوانستند روی بالش لم بدهند، ماینکرفت بازی کنند، ارد ناشتا بدهند، حریم خصوصی بخواهند و بهدنبال کشف استعداد باشند. آنها هم که بهدنبال ریلکس کردن و به قول مردم آن زمان کاری نکردن بودند به تنبلی، سستی و کرختی متهم میشدند و بعد هم انگشت اتهام به سمتشان نشانه میرفت که فلانی تنبانش را نمیتواند بالا بکشد، آسمانجل است و علاف و بیکار و اصلا چنین اولادی را باید در پستوی خانه بردن و با چوب کبودش کردن.
القصه اینکه وقتی مکتبخانهها کارشان تمام میشد. هوا گرم میشد. هندوانه به بازار میآمد و زنان چادر به دندان سینی لواشک آلو روی بام خانه میچیدند، دیگر تابستان شده بود و شما باید کاری برای خودتان دست و پا میکردید. اگر هم تعلل به خرج میدادید مرد خدا در شهر و خانه زیاد بود که گوش شما را بپیچاند و بگوید باید بروی پیش میرزا جهانگیرخان عطار که هیچگاه حسنش به اتفاق ملاحت جهان را نگرفت و دکان عطاریاش دخمه بود و نمور و موش در پر و پاچه آدم میپیچید و اخلاقش مثل دَوایش تلخ و زهرمار، شاگردی کنی. بلکه قاعده جهان دستت بیاید و چند سال بعد سری در سرها پیدا کنی. ابوی حکیم هم که بارها از کمالگراییاش گفتهایم طاقت نداشت پسرش به تنبلی محکوم شود. پس نقش همان مردان خدا را بازی کرد و گوش حکیم را پیچاند که باید بروی شاگردی میرزای عطار، چرا که هرکس را میرزا تایید کند در درایت و عقلش شکی نیست.
آقا جهانگیرخان که البته شاگردان قد و نیم قدش آقاخان صدایش میزدند یک حجره سه دهنه پشت بازار کمال اسماعیل داشت. عینکش را نوک بینی میگذاشت و صدایش هم نکره بود. از همه معروفتر ترکه آلبالویش بود که تمام شاگردانش مزه آن را چشیده بودند. با اینکه پیر بود و نا نداشت اما اگر مسائل تربیتی پیش میآمد، از من و شما و حکیم جوانتر بود. دوتا چوب کف دست، دوتا کف پا و الباقی را هم هرجا که باب طبعش بود خالی میکرد.
از همان روزهای اول که آن عاقل هشیار، جهاندیده بیدار، پرستنده دادار و برای همه غمخوار، پایش به حجره آقاخان باز شده بود ایشان متوجه کمال عقل و نهایت اشراق حکیم گشتند و گفتند: شما که حسن تمام دارید، فقط یک چیز کم است آن هم چوب استاد است. عطار چوب آلبالویش را دستش گرفت و به تهدید نگاه حکیم کرد اما همین که آمد به سمت حکیم خیز بردارد چوب را به کف دست زد و چوب دستش شکست. نیموجبیها که مشخصا همان شاگردانش بودند، خندیدند و همانجا بود که عطارباشی برای اولینبار ضرب فنی را تجربه کرد و در کیش و مات ماند. خواست دمش را روی کولش بگذارد و از ترس صدای بچهها که تا آن طرف بازار پیچیده بود: آقاخان بیچاره، چوب آلبالو نداره. دو قدم به مقیاس صد قدم فرار کند اما از حرص و عصبانیت با همان چوب شکسته از خجالت حکیم در آمد.
حالا که مدتها گذشته و حکیم دیگر خودش در جایگاه چوب آلبالو داشتن نشسته ــ مشخصا باز عرض کنم حکیم چنین شکرهایی نمیخورد ــ ما مریدان راه شیخ گفتیم وا اسفا وامصیبتا که ما را چه بزرگ غلطی افتاده است و باید فکری به حال حکیم کرد و این ترس را از ریشه برکند. پس بالفور با یک تراپیست کارکشته که مدرکش را تحتالحمایه هاروارد و استنفورد گرفته بود و در این فن شریف اهل نبوغ بود صحبت کردیم و برای حکیم وقت گرفتیم. اکنون که این افاضات را بلغور میکنم هم خبر رسیده جناب حکیم در وبلاگ شخصی خود عکس کودکیشان را با جمله: «از پس سختیها بر اومدی» گذاشتهاند و یک قلب سیاه ضمیمهاش کردهاند. حالا اینکه حکیم عکسی از کودکی خود ندارد هم جای سؤال است اما شرح این مسأله امروز نگنجد به بیان.