حالا گیرمو دل تورو با همه خصوصیاتی که از سینمای وی در ذهن داریم، برداشت دیگری از فرانکشتاین بر پرده سینماها برده که نه از تألیف دل توروی معروف نشانی دارد و نه از فحوای قصه مری شلی! اینکه چرا تا این اندازه از داستان مری شلی برداشتهای سینمایی و غیرسینمایی صورت گرفته، بهنظر میرسد از یک سو به همان ادعای همیشگی بخشی از آدمهای خیالپرداز مادیگرا برگردد که انسان میتواند خالق باشد و از طریق علم به آنچه میخواهد دست یابد.
رویاهایی که به گل نشستند
این دسته آدمها سالها و دههها و قرنها در رویاهای خود غوطه خوردند؛ از ژول ورن و سفرهای متعددش به مرکز زمین و فضا و ماقبل تاریخ و جزیره اسرارآمیز و... تا آیزاک آسیموف و آرتور سیکلارک و فیلیپ کی دیک و... و صدها و هزاران آثار موسوم به علمی/تخیلی یا علمی افسانهای که انسان را تا دورترین نقاط عالم هستی میبرد؛ خصوصا پس از آنکه ادعای سفر به ماه درآمد_ که ژرژ ملییس حدود ۶۶سال قبلش، فیلم آن را ساخته بود_ دیگر چپ و راست انواع و اقسام فیلمها و سریالهای فضایی ساخته شد که گویا بشریت به آن سوی کهکشانها هم دست یافته است. اما طرفه آنکه همه اینها جز خیالات باطل و رویاهای توخالی و اوهام و تصوراتی بیش نبودند که فقط در فیلمها و روی پرده سینما یا بر صفحه تلویزیونها میتوانستند واقعیت یابند و نه در حقیقت و دنیای واقعی! در واقع افراد مادیگرا بهرغم خرافاتیخواندن باورمندان به خالق زمین و آسمانها، خود بیش از همه مخلوقات کره خاکی، خرافاتی و اهل اوهام و خیالات بوده و هستند و با تخیلات و تصورات خام و باطل، رویا میبافتند و زندگی کرده و میکنند! اما بخشی از سینماگران و فیلمسازان مانند گیرمو دلتورو، شاید به بطالت این تصورات آگاهی داشته و به قصد و غرض دیگری به این داستانهای تخیلی که هیچ وجه علمیای هم ندارند میپردازند؛ [احتمالا بهقصد] ایجاد شبهه دراذهان،آنهم در این روزگاری که دمودستگاههای مختلف به خلق دنیای مجاز مشغولند و بعضا آن را در نظر برخی، واقعیتر ازدنیای حقیقی جلوه میدهند و از این طریق باورهایی که میتواند رگوریشههای برتریجویی فرهنگ مادیگرایانه و در نتیجه تسلط سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و نظامی آنها را کمرنگ کند بخشکانند، تا دل خوشکردن به بتهای جدید سهلتر شود که بتهای جاهلیت را بهاصطلاح در یک جیب خود گذارده و رسانههای امروز ید طولایی در برساختن آنها دارند. حالا اگر بعضا فیلمسازان و نویسندگانی پیش از این تا حدودی هم به آسیبها و نقایص و جعلیبودن افسانههای خالقیت بشر، تنه میزدند مثل مری شلی که به هر حال، مخلوق دکتر ویکتور فرانکشتاین را مصیبتی در دنیای خودش دانسته که سرانجام خالقش را به پشیمانی و مرگ واداشت و خود بهدنبال مرگی خودخواسته، روانه ناکجا آباد شد و امثال ادیسون و ترنس فیشر و کنت برانا هم دنبالهرو او بودند اما گیرمو دلتورو در فرانکشتاین خود، ساز دیگری زده و در میان همه ناامیدیهای مادیون، ساز موافقی برایشان زده که خیر! این مخلوق چندان هم بیجا خلق نشده و از قضا میتواند ناراستیهای بشر امروز را راست نماید!
دل تورو و شلختگی و آشفتگی؟!
از همین روی مخلوق فرانکشتاین گیرمو دلتورو برخلاف نسخههای مری شلی و دیگر سینماگرانی که از او اقتباس کردند، درصدد نابودی خود بهسوی ناکجاآباد نرفته و از همان لحظهای که خودش را پیدا میکند بهدنبال انسانیتی است که گویا در جهان امروز کمیاب شده! البته چنین موردی از دلتورو اصلا بعید بهنظر میرسید چراکه او در آثار قبلیاش هم بهنوعی سمپات هیولاهایش بود که در هر فیلمش و با هر موضوعی اعم از تراژدی و کمدی و اکشن و معمایی و ...حضور داشتند؛ از همان «میمیک» گرفته تا «هل بوی» که اصلا منجی بشریت، فرزند شیطان بود که از قعر جهنم آمد تا «هزارتوی پن» که قهرمان قصه را جذب دنیایشان کردند تا آن زن خدمتکار فیلم «شکل آب» که بههمراه هیولای ناشناخته فرار کرد تا «پینوکیو» که فرشتههای مهربانش هم هیولا بودند یا «کوچه کابوس» که مثبتترین کاراکتر فیلم، آن هیولای دربند نمایشها بود که در واقع نوعی تراژدی بشری را تداعی کرده و سرنوشت محتوم سایرین را نمایش میداد! اما معلوم نیست دلتورویی که در آثار و فیلمهای پیشین خود حداقلهای سینما، جذابیت و درام را رعایت کرده و گاه آثار قابل تأملی ارائه داده بود اینبار چرا تا این حد آشفته، شلخته، ناپخته و سردستی عمل کرده است. هرچند گروه همیشگی او در زمینههای صحنهپردازی، گریم، فیلمبرداری و موسیقی وظایف خود را بهخوبی انجام دادهاند، اما به نظر میرسد اشکال اصلی از خود دلتورو نشأت گرفته؛ گویی عجلهای غیرعادی در کار او وجود داشته است. (دوستی میگفت شاید ناشی از کمپانی تولیدکننده یعنی نتفیلیکس بوده که اصلا عجله از ماهیت کاری آنها بیرون میآید!) دلتورو از سویی قصد داشته ساختار روایتی فیلم را براساس ساختار رمان مری شلی بنا نهد ــ رمانی که بر پایه نامههای مختلف شکل گرفته و به «رمان نامهنگارانه» معروف است. از همینرو، روایت ناخدا والتون از سفرش، روایت دکتر فرانکشتاین و حکایت مخلوق که در رمان به ترتیب و پشتسرهم میآیند، در فیلم دلتورو به شکلی در یکدیگر تنیده و فرو رفتهاند که در زمان روایت هریک، سرنوشت و وضعیت دیگران گمشده و مشخص نیست چه میکنند! مثلا وقتی دکتر فرانکشتاین در کشتی بهیخنشسته ناخدا والتون مشغول گفتن روایت خود شده که چند لحظه قبلش، مخلوق را به درون یخها انداختهاند. در طول روایت طولانی دکتر، هیچ خبری از او نمیشود، انگار منتظر است قصهگویی دکترش تمام شده و بعد بیاید و قصه خودش را آغاز کند!
ساختار رمان در قالب فرم سینمایی؟!
از همین روی ریتم فیلم کاملا فدای این نوع ساختار روایتی درهم برهم میشود. ضمن اینکه دلتورو ناگزیر است برای اینکه عناصر روایتهای موازی (که در رمان در طول یکدیگر آمده ولی در فیلم قاعده و نظم خاصی ندارند) طی زمان خود، کاملا فراموش نشده و از یاد نروند، بهصورت خیلی گلدرشت آنها را تغییر داده یا زورکی در صحنههای مختلف قرار دهد. مانند تصویر بزرگ مدوزا در صحنههای کارگاه دکتر فرانکشتاین یا تغییر ماهیت پدر ویکتور به یک پدر زورگو و مرگ مادرش در اثر کاهلی پدر یا عوضکردن هویت الیزابت از نامزد ویکتور به همسر برادرش و یا آوردن کاراکترهای اضافی مثل هارلندر که میخواهد مانند مخلوق جاودانی شود اما فراموش میکند که بدن او فاسد شده و اگر قرار است روح در بدنی جابهجا شود این روح اوست که باید در بدن مخلوق برود و نه برعکس! اما نه هارلندر، که دلتورو این گاف را تقبل میکند. در این میان، قضیه عروس فرانکشتاین چه شد؟ چرا بهرغم همه آن علاقه نیمبندی که بین آنها به نظر میرسید اما در تصاویر این موضوع نمودی ندارد؟! در اینکه چرا در فیلم ناگهان الیزابت راهبه از کار در آمده، گویا به نفرتهای پنهان دلتورو از کلیسا و دین و مذهب برمیگردد، همانطور که در پینوکیویی که ساخت، برخلاف داستان کارلو دی، یکدفعه پدرژپتو پسردار و استاد نجار کلیسا شد که در بمباران هوایی، پسرش زیر آوار کلیسا مانده و میمیرد و اصلا از همین روی یک پسر چوبی بهنام پینوکیو ساخت! ولی کینهاش نسبت به کلیسا و دین باقی ماند! راستی این کینه دل تورو (که در «پسر جهنمی» و «شکل آب» خیلی بارز است و در «هزارتوی پن» کمرنگ و حتی در «کوچه کابوس» اصلا دیده نمیشود) از کجا میآید؟ وچرادربرخی آثارش رویت نمیشود؟ آثاری که چندان در اکران و جشنوارهها و فصل جوایز تحویل گرفته نشدند امابرعکس فیلمهایی که آن کینه رابیشتر نشان میدهند(مانند همین «فرانکشتاین»)، خیلی مورد استقبال جماعت جایزهبده قرار گرفته و میگیرد؟ چرا اینبار مخلوق فرانکشتاین که اساسا چندگانگی فردیت گمشدهاش را میتوانستیم به بحران هویت بشر امروز مرتبط کنیم، به نوعی رستگار شده و حتی به کمک بشر ره گم کرده میرود؟! چرا دیگر، دستههای مردم برای نابودی یا به قول معروف لینچکردنش، اجتماع نمیکنند؟
باز هم فشار سفارشدهندگان
به نظر میآید دلتورو اینبار نیز تحت فشار سفارشدهندههایی بوده که برای فصل جوایز امسال خوراک قرص و محکمی میخواستند. شاید همه شلختگی و آشفتگی و درهمریختگی اثرش از همین سفارش عجولانه بیاید. باز هم هیولاها اگرچه مشکلاتی دارند و تا متمدن شدن راهی طولانی میپیمایند اما در نهایت بیشتر از سایر آدمها به کار میآیند و انساندوستتر و به قول معروف آدمتر نشان داده میشوند! هیولاهایی که زمانی تهدید بودند و در انتها آن گونه که دلتورو نشان میدهد تبدیل به فرصت شدهاند! باز هم میخواهند هیولاهای دوره و زمانه ما را سمپاتیک و دوستداشتنی و مقبول نشان دهند، با سینما و فیلم، همانگونه که اوهام و تصورات و تخیلات دیرین خود را قریب ۱۳۰ سال است به جای واقعیت بر پرده سینما برده و میبرند. میخواهند اینگونه القا کنند که اگر امروز ظاهرا هیولاهایی معروف شدهاند اما برخلاف شمایل بیرونی خود، قلبی از شیشه و احساسی انسانی دارند! که بگویند اگر صهیونیستها هیولاوار، به قتلعام زن، مرد و کودک دست میزنند، اگر نسلکشی میکنند و خباثتبارترین اعمال تاریخ را انجام میدهند، این فقط ظاهر آنهاست وگرنه راهنما و راهبرد بشریت بهشمارمیآیند!میخواهند بگویند اگرهیولاهای داعش (که درواقع همان مخلوقات فرانکشتاینگونه دستگاههای اطلاعاتی و استراتژیک غرب بودند) و امثال جولانی که زمانی ازسوی آمریکا و اعوان و انصارش بهعنوان تروریست معرفی شدند، حالا میتوانند با کت و شلوار و کراوات بهعنوان افراد متمدن و اهل دموکراسی، دستبوس غرب و آمریکا باشند و کسی به آنها نگوید خرتان به چند من است؟!