زن جوان زبان خشکیدهاش را روی لبان ترکخوردهاش کشید و بسختی آب دهاناش را قورت داد و با صدایی که انگار از اعماق چاه بیرون میآمد، گفت: بله، برویم.
با اینکه از شب قبل و همزمان با انتقالش به این سلول فهمیده بود که آخرین شب زندگیاش فرارسیده، اما انگار هنوز هم در انتظار معجزهای بود تا طناب دار را از گردنش باز کند و او را به زندگی برگرداند. اشک بیاختیار از چشمانش سرازیر بود. ناخودآگاه رو به مامور زنی که همراهش بود، گفت: «این خیلی بیانصافیه من فقط 26 سال دارم، برای مردن خیلی جوونم.»
اما انگار این حرفها را در دلش زده بود چون مامور حتی نگاهش هم نکرد و مثل یک آدمآهنی فقط در حال انجام مقدمات اعدام بود. دقایقی بعد آنها وارد حیاط زندان شدند، چشمان آبی رویا که به چوبه دار افتاد ناگهان پاهایش سست شد و روی زمین نشست، گریه امانش نمیداد. ماموران تلاش کردند بلندش کنند، اما او مثل کوه سنگین شده بود. به هر سختی بود بلندش کردند. در آن حال صدایی به گوشش رسید که میگفت: «این گریهها را باید وقتی میکردی که داشتی پیرزن بیچاره را میکشتی.»
ناگهان همهجا برایش سیاه شد، انگار زمان به عقب برگشت به شش سال قبل، خودش را دید که لباس سفید عروسی به تن دارد. همراه شوهرش قدم به خانه گذاشت، مهمانان میخندیدند و شاد بودند و تنها کسی که عصبی و ناراحت گوشهای نشسته بود و مادر شوهرش بود. رویا به سالهای قبل برگشته بود، به همان روزهایی که زندگیاش را سیاه کرده و امروز در سحرگاهی سرد و یخزده او را پای چوبهدار کشانده بود.
یادش آمد که مادرشوهرش چگونه نخستین شب زندگیاش را به جهنم تبدیل کرد و او به احترام بزرگیاش لبازلب باز نکرد. یادش آمد که مادرشوهرش با زخمزبان او را بارها از خود رنجانده و دلش را شکسته بود، اما رویا بهخاطر این حرف مادرش که گفته بود همیشه احترام مادرشوهرت را نگهدار، هرگز از گل نازکتر به او پاسخی نداده بود.
سهسال با مادرشوهرش در یک خانه زندگی کرد، اما هر روز رابطهشان تیرهتر از روز قبل میشد.
بیاختیار نگاهش به جای سوختگی روی دستش افتاد، بعد از چهارسال از روز سوختگیاش هر بار که به جای زخم خود نگاه میکرد ، قلبش میسوخت. وقتی یادش میآمد چگونه مادرشوهرش بهعمد قاشق پر از روغن داغ را روی دست او ریخت و بعد هم با صحنهسازی این کار را یک اتفاق ساده نشان داد، دلش به درد آمد. تمام روزهای سخت زندگی با مادرشوهر بیتفاوتیهای همسرش و زخمزبانهای خواهرشوهر مثل یک فیلم از مقابل چشمانش عبور کرد.
در همین افکار بود که صدای خواهرشوهرش را شنید. سمانه با دیدن رویا انگار داغ بیمادریاش تازه شده بود تا چشمش به او افتاد فریاد زد: «خدارا شکر که نمردم و تو را در این وضع دیدم. از خدا سپاسگزارم که اجازه داد انتقام مادر بیچارهام را از تو بگیرم. هیچوقت آن روزی که با ماهیتابه بر سر مادرم کوبیدی فراموش نمیکنم. بیرحم چطور دلت آمد با مادر من این کار را بکنی؟ پیرزن بیچاره چه کار کرده بود که این بلا را سرش آوردی؟»
رویا اشک میریخت و ضجه میزد. دلش برای هیچکس نمیسوخت فقط بیقرار بچهاش بود؛ دختر یکییکدانه و نازنینش که بعد از او تنها میماند. نازنین یکساله بود که رویا به زندان افتاد، اما حالا سهسال گذشته و او فقط در این مدت با عکسهای دخترش روزگار گذرانده بود. شب قبل بهعنوان آخرین خواسته از مسئولان زندان درخواست ملاقات با فرزندش را کرده بود، اما با مخالفت شوهرش این آرزویش نیز همانند هزاران امید بربادرفتهاش ناکام مانده بود.
لحظهها برای رویا مثل برق میگذشت. وقتی در آن سحرگاه سرد و سنگین گره کور طناب دار بر گردنش افتاد بیش از هر زمان دیگری احساس کرد دلش نمیخواهد بمیرد. دلش برای مادرش تنگ شده بود، برای پدرش که حالا کمرش شکسته بود. برای اولینبار از قتل مادرشوهرش احساس پشیمانی کرد. فکر کرد ایکاش آن روز لعنتی وقتی مادرشوهرش به او تهمت ناپاکی زد مثل گذشته گوشهایش را میگرفت و بچهاش را بغل میکرد و از خانه بیرون میرفت، اما رویا آن روز حال خوبی نداشت. انگار منتظر یک حرف یا یک جرقه بود تا منفجر شود و پیرزن که همیشه بیپروا حرف میزد این بهانه را به دست رویا داد. هم خودش را سوزاند و هم خانواده را ویران کرد.
رویا سرش را بلند کرد. خواهرشوهرش آماده بود تا با اجازه قاضی چهارپایه را از زیر پای رویا بکشد. زن جوان با التماس و زاری از او خواست گناهش را ببخشد. بهخاطر دخترش نازنین او را ببخشند، اما سمانه انگار گوشهایش را بر التماسهای رویا بسته بود. شوهر رویا چندماه قبل خواستار دیه شد و خواهرش برای اجرای حکم سهم دیه او را پرداخت کرد.
دقایقی بعد حکم اجرا شد و صدای ضجههای مادر رویا که بیرون زندان برای نجات دخترش و بهرحمآمدن دل سمانه دعا میکرد، گوش فلک را کر کرده بود. نیمساعت بعد جسد رویا پایین آورده شد و پس از انجام تشریفات لازم به خانوادهاش تحویل داده شد.
سمانه به خانه برگشت. چشمش که به نازنین افتاد بیاختیار او را در آغوش کشید. رو به برادرش کرد و گفت: «تمام شد رویا رفت، کابوس تمام شد، اما نمیدانم چرا هنوز دلم آشوب است همهچیز تمام شد، اما هنوز دلم بیقرار است. تو بگو جواب نازنین را وقتی سراغ مادرش را گرفت چه بدهم؟»
نگاه کارشناس
فریبا همتی، روانشناس؛ پروندهای که خلاصهای از آن را مرور کردیم، از چند جهت قابل بررسی است. ما در این ماجرا با رویا، عروسی جوان، یک مادرشوهر که با تفکرات سنتی و تندزبانی نوعروس را آزار میدهد و شوهری منفعل و تا حدودی تسلیم در برابر خواستههای مادر و البته خواهرشوهری که بهظاهر بسیار وابسته به مادر است و تمام کارهای او را صحیح و درست میداند، روبهرو هستیم. در این میان نوعروس کمسنوسال که از ازدواج و زندگی مشترک تصویری ایدهآل در ذهن دارد، وقتی با مادرشوهر به اصطلاح غرغرو و خواهرشوهری مداخلهگر مواجه میشود و قرار است با آنها زندگی کند، خود را اسیر و بدبخت میبیند. توصیهها و نصیحتهای مادر رویا تا حدودی کارساز است، اما دخترک به حمایت نیاز دارد بخصوص از جانب همسرش که متاسفانه در اینجا همسر با بیتفاوتی و جدینگرفتن هشدارها به این اختلافات دامن زده و رویا را بیشتر حساس میکند. با آمدن یک فرزند به این خانواده، مادرشوهر که احساس میکرده ممکن است حمایت و توجه پسرش را از دست بدهد با رفتارهای اشتباه که البته از زنی در سنوسال و با تجربه او بعید است، باعث عصبانیت عروسش و سرانجام گرفتن تصمیمی اشتباه از جانب وی میشود. میبینیم که رویا به حدی از انزجار میرسد که با شنیدن جملهای از سوی مادرشوهر در اقدامی جنونآمیز با کوبیدن ماهیتابه بر سر پیرزن وی را به قتل میرساند و در آن لحظه نه به آینده دخترش و نه به سرنوشت شومی که در انتظار خودش خواهد بود، فکر نمیکند. اگر جلوی گلآلودشدن آب را از سرچشمه بگیریم، اجتناب از چنین وقایعی بسیار راحتتر خواهد بود.
مهبد طباطبایی / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد