صبح بود که راه افتادم به طرف مقر فرماندهی، جاده پر از گل و لای بود. وسط راه دوباره باران شروع به باریدن کرد. خیس شده بودم، آب از بادگیری که به تن داشتم چکه میکرد.
همه بچهها رفته بودند توی سنگرها بهجز نگهبانان که همچنان مراقب اوضاع و احوال بودند و نگهبانی میدادند. توی مسیر سه، چهار کیلومتری جاده، کسی به چشم نمیخورد.
با صدای انفجار چند گلوله خمپاره خوابیدم روی زمین، یکی از خمپارهها چند متریام منفجر شد و روی جاده گودالی را به وجود آورد، گل به سر و صورتم نشسته و لباسهایم کثیف شده بود.
وقتی رسیدم سنگر فرماندهی گردان، بچهها ایستادند به تماشا. از فرط خستگی کنار در نشستم. کمردرد گرفته بودم. چند دقیقهای برای استراحت به خواب رفتم.
سنگر فرماندهی برایم جای دنجی بود که پس از چند روز خستگی، بیخوابی و در به دری توانستم ساعتی را در آن استراحت کنم. چشمانم را که باز کردم و بیسیم جدیدی را که گرفتم، دیدم امیر خورشیدی آماده شده برای اینکه مرا با موتور برساند جلو. خوشحال شدم.
مسافت زیادی را باید با پای پیاده و تنها میرفتم؛ با این حال از امیر تشکر کردم و گفتم: راضی به زحمت شما نیستم ولی امیر موتور را از کنار سنگر آورد و روشن کرد.
سوار شد و مرا صدا زد و من هم نشستم ترک موتور. سفارش کرد بسمالله بگویم و آیهالکرسی بخوانم تا اتفاقی برایمان نیفتد.
گاز موتور را گرفت به طرف خط مقدم، با سرعت میرفت، توی راه چند بار با صدای بلند گفت محکم بنشین، مواظب باش نیفتی. هر از چند لحظه دوباره حرفهایش را تکرار میکرد. آخرین بار لحن صدایش عوض شد و داد زد مواظب باش!
شانههای امیر را محکم گرفتم. صدای زوزه تیرها از کنار گوش من و امیر بخوبی شنیده میشد. هر قدر جلوتر میرفتیم، آتش دشمن هم زیادتر میشد.
حسابی توی تیررس عراقیها قرار گرفته بودیم. تیری اصابت کرد به بدنه موتور، امیر هم با سر افتاد روی سنگر روبهرو! موتور افتاد روی من و امیر. پای امیر خورد روی اگزوز و سوخت.
بچهها از سنگر زدند بیرون. آمدند موتور را بلند کردند، پاهایم درد گرفته بود. دلم به حال امیر سوخت. ازش عذرخواهی کردم. گفتم تقصیر من بود ببخشید، افتادی توی سختی و زحمت. امیر گفت نه بابا این حرفها چیه؟
جثه من و امیر کوچکتر از موتور تریل بود. بچهها اصرار کردند برویم داخل سنگر ولی سنگری درکار نبود، بلکه جانپناهی بود در مقابل سرما و تیر مستقیم دشمن که بچهها در آن چنباتمه زده بودند. موتور را از توی همان خاکریز که حالا سنگر بچهها شده بود، آوردیم بیرون.
امیر موتور را روشن کرد تا مرا برساند به انتهای خط مقدم. خواستم که بقیه راه را خودم با پای پیاده بروم، نگذاشت. امیر اصرار کرد و من سوار شدم و به اتفاق هم رفتیم به سمت جلو. امیر تا سنگر نگهبانی مرا رساند. بچهها چشم بهراه بودند تا زودتر برگردم. سنگر ما اولین سنگر خط مقدم بود و حساستر از سنگرهای دیگر.
بیسیم هم نیاز اولیه آن بود. تا از راه رسیدم صادق ذوالقدر سراغ بیسیم جدید آمد. میخواست مطمئن شود که بیسیم را عوض کردهام. وقتی متوجه شد بیسیم عوض شده کلی خوشحال شد. خورشیدی برگشت عقب. وقتی صدای خشخش بیسیم بلند شد، انگار بارقه امید در دل جمع چند نفری بچهها دمیده شد.
محمد خامهیار - جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی عیدانه با نخستین مدالآور نقره زنان ایران در رقابتهای المپیک
رئیس سازمان اورژانس کشور از برنامههای امدادگران در تعطیلات عید میگوید
در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با دکتر محمدجواد ایروانی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام بررسی شد