روزنامه خندان

اگر روزی ممیز شدید...

در روزنامه های کشور کم پیدا می شود و این یعنی روزنامه ها کم لبخند می‌زنند و آنها که روزنامه می‌خوانند هم به تبعیت از رسانه محبوب شان کمتر می خندند.
کد خبر: ۶۷۸۵۹۹
اگر روزی ممیز شدید...

حکمت ستون روزنامه خندان، در این است که طنز همه روزنامه های کشور را جمع کنیم و در جام جم آنلاین برسانیم به دست تان تا هر صبح، دستکم در اینترنت گردی روزانه، لبخندی روی لب تان بنشیند.

کیهان: آب جوش ! (گفت و شنود)

گفت: یک خبرگزاری وابسته به مدعیان اصلاحات در واکنش به تیتر اول کیهان که در آن به اظهارات آقای روحانی انتقاد شده بود عکس‌العمل مضحکی داشته است.
گفتم: همان سخن آقای روحانی که گفته بود «با زور و شلاق نمی‌توان مردم را به بهشت برد»! حالا این خبرگزاری چی نوشته!

گفت: به یک داستان در قرون وسطی اشاره کرده و نوشته است کاش آقای روحانی اعلام می‌کرد که جهنم را خریده است و هیچکس را به آن راه نمی‌دهد، تا همه مطمئن باشند که به بهشت می‌روند و دیگر نیازی نباشد افراد را با زور و شلاق به بهشت ببرند!
گفتم: خب! از کجا معلوم که آقای روحانی بعد از خرید جهنم، هواداران دروغین خود را در آنجا جای ندهد؟!

گفت: چه عرض کنم؟! آنوقت التماس آنها به اهل بهشت تماشایی خواهد بود.
گفتم: یارو از جهنم به بهشت سرک کشید و گفت؛ کسی آب جوش نمی‌خواهد؟ بهشتیان گفتند؛ نه! و یارو گفت؛ پس با اجازه شما، من یک موز برداشتم!

سیاست روز: یکی بود یکی نبود

یکی بود که توی خیابان «راست راست» راه می‌رفت و به همه «چپ چپ» نگاه می‌کرد و یکی هم نبود که «چپ چپ» راه می‌رود و «راست راست» توی چشم دیگران نگاه می‌کرد.

به یکی که بود مدال دادند و برایش مراسم تجلیل برگزار کردند و دسته‌گل‌های رنگارنگ بهش هدیه دادند ولی آن یکی که نبود به جرم زل زدن در چشم ملت به 10 سال حبس محکوم شد ولی بعد فهمیدند در صدور حکم کمی عجله کردند. دادگاه تجدید نظر برگزار شد. دومی هم از زندان بیرون آمد و برایش مراسم تجلیل برگزار کردند.

یکی بود که همیشه دست رد به سینه دیگران می‌زد و اینقدر به این کار ادامه می‌داد که هر‌کس او را می‌دید می‌گفت این مرد همانی است که همیشه دست رد به سینه دیگران می‌زند. یکی هم نبود که با دست رد زدن به سینه دیگران مخالف بود و همیشه تاکید می‌کرد خوب نیست آدم‌های باشخصیت دست به کارهای اینجوری بزنند.

بالاخره یکی که بود رفت توی خانه نشست و شروع کرد به نوشتن و وقتی کتابش تمام شد آورد و به یکی که نبود نشان داد تا مجوز بگیرد. یکی هم که نبود نامردی نکرد و تمام دست‌های رد که به سینه این و آن زده بود را از کتاب بیرون کشید و بعد مجوز را صادر کرد.

یکی بود که با ایادی استکبار جهانی همکاری می‌کرد و در سن نود سالگی مرده بود. یکی هم بود که بعد ده سال از مرگش متوجه شد که طرف عجب موجود خبیثی بوده! فوری کاغذ را برداشت و علیه‌اش اعلام جرم کرد و اولتیماتوم داد که فلانی باید تا چهل و هشت ساعت دیگر خودش را به دادگاه معرفی کند. یکی هم بود که دید دارد آبروریزی می‌شود کلا همه چیز را از بیخ و بن تکذیب کرد.

یکی بود که توی روزنامه سیاست‌روز یک ستون طنز داشت و در آنجا چیزهای خنده‌دار می‌نوشت. یکی هم نبود که در روزنامه سیاست‌روز ستون طنز نداشت و فقط سخنرانی می‌کرد و مردم آنقدر به حرف‌های «یکی که نبود» می‌خندیدند که بعد از مدتی دیگر کسی به طنزهای «یکی بود» نخندید و ستونش در روزنامه تعطیل شد. بعد هم که بیکار شد راه افتاد رفت اینطرف و آنطرف سخنرانی کرد و دکان «یکی نبود» را از رونق انداخت. حالا «یکی نبود» دارد در روزنامه طنز می‌نویسد و در پایان این ستون به شما عزیزان می‌گوید: ارادتمند

آرمان: اگر روزی ممیز شدید...

فرض کنید شما از دانشگاه نیمه‌کاربردی دیاری دوردست در رشته مدیریت کفشداری فارغ التحصیل شده و در پست معاونت مدیرکل کفشداری سقاخانه‌ای منصوب شده‌اید. امّا همکاران حسود و تنگ نظرتان زیرآب شمارا زده‌اند و از کار برکنار شده‌اید.

حالا خیلی با احتیاط فرض کنید که سرانجام بعد از چند سال شرکت در آزمون‌های استخدامی با عبور از فیلتر‌های گوناگون و با استفاده از بند «پ» و بند‌های دیگر، به‌طور قراردادی در اداره فخیمه کتاب، استخدام شده‌اید و تکلیف دارید که تکلیفِ آثار نویسندگان را روشن کنید.

برای این کار 4 گزینه پیش رو دارید: 1- کتاب‌ها را چیز کنید. 2- کتاب‌ها را بلاتکلیف کنید. 3- کتاب‌ها را رفع تکلیف کنید. 4- اگر کبریت خدمتتان هست تکلیف کتاب‌ها را روشن کنید.

به شما توصیه می‌کنیم که به هیچ‌وجه کتاب‌ها را نخوانید، اساسا کتاب خواندن چیز خوبی نیست، کتاب خواندن برای شما بسیار بسیار مضر بوده و ممکن است اثرات نامطلوب و جبران‌ناپذیری روی افکار و عقایدتان بگذارد.

بر فرض اگر نویسنده‌ای کتابی به شما هدیه کرد، نگاه عاقل اندر سفیهی به او بیندازید و بگویید من زیاد اهل کتاب خواندن نیستم و کتاب را برگردانید، زمانی که آن نویسنده چشم‌هایش چهار تا شد و دهنش هم باز ماند و در حالی که کتاب دیپورت شده‌اش را در کیف می‌گذارد، شما این مصرع را زیر لب زمزمه کنید «رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت» خب، حالا برویم سر اصل مطلب؛ ... با توجه به حجم بالای کار و ضیق وقت، زیر بعضی صفحات را خط بکشید و بنویسید «حذف شود».

اصلا برای سرعت عمل بیشتر می‌توانید به عنوان مثال اینطور بنویسید: از صفحه 4 تا 54 حذف شود. به این ترتیب تکلیف کتاب‌های زیادی روشن می‌شود. نویسنده هم که تکلیفش روشن است. یعنی به احتمال زیاد از آنجایی که با اعمال حذفیات جنابعالی دیگر چیزی از کتابش باقی نمانده، در آرامش تمام از خیر کتابش می‌گذرد و می‌رود پی کارش.

اصلا اینطوری کار خیلی ساده‌تر می‌شود و چون آب پاکی را کلا ریخته‌اید روی دست طرف، دیگر امیدی به اعتراض و درخواست تعویض و... نخواهد داشت و مزاحمتی را از این بابت برای شما به وجود نخواهد آورد اما در این میان ممکن است یکی از نویسندگان پر مدعا، بعد از دریافت اصلاحیه‌ های پر و پیمان شما، سرزده به اتاق کارتان بیاید و با بی‌ادبی تمام به شما بگوید «برادر آخر چرا چنین می‌کنی؟».

در این شرایط، اصلا دست و پایتان را گم نکنید. راه‌حل بسیار ساده و آسان است. فقط کافی است سوال این نویسنده را با یک سوال کوتاه پاسخ بدهید و به او بگویید «به تو چه؟». البته یادتان باشد که در هنگام برخورد شایسته با ارباب رجوع خود که به خود جسارتِ حضور داده، باد غبغب را فراموش نکنید.

همیشه هوشیار باشید که تجربه تلخ کفشداری تکرار نشود، چون که همکار زیر‌آب‌زن همه جا پیدا می‌شود. زمانی که آن پشت، یعنی پشت آن میز مشغول روشن کردن تکلیف کتاب‌ها هستید مراقب باشید ککتان نگزد.

اگر احساس گناه به شما دست داد اصلا نگران نباشید، چرا که اخیرا قرص‌های پاک‌کننده این احساس از چین وارد شده که با خوردن یکی از آنها تمام این احساس پاک می‌شود. با این حساب اگر زبانم لال بعد از 120 سال مرحوم شدید، می‌توانید با خیال راحت و بدون گذشتن از پل صراط، مستقیم به بهشت برین ورود کنید و ساکن شوید.

شرق: مریخی‌های خوشگل

یک بشقاب‌پرنده گذاشته بود دنبالم. البته نگران نباشید. ما چون خیلی راحت از دوربین‌های راهنمایی و رانندگی در می‌رویم یا وقتی افسر سر چهارراه ایستاده، بلدیم چطوری پشت اتوبوس حرکت کنیم که دیده نشویم، از دست بشقاب‌پرنده هم به‌راحتی در می‌رویم. اما این بشقاب‌پرنده از آن بشقاب‌پرنده‌ها نبود که ای‌تی‌وار آمده‌اند با زمینی‌ها گفت‌وگو کنند. این بشقاب‌پرنده از مریخ آمده بود و دست آخر توی بن‌بست آمبولانس را خفت کرد و فضایی‌ها ازش پیاده شدند. من و خشایار دیهیمی، مترجم کتاب‌های فلسفی و ادبیات، توی آمبولانس نشسته بودیم و نمی‌دانستیم باید چیکار کنیم.

من به آدم‌فضایی‌ها گفتم: چه بشقاب‌پرنده خوشگلی دارید. به‌به. می‌دهی ما هم یک دور بزنیم باهاش؟

فضایی‌ها گفتند: چی گفت؟ گفت خوشگل؟ خوشگل گفت؟ حرف نامربوط؟ این کلمه حذف بشود.

خشایار دیهیمی گفت: اوه‌اوه. من دیروز به ایسنا گفتم «بررس‌های وزارت ارشاد از مریخ آمده‌اند.» و می‌گویند «باید کلمه خوشگل حذف شود حتی از ترکیب کمد خوشگل!» نگو واقعا از مریخ آمدند.

مریخیه آمد جلو و گفت: ما آمد از مریخ. تا اصلاح کرد شما. تا ادب کرد شما. لازم بود فلک کرد شما.

رادیو روشن بود و رییس‌جمهور داشت می‌گفت: «به‌زور کسی را نباید به بهشت ببریم و خوشبخت کنیم.»

من دیدم روحانی حق دارد. چون مریخیه من را سوار بشقاب‌پرنده کرد.

خشایار دیهیمی گفت: آمبولانس‌چی را کجا می‌برید؟

مریخیه گفت: برد آمبولانس‌چی فضا. خیال همه شد راحت.

من گفتم: ولی بشقاب‌پرنده خوشگلی دارید‌ها. اصلا خودتان هم به چشم آدم‌فضایی‌ای بدجور خوشگل هستید.

که در همین لحظه کسی آمد و به بشقاب‌پرنده و آدم فضایی‌ها تذکر داد که نباید اینطوری بیایند زمین.

بعد رو کردم به خشایار دیهیمی و گفتم: خشایارجان، شما این‌همه ما را با ادبیات و اندیشه جهان آشنا کردی، ‌اما تا حالا خودت خارج نرفته‌ای. دلت بسوزد. خارج که هیچی، من رفتم فضا. و با مریخیه سوار بشقاب‌پرنده شدیم و رفتیم به جای افق در فلق گم شدیم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها