اعتراف - این ماجرا (بخش دوم)

ردیابی ازطریق تلفن همراه

در شماره قبل خواندید زنی 40 ساله به نام نادره، به اداره اگاهی می‌رود و خودش را به عنوان قاتل پسری به نام جواد معرفی می‌کند و می‌گوید بعد از یک سال رابطه، وقتی جواد از ازدواج طفره رفت او را به قتل رساندم . نحوه قتل با اعترافات نادره مطابقت ندارد به همین خاطر شهاب به موضوع مشکوک می‌شود و با استعلام از مخابرات می‌فهمد فردی ناشناس نادره را که زنی مطلقه است تهدید کرده که اگر این جنایت را گردن نگیرد، پسر او را در آلمان می‌کشد. بیگناهی نادره برای کارآگاه و ستوان ظهوری مسجل می‌شود اما هنوز در این باره به زن میانسال حرفی نزده‌اند. اینک ادامه داستان را بخوانید:
کد خبر: ۳۰۶۶۲۵

وقتی نادره را از اتاق بازجویی بیرون بردند، سرگرد و دستیارش در سکوت به این پرونده فکر می‌کردند کارآگاه این بار واقعا مستاصل شده بود. تنها راهی که به فکرش می‌رسید ردیابی خط موبایلی بود که با آن نادره را تهدید کرده بودند اما این کار هم فایده‌ای نداشت. ستوان چند بار با آن شماره تماس گرفت، اما تلفن خاموش بود. قرار شد فردا صبح فروشنده سیمکارت اعتباری را پیدا و از او تحقیق کنند ولی نه سرگرد و نه ظهوری،ته دلشان به این که از این راه به نتیجه برسند امید زیادی نداشتند.

روز بعد، حوالی ظهر بالاخره ستوان فروشنده سیمکارت را پیدا کرد ؛ یک دفتر خدمات مشترکین در حوالی مجیدیه. 2 مامور پلیس به آنجا رفتند. مدیر دفتر یک هفته به سفر رفته و تازه برگشته بود او از ماجرای فروش خط اعتباری خبر نداشت، با این حال قبول کرد مدارکش را کنترل کند خریدار زنی به نام نیلوفر خاشعی بود. شهاب شکی نداشت که این اسم جعلی است. تنها سرنخ چهره‌نگاری از آن زن بود اما مدیر دفتر آب پاکی را روی دست کارآگاه و دستیارش ریخت: «برادرم 4 روز قبل خط را فروخته و حالا با یک تور رفته برزیل تا 2 هفته دیگر هم برنمی گردد.»

شهاب دوباره به بن بست رسیده بود. ظهوری یک پیشنهاد داشت، اما دو دل بود که بگوید یا آن را برای خودش نگه دارد. می‌ترسید این بار هم شهاب را عصبانی کند. او تا وقتی به اداره برگشت با خودش کلنجار رفت و بالاخره به این نتیجه رسید که گفتن بهتر از سکوت است. هنوز دهان باز نکرده بود که یکی از همکارانشان به آن دو ملحق شد. او یک برگه پرینت در دست داشت که در آن نوشته شده بود از خط اعتباری فقط 4 تماس گرفته شده و 3‌پیامک ارسال شده است. در واقع صاحب خط از آن فقط برای تهدید نادره استفاده و بعد هم احتمالا سیمکارت را گوشه و کناری دور انداخته بود.ستوان دیگر نتوانست تحمل کند و به زبان آمد: «چرا به خودش نمی‌گوییم ما می‌دانیم بی‌گناه است؟ شاید بتواند کمکی کند.» سرگرد از بالای عینک نگاهی به دستیارش انداخت. چانه‌اش را خاراند و بعد از کمی تامل با این پیشنهاد موافقت کرد. نادره را دوباره به اتاق بازجویی بردند و سرگرد با لحنی تند نتیجه همه تحقیقاتش را بازگو کرد و خطاب به زن میانسال گفت: «تو خواسته یا ناخواسته وارد بازی خطرناکی شده‌ای. اگر می‌خواهی جان خودت و بچه‌ات در امان بماند بهتر است با ما همکاری کنی وگرنه همین الان دستور می‌دهم آزادت کنند.» زن با شنیدن کلمه آزادی به گریه افتاد و شروع به التماس کرد. همان طور که به سر و صورتش می‌کوبید، گردنبندش که نقش یک زن قاجاری روی آن بود کنده شد و به زمین افتاد اما نادره بی اعتنا به این موضوع گفت: «تو را خدا این کار را با من نکنید. اگر بفهمند لو رفته‌اند، حتما کامران را می‌کشند. او فقط 19 سالش است.»

همکاری هم به نفع نادره است هم به سود کارآگاه. زن قول می‌دهد هر چه درباره جواد و دوستانش می‌داند بگوید. البته قبلش تاکید می‌کند که اطلاعات زیادی ندارد و جواد او را در جریان کارهایش قرار نمیدهد: «یک سال پیش رفته بودم آلمان پیش کامران. وقتی داشتم برمی‌گشتم، در فرودگاه با جواد آشنا شدم و از آن به بعد رابطه ما شروع شد. دو سه ماه طول کشید تا این که فهمیدم در کار قاچاق است. شیشه وارد می‌کرد. البته خودش تنها نبود، آنها یک باند بزرگ هستند که در هلند، آلمان، ایران و ترکیه کار می‌کنند خیلی سعی کردم از جواد دوری کنم ولی او دست‌بردار نبود. ازش می‌ترسیدم. برای همین مجبور شدم رابطه‌ام را حفظ کنم. این اواخر از لابه‌لای حرف‌های جواد فهمیده بودم او با چند نفر دیگر از اعضای گروهش به مشکل خورده. ظاهرا یک محموله برایش فرستاده بودند و او همه پولش را بالا کشیده بود. جواد این چند روز آخر می‌ترسید آن روز هم وقتی به خانه‌ام آمد، از من خواست هر چه زودتر بار و بندیلم را ببندم. گفت باید مدتی خودمان را قایم کنیم. او برای انجام کارهایش بیرون رفت و قرار بود تا دو سه ساعت بعد برگردد، ولی دیگر خبری نشد. تا این که یک زن زنگ زد و گفت جواد کشته شده و من باید به قتل اعتراف کنم. بعد هم که شروع کردند به فرستادن اس ام اس. آنها خیلی خطرناکند. مطمئن هستم اگر بفهمند همه چیز را لو داده ام کامران را می‌کشند.»

پرونده پیچیده تر از پیش شده و این بار پای یک باند خطرناک بین‌المللی وسط کشیده شده بود. ستوان از این که خودش را درگیر ماجراهای مافیایی کند دو دل بود ، اما چاره‌ای نداشت جز این که به روی خودش نیاورد و تا آخر خط کنار شهاب بماند. سرگرد بعد از این که همراه ظهوری به دفتر کارش برگشت، دستور داد زمان دقیق سفر نادره به آلمان و ریز ورود و خروج‌های جواد را دربیاورد. این کار زمانگیر بود اما چاره‌ای نبود.

5 روز از وقتی نادره با پای خودش به اداره آگاهی رفته بود و خودش را به عنوان قاتل معرفی کرده بود می‌گذشت، اما هنوز ردی از قاتل واقعی وجود نداشت. استعلام از فرودگاه انجام و تایید شده بود یک سال قبل، نادره و جواد همزمان به آلمان رفته بودند. البته جواد 6 ماه زودتر از ایران خارج شده بود. مقتول زیاد سفر می‌کرد، اما از لیست بلند بالایی که دست ستوان بود چیزی بیرون نمی‌آمد و کمکی به پرونده نمی‌کرد. پدر و مادر جواد تا قبل از این از کارهای پسرشان بی‌اطلاع بودند و فقط در جریان رابطه او با نادره قرار داشتند. بیشتر از این نمی‌شد نادره را در بازداشت نگه داشت و سرگرد باید او را آزاد می‌کرد، اما می‌ترسید اتفاقی برای کامران بیفتد. اگر آن پسر کشته می‌شد شهاب نمی‌توانست تا آخر عمر خودش را ببخشد. سر دو راهی مانده بود. از طرفی قانون و بازپرس پرونده می‌گفتند نادره باید آزاد شود، از طرفی بیرون رفتن او از بازداشتگاه می‌توانست هزینه زیادی داشته باشد تنها راه چاره، استفاده از خانه‌ای امن بود. این ایده به فکر ستوان رسید و کارآگاه را حسابی برافروخته کرد: «خیال کردی داریم فیلم جاسوسی بازی می‌کنیم؟ خانه امنم کجا بود؟» ظهوری از قبل برای این پرسش جواب آماده کرده بود: «خانه پدر بزرگم در کاشان.» شهاب جا خورد. به نظرش پیشنهاد بدی نبود، اما ترجیح داد قبل از این‌که آن را عملی کند موضوع را با نادره در میان بگذارد. وقتی زن قبول کرد، مقدمات کار انجام شد. همان روزی که3‌مامور پلیس با لباس مبدل نادره را مخفیانه به کاشان بردند، اولین سرنخ هم پیدا شد.این بار هم ظهوری شاهکار کرده و فهمیده بود در بیشتر سفرهای جواد به خارج از کشور، مردی به نام ایوبی هم همراه او بوده. عکس و مشخصات ایوبی با سرعت پیدا و در پرونده ثبت شد. کارآگاه قبل از این که برای دستگیری او اقدام کند، بهتر دانست از نادره بپرسد که آیا او چنین کسی را می‌شناسد یا نه. اسم به گوش زن آشنا بود کمی که فکر کرد، یادش آمد یک‌بار جواد در پارک ملت،جلوی قفس خرس‌ها با او قرار داشت و نادره هم از دور او را دیده بود؛ مردی چهارشانه با ریش پروفسوری و چشم‌های سبز. این توصیف زیاد به درد نمی‌خورد، چون کارآگاه قبلا عکس ایوبی را دیده بود و بیشتر می‌خواست از کار او سر دربیاورد، اما نادره نتوانست بیشتر از این کمک کند. حسی به شهاب می‌گفت باید رد این ایوبی را بگیرد تا بتواند گره پرونده را باز کند. کارها داشت روی غلتک می‌افتاد و پیروزی چندان دور نبود.

علیرضارحیمی نژاد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها